تاریخ:دوشنبه 26 خرداد 1393-10:50 ب.ظ
حال این روزهای مرا به كسی نگویید
اگر سراغ گرفتند
بگویید خوب است و دل از دلش تكان نخورده!
بگویید امسال هم دریغ نیست از سالهایی كه گذشت
بهار همان بهار است
اما نگویید آفتابش دیگر آن
آفتاب نیست
بگویید
كار می كنم، نان درمی آورم
اشتها دارم و نان می خورم
دلتنگ نمی شوم
نگران رفتن كسی نیستم
حسرت نداشتن كسی را ندارم
و خلاصه كیف مان كوك است و
قرار است بماند!
حال این روزهای مرا به مادرم هم نگویید
حالت "خوب" هم كه باشد مادرها نگران می شوند
چه رسد به حال این روزهای من كه "عالی" است...
بگویید خوشحال است و یك طوری بگویید
كه خودتان هم باورتان شود!
تاریخ:دوشنبه 26 خرداد 1393-10:48 ب.ظ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ
ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﻢ
ﺑﺪ ﻧﮕﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ، ﺁﺏ ،
ﺯﻣﯿﻦ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ
ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ
ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻝ، ﺑﺘﮑﺎﻧﻢ ﺍﺯﻏﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﮔﺬﺷﺖ ،
ﺑﺰﺩﺍﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ،ﺗﺎﺭ ﮐﺪﻭﺭﺕ، ﺍﺯ ﺩﻝ
ﻣﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﺩﺩ
ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﻮﺵ
ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ
ﺑﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺻﺪﻕ، ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺪﻫﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﺨﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺴﺖ
ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ، ﻧﮕﺮﺩﺩ ﻓﺮﺩﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ
ﮔﺮﭼﻪ ﺩﯾﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ
ﮐﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﺁﺏ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﯾﺰﻡ ،ﺷﺎﯾﺪ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
ﺑﺬﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﮑﺎﺭﻡ، ﺩﺭ ﺩﻝ
ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﺎﺑﻢ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﻡ، ﻋﺮﺿﻪ ﮐﻨﻢ
ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺨﺮﻡ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﯽ، ﺩﻝ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ
ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﻓﯿﻖ ، ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ
ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺪﻭﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﺴﻔﺮﯼ ،
ﺑﺒﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯾﺴﺖ
ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ
ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ، ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻬﻠﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﺍ
ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ
ﻭ ﺷﺒﯽ ﻫﺴﺖ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ
(( فریدون مشیری))
تاریخ:چهارشنبه 14 خرداد 1393-11:41 ق.ظ
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود صدادر گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمیکند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماندبغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا درگلو شکست
ای داد!!کس به داغ دل باغ،دل نداد
ای وای!!های های عزا درگلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم،خواب بود
خوابم پرید وخاطره ها در گلو شکست
بادا مباد گشت و مبادا به باد رفت
آیا ز یاد رفت و چرا در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین ودعا درگلو شکست
تا آمدم که باتو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا...درگلو شکست
(( قیصر امین پور ))
تاریخ:چهارشنبه 14 خرداد 1393-11:24 ق.ظ
ای شب از روی تو رنگین شده
سینه ام از عطرتو سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچوبارانی که شویدجسم خاک
هستی ام زآلودگی ها کرده پاک
ای تپش های تن سوزام من
آتشی درسایه ی مژگان من
ای زگندم زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه هاپربارتر
ای دربگشوده برخورشیدها
درهجوم ظلمت تردیدها
باتوام دیگر،زدردی بیم نیست
هست اگر،جزدردخوش بختیم نیست
ای دوچشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده برچشمان من
پیش از اینت گرکه خودرا داشتم
هرکسی را ((تو)) نمی انگاشتم
دردتاریکی ست دردخواستن
رفتن و بیهوده خودرا کاستن
سرنهادن برسیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
درنوازش نیش ماران یافتن
زهردرلبخند یاران یافتن
زرنهادن در کف طرارها
گم شدن در پهنه ی بازارها
ای نگاهت لای لای سحربار
گاهوار کودکان بیقرار
ای نفسهایت نسیم نیم خواب
شسته از من لحظه های اظطراب
خفته در لبخندفرداهای من
رفته تا اعماق دنیاهای من
ای مرابا شور شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم شعرم به آتش سوختی
(( فروغ فرخزاد ))