تاریخ:پنجشنبه 30 شهریور 1391-08:59 ب.ظ
دوستت دارم را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است
دامنی پرکن از این گل
که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یک بار که صد بار بگو
دوستم داری را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
تاریخ:جمعه 24 شهریور 1391-08:03 ب.ظ
سلام به همه
آره خودمم...خود خودم
قرار بود برم و دور از انظار دیگران...
در نا کجا آباد کوله بار غم و تنهاییهامو جا بذارم
و برگردم
رفتم...اونقدر که خودمم داشتم گم میشدم...
یه جای خیلی قدیمی و قلعه مانند رو پیدا کردم
خیلی راه رفتم...از کوه بالا رفتم...
دیگه راهی وجود نداشت که برم پس
کولمو که خیلی هم سنگین بودجا گذاشتم و اومدم...
احساس خوبی داشتم
فکر کردم که دیگه همه چی تموم شده به همین
راحتی...
احساس سبکی میکردم
ولی ته دلم یه حس بدی داشتم...
نمیدونم چرا؟؟؟؟
ولی وقتی رسیدم خونه دلیلیشو فهمیدم...
آره قبل از خودم رسیده بود و منتظرم بود...
بهم گفت تا کی میخوای ازم فرار کنی؟؟؟
هر جا بری باهاتم...
راستشو بخواین دیگه خسته شدم!!!
نه اشتباه نکن...
الان میگم!!
راستش دیگه خسته شدم از گله و گلایه کردن
حالا که خوب فکرشو میکنم میبینم که اینا همش
بی دلیل نیست...
فکر میکنم اینا همش یه جور امتحانه
امتحان واسه من که ببینه میتونم باهاش کنار بیام یا
نه...
تصمیمو گرفتم...
دیگه نمیخوام از غم و تنهایی و...خیلی چیزای بد
دیگه بگم...
البته هنوز خیلی غمگینم و دلشکسته
ولی میخوام خودمو گول بزنم...
میخوام ادای آدمای بی درد و غمو در بیارم...
شاید از این سردر گمی بیام بیرون...
عرفان میخواد عوض بشه
به خودم گفتم که من میتونم
و چون به خودم اعتماد کامل دارم پس باید بتونم!!!
و صد البته نیازمند کمک و راهنمایی های شما
دوستان عزیز و گل
میدونم که تنهام نمیذارین...
اینم بگم که خیلی سخت بود تا این تصمیمو گرفتم
دروغ چرا بگم
حقیقتش یه حس خوبی داره بهم دست میده
فکر کنم داره یواش یواش اثر میکنه
من این روزا یه حال دیگه ای دارم
همیشه هیچوقت اینطور نبودم
همیشه نیمه خالی رو میدیدم
به فکر نیمه های پر نبودم
دل نوشت: عاشق این شعر ابی هستم
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-09:45 ب.ظ
سلام به همه دوستان:
یه چند روزی نیستم،میخوام کوله تنهاییمو ببرم یک
جایی پهن کنم...
شایدم یه جایی بتونم جاش بذارم...
ولی نمیشه
هرجابرم باز پیدام میکنه و میاد دنبالم
ولی دعا کنین بشه و بتونم...
همتونو دوست دارم و به خدا میسپارمتون
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-09:42 ب.ظ
یاد گرفته ام که:
1- با "احمق" بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه
ی خویش خوشبخت زندگی کند.
2- با "وقیح" جدل نکنم، چون چیزی برای از دست
دادن ندارد و روحم را تباه می سازد.
3- از "حسود" دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به
او تقدیم کنم، باز هم از من بیزار خواهد بود.
4- "تنهایی" را به بودن در جمعی که به آن تعلق
ندارم ترجیح دهم...
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-09:16 ب.ظ
می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می
کرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای
مداوای چشم دردش انواع قرص ها و آمپول ها را
بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان
زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و
شناخته شده می بیند. وی به راهب مراجعه می
کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد که
مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. وی
پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین
خود دستور می دهد با خرید بشکه های رنگ سبز
تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند. همین طور تمام
اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض می کند.
پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده
و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ
سبز و ترکیبات آن تغییر می دهد و البته چشم دردش
هم تسکین می یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای
تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد می
شود متوجه می شود که باید لباسش را عوض کرده
و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و
وقتی به محضر بیمارش می رسد از او می پرسد آیا
چشم دردش تسکین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشکر
کرده و می گوید: "بله، اما این گران ترین مداوایی
بود که تاکنون داشته ام." مرد راهب با تعجب به
بیمارش می گوید بالعکس! این ارزانترین نسخه ای
بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم
دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز
خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این کار نمی توانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه
با تغییر چشم اندازت می توانی دنیا را به کام خود
درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر
چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش می باشد.
آسان بیندیش راحت زندگی کن
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-09:12 ب.ظ
به سلامتی پدری که "نمی توانم" را در چشمانش
زیاد دیدیم ولی از زبانش هرگز نشنیدم...
به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید، اما
واسه خیلی ها پدری کرد
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف می پوشه
می ره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش، اما
بچه اش خجالت می کشه به دوستاش بگه این
پدرمه...
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچه اش
تقسیم می کنه، اما غصه شو با سیگارش...
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهر رو جارو می زنه
که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنن...
همیشه مادر را به مداد تشبیه می کردم، که با هر
بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر می شود…
ولی پدر یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر
ابهتش را همیشه حفظ می کند، خم به ابرو نمی
آورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست. فقط هیچ
کس نمی بیند و نمی داند که چه قدر دیگر می تواند
بنویسد…
پدرم هر وقت می گفت "درست می شود"، تمام
نگرانی هایم به یک باره رنگ می باخت...
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر
از او به خانه بر می گردد.
- وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و می
بینی چه قدر آهسته می ره، می فهمی پیر شده!
- وقتی داره صورتش رو اصلاح می کنه و دستش
می لرزه ، می فهمی پیر شده!
- وقتی بعد غذا یه مشت دارو می خوره، می فهمی
چه قدر درد - داره اما هیچ چی نمی گه!
- و وقتی می فهمی نصف موهای سفیدش به خاطر
غصه های تو هستش، دلت می خواد بمیری...
دل نوشت: پدر عزیزم عاشقتم از ته دل!!!
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-08:44 ب.ظ
زن و مردی روی نیمکت پارکی نشسته بودند و به
کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو
به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز
دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در
جواب گفت: چه پسر زیبایی! و در ادامه گفت او هم
پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد
اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد:
سامی! وقت رفتن است.
سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با
خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به
صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره
فرزندش را صدا زد: سامی دیر می شود برویم. ولی
سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه... این دفعه قول می
دهم.
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و
گفت: شما آدم خونسردی هستید، ولی فکر نمی
کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر
بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت.
من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و
همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم . ولی
حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار
نکنم. سامی فکر می کند که 5 دقیقه بیش تر برای
بازی کردن وقت دارد، ولی حقیقت آن است که من 5
دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او
را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن
در کنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه کنم.
بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه
می شه. 5 دقیقه، 10 دقیقه، و حتی یک روز در کنار
عزیزان و خانواده، می تونه به خاطره ای فراموش
نشدنی تبدیل بشه. ما گاهی آن قدر خودمون رو
درگیر مسا ئل روزمره می کنیم که واقعا ً وقت، انرژی،
فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم.
روزها و لحظاتی رو که دیگه امکان بازگردوندنش رو
نداریم.
ضرر نمی کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و
پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید. یک روز در کنار
خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن چای
که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار
لذت بخش دیگه.
قدر عزیزانتون رو بدونید. همیشه می شه دوست
پیدا کرد و با اونها خوش گذروند، اما همیشه نعمت
بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما
نیست. ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما
نباشه...
جمله روز: هیچ وقت به گمان این که وقت دارید
ننشینید، زیرا در عمل خواهید دید که همیشه وقت
کم و کوتاه است. (فرانکلین)