رفته بودیم که دور از انظار دیگران،ساعتی با سرگردانی یک عشق بی پناه،زیر روشنایی مات ماه،گردش کنیم..
رفته بودیم که دور از انظار دیگران،ساعتی با سرگردانی یک عشق بی پناه،زیر روشنایی مات ماه،گردش کنیم..
هربار که مرا میدید ساعتها گریه میکرد!
سرگذشت من...
تورابااشک وخون ازسینه راندم آخرهم
از همان روزی که دست حضرت قابیل
اینک موج سنگین گذر زمان است که در من میگذرد...
همه در بعثت ذرات هستیم
نه ازافسانه میترسم نه از شیطان
نه ازکفرونه ازایمان
نه ازآتش نه از حرمان
نه ازفردا نه ازمردن
نه ازپیمانه می خوردن
خدارا میشناسم از شمابهتر
شماراازخدا بهتر
خداازهرچه پنداری جداباشد
خداهرگز نمیخواهد خداباشد
نمیخواهد خدا بازیچه دست شماباشد
که اوهرگزنمیخواهد چنین آیینه ای وحشت نماباشد
هراسی در دل ندارم من
هراسی را ازاین اندیشه ها در دل ندارم من
خدایا بیم ازآن دارم،خدایا بیم از آن دارم
مبادا رهگذاری را بیازارم...
فرازی ازکنسرت موسی وشبان
اجراشده توسط همای
اگر روح خداوندی،دمیده در روان آدم وحوا
پس ای مردم خدا اینجاست،خدادر قلب انسانهاست،به خود آی تا که در یابی...
خدادرخویشتن پیداست!!!
ازره غفلت به گدایی رسی
وربه خودآیی،به خدایی رسی
پنجره ای نشانم دهید تا من برای همیشه نگاه منتظر پشت آن باشم.
پنجره ای نشانم دهید.
من خانه ای دارم با چهار ضلع بلند آجری
روشنایی خورشید را از یاد برده ام
آسمان پر ستاره را نیز.
پنجره ای نشانم دهید.
پنجره ای كه پرواز گنجشكان را از پشت آن تماشا كنم
و خوشبختی مردمان را و گذر فصلها را.
در كوچه ما خانه ها را بی پنجره می سازند.و....
پنجره ای نشانم دهید تا من از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...
دوستم نداشت
دروغ میگفت!!!
هر بار که بسراغم می آمد با گریه میگفتم :راستش را بگو اگر مهر به
دیگری داری ترا می بخشم .
و باز خنده ای میکرد و میگفت :جز تو مهر به کسی ندارم.
تا اینکه یکروز با گریه بسراغم آمد . گفت مرا ببخش به تو دروغ گفتم .
دل بدیگری دارم. خنده تلخی کردم و گفتم من هم بتو دروغ گفتم
ترا نمی بخشم
ما به کسانی عشق ورزیدیم
که هیچوقت؛باران خیسشان
نکرده بود
و شبی؛
زیر ریزش اشکهایمان
غرق شدند...
منتظرباش ولی... متوقف نباش
گفتی كه به احترام دل باران باش، باران شدم و به روی گل باریدم
گفتی كه ببوس روی نیلوفر را، از عشق تو گونه های او بوسیدم
گفتی كه برای باغ دل پیچك باش ، بر یاسمن نگاه تو پیچیدم
گفتی كه برای لحظه ای دریا شو، دریا شدم و تو را به ساحل دیدم
گفتی كه بیا و لحظه ای مجنون باش ، مجنون شدم و ز دوریت نالیدم
گفتی كه بیا و از وفایت بگذر ، از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم
گفتم كه بهانه ات برایم كافیست، معنای لطیف عشق را فهمیدم
اگر این پنجره ها باز شود
آسمان آبی به درون می آید
و من از هر ابری تکه ای بردارم
پر قو ، پر غاز ، پر مرغ دریا
خانه ای خواهم زد ، از سپیدی ، پاکی
سقف آن مهتاب است، پنجره ها از نور
پرده ها از گل یاس ، فرش از مهر ، رنگ از شور
همه اسباب از عشق و....
هنوز پشت هر در بسته ای تورا جستجو میکنم
با هر نگاه ساده ای تا انتهای چشمانت غرق میشوم
دستانم از سردی نبودن تو میلرزد
چون زمستان ، دل خسته ام پر تاول است
در دلم باران میبارد ، زمینش یخ زده است
تنم سرد است ، فکرم در تابوت خالی تن سرد خیابان به انزوا رفته است
کاش میشد ....
کاش میشد دلم را در گوشه شیشه ای آسمان نگاهت
دفن میکردم تا تورا در ترانه های پاییزی جستجو نکند
سینه ام طاقت آه هایم را ندارد
کاش میتوانستم احساسم را در بینهایت شب به خاک بسپارم ،
یا نگاهم را از روز های رفته پاک کنم!!
دلشوره خاطره های دور مرا به تباهی کشیده است!!!
کاش میشد.....
قاصدک!
هان چه خبر آوردی؟
از کجا و زکه خبر آوردی؟
خوش خبر باشی،اما
گرد بام و در من بی ثمر میگردی
انتظار خبری نیست مرا
نه زیاری،نه ز دیار و دیاری باری،
برو انجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند ...
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید:که دروغی تو دروغ
که فریبی تو فریب
قاصدک!
هان ولی . . . . آخر . . . . ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام آی! کجا رفتی؟ آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی جایی؟
در اجاقی_طمع شعله نمی بندم_خردک شرری هست هنوز؟
قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند.
· چرا گرفته دلت ...
مثل آنکه تنهایی
· چه قدر هم تنها!!!
خیال میکنم دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی...
دچار یعنی عاشق...
و فکر کن که چه تنهاست اگر
ماهی کوچک، دچار آبی دریای بی کران باشد
چه فکر نازک غمناکی..
دچار باید بود......
ما با هم دست دادیم...
تو فقط دست دادی و من ، همه چیز از دست دادم....
من هر روز تلاش میکنم تا در خاطرم بماند و تو هر روز تلاش میکنی تا فراموش کنی.....
چه بلاتکلیفند خاطراتمان!!!!!
به سراغ من اگر می آیید، سخت و پیوسته بیایید...
نهراسید از اندیشه تنهایی من ، شیشه ای نازک نیست
که ز هر لرزش اشکی ترکی بردارد ، صحنه خاطر تنهایی من
قطعه سنگی شده از درد هزاران اندوه ، در هراس از پاییز....!!!!
بگذار دیوانه صدایم کنند
بگذار بگویند مجنون
فرقی نمیکند....
من تمام هویت خود را از زمانی که تو دیگر اسمم را صدا
نزده ای از یاد برده ام!!!!!
ای خدای من...........
میگریم تا به دیگران بگویم كه گریه ی انسان میتواند
نشان از كمال عشق جاویدان و تمام كردن معنای
واقعی آن باشد. تو نبودی تا بدانی بی تو بودن
چه تلخ بود و لحضه های فراق چگونه بر من گذشت
تو نبودی كه بدانی چگونه از انتظار دیدنت
غمگین گشته بودم............
به تو مینویسم از عشق به تو كه عزیزترینی مینویسم از نگاهت، مینویسم بهترینی به تو مینویسم ای یاس، به تو كه پاك و با وقاری تو خزون سرد این باغف تو خود خودبهاری مینویسم مهربونم ای قشنگترین بهونه عشق تو كهنه نمیشه، واسه من تازه میمونه ترسی از غصه ندارم وقتی دردمو میبینی
آمد و بر صفحه ی قلبم نوشت تردید و رفت
نسخه ای از جنس دلتنگی شب پیچید و رفت
تا بگویم رفتنش را هیچكس باور نكرد
این سخن را از دزخت آرزویم چید و رفت
شاخه ی گل را گرفت و با غمی بویید و رفت
چشم در چشمش برایش گریه میكردم ولی
او فقط بر اشك های ساكتم خندید و رفت
حرفهایی هست برای گفتن که اگرگوشی نبود
نمیگوییم وحرفهایی هست برای نگفتن،حرفهایی که
هرگزسربه ابتذال گفتن فرود نمی آورند...
وسرمایه ماورایی هرکس،حرفهایی است که برای
نگفتن دارد،حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند
وبیان نمیشوندمگرآنکه ...
مخاطب خویش رابیابند!!
توجه!!!
این مطلب ثابت بوده وهمیشه در اول مطالب دیگر
قرارمیگیرد ومطالب تازه بعدازاین مطلب قرار میگیرند.
باتشکرازحضورسبزتان
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...
تنهاازتومیخواهم...
آنقدر به من ایمان عطا کنی تا در هرآنچه بر سر راهم قرار
می دهی تو را ببینم و خواسته ات را.
آنقدر امید و شجاعت تا نومید نشوم.
و آنقدر عشق و محبت ... هر روز بیش از روز قبل عشق نسبت
به خودت و آنان که در اطرافم هستند.
پروردگارا،
به من بردباری، فروتنی، تسلیم و رضا عنایت فرما.
خدایا، مرا آن ده که مرا آن به ،
و آنچه را که نمی دانم چگونه از تو بخواهم
پروردگارا...
سرنوشت مراخیربنویس،تاآنچه راکه تودیرمیخواهی
زود نخواهم و هر آنچه كه را كه تو زود می خواهی دیر نخواهم
پروردگارا...
به من قلبی فرمانبردار،گوشی شنوا،ذهنی هوشیار،ودستانی
ساعی عنایت فرما تابتوانم تسلیمرضایت گردم وآنچه راکه به
کمال برایم خواسته ای به دیده منت بپذیرم...
خدایا،
برتمام عزیزانم برکت وبهروزی عطاکن،وصلح ودوستی وآرامش
رابرقلوب انسانهاحاکم گردان...
آمین یارب العالمین....