وقتی به گذشته فکر میکنم
وقتی به اون وقتها برمیگردم که فکر میکردم میتونم هر کاری کنم
و همه کارها دست خودمه و میتونم هر چیزی رو تغییر بدم
میبینم که چقدر ساده بودم و ساده لوح
چون نمیدونستم که زندگی نمیذاره و کاری میکنه که بسازش برقصی
بدون چون و چرا
وقتی میافتی تو جریان زندگی دیگ نمیتونی اونجوری بری که میخوای
مگر اینکه بخوای چشماتو رو همه چیز ببندی و
هیچی برات مهم نباشه و فقط و فقط خودتو ببینی و
به نیازهای خودت فکر کنی و دیگران برات مهم نباشن
اون وقته که میرسی ولی چه رسیدنی؟؟
رسیدنی که نرسیدنش بهتره...
دلم خیلی پره و گرفته
پر از زمین و زمان
گرفته از خودم
از منی که میدونم ناخواسته دل بعضیهارو شکستم
منی که میدونم یه جایی دری از امید رو باز کردم که
بعدا خودم نا امیدش کردم
البته با دلیل
ولی میدونم هر چقدر هم دلیلم موجه و قانع کننده باشه باز
گناهکارم..
و میدونم که یه جایی باید تقاص بدم و شاید هم دارم تقاص میدم
خیلی بده که بین دوراهی گیر کنی و مجبور به انتخاب بشی
اونم چه انتخابی...
انتخابی که در هر دو صورت خیلی چیزهارو از دست میدی
نمیدونم درست انتخاب کردم یا نه
ولی میدونم حداقل به خاطر دل خودم دل خیلی هارو نشکستم
دل نوشت: شاید بعدا همه رو بنویسم......