تقدیم به آنکس که آفتاب مهرش از آستان قلبم هرگز غروب نخواهد کرد...


نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 4 آذر 1390-07:38 ب.ظ

یه حرفایی...

حرفهایی هست برای گفتن که اگرگوشی نبود

 نمیگوییم وحرفهایی هست برای نگفتن،حرفهایی که

 هرگزسربه ابتذال گفتن فرود نمی آورند...

وسرمایه ماورایی هرکس،حرفهایی است که برای

 نگفتن دارد،حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند

وبیان نمیشوندمگرآنکه ...

                          مخاطب خویش رابیابند!!

 

توجه!!!

این مطلب ثابت بوده وهمیشه در اول مطالب دیگر

 قرارمیگیرد ومطالب تازه بعدازاین مطلب قرار میگیرند.

                              

                                باتشکرازحضورسبزتان






داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:شنبه 12 آبان 1397-10:45 ب.ظ

جملاتی که دوست دارم...

از ترس خیالت به کجا فرار کنم ؟.........
کجا بروم که خیال آغوشت گونه های مرا نبوسد ؟......

عشق اول هیچوقت
فراموش نمیشه اما اون 
عشقی که حسرتش تا ابد
رو دلت میمونه عشق آخره 

خوب و بد برایش مهم نیست 
این خاطراتِ لعنتی !
همیشه یادگار میمانند

وقتی داری روزای سختی رو میگذرونی و متعجبی که خدا کجاست !! 
یادت باشه که استاد همیشه موقع امتحان سکوت میکنه :)

‏یک نفر باشد
‏که تمامش فقط سهم من باشد
‏و تمام من، فقط سهم او
‏تنها توقع‌ام از زندگی همین بود

دعوایِ هیچ عاشقی را جدی نگیر
آدمها هیچوقت
با کسی که دوستش دارند دعوا نمیکنند
فقط گاهی صدایشان بلند می شود
تا بلندتر از قبل بگویند:
تو برایم مهم هستی، می فهمی؟


فراموشی بی معنیه ، هیچکس فراموش نمیشه ، فقط جاش تو قلبه آدم عوض میشه ، مثلا من الان تصمیم گرفتم تورو بفرستم ته قلبم ، اون ته مها پر از آدمای ، به ظاهر فراموش شدس ...


Every song that’s playing gets me thinking about you

هر اهنگی كه پلی میشه،باعث میشه من به تو فكر كنم



من با همه‌یِ
دردِ جهان ساختم اما،
با دردِ تو هر ثانیه
در حالِ نبردم ..!


داشتن کسی که تو قلبته ولی تو آغوشت نیس
ازار دهندس.




کسی سوال میکند
بخاطر چه زنده ای؟
و من برای زندگی #تُ  را بهانه می‌کنم...



#تُ گر گناه من شوی توبه نمیکنم ز #تُ 
جام لبت بنوشم و باز گناه میکنم ...


یه قلب زیبا ؛
میتونه چیزایی رو به زندگیت بیاره
که تمام پول های دنیا
نمیتونن بدستش بیارن...


دل نوشت: 
هیچوقت فکر نمیکردم اینجور بشه و این باشه 
سرنوشتم ولی الان میدونم که با قضا و قدر نمیشه
جنگید یا شایدم من عرضه جنگیدن نداشتم...



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 23 شهریور 1397-12:52 ق.ظ

ای رفیق.....

در مسیر خود هزاران پیچ و خم دارم رفیق
درد هایى تلخ اما تازه دَم دارم رفیق

دوستان بى وفا بسیار اما در عوض
دشمنانى با وفا و هم قسم دارم رفیق

با همه نامهربانان مهربانى میكنم
چون كه در قلبم خدایى محترم دارم رفیق

من براى بهترین و بدترین بدخواه خویش
آرزو هاى عجیبى در سرم دارم رفیق

شیطنت هاى من دیوانه را جدى نگیر
پشت این لبخند ها سی و یک  سال غم دارم رفیق

لا به لاى زخم هاى كهنه زخم ات را بزن
جا براى زخم هاى تازه كم دارم رفیق



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:چهارشنبه 23 خرداد 1397-10:51 ب.ظ

رفتم.....

رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک های دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده ی خموشی و ظلمت ، چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما
رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی 
من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم
ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر
روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

                 " فروغ فرخزاد "

دل نوشت:گاهی برای ماندن باید رفت و هیچ اثری 
                از خود بجا نذاشت.....




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:یکشنبه 13 خرداد 1397-01:31 ب.ظ

برای تو...برای ما...

خدا ما رو برای هم نمی‌خواست .. 

فقط می‌خواست همو فهمیده باشیم

بدونیم نیمه‌ی ما مال ما نیست .. 

فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

تموم لحظه های این تب تلخ .. 

خدا از حسرت ما با خبر بود
خودش ما رو برای هم نمی‌خواست .. 

خودت دیدی دعامون بی‌اثر بود

چه سخته مال هم باشیم و بی‌هم .. 

می‌بینم میری و می‌بینی میرم
تو وقتی هستی اما دوری از من .. 

نه میشه زنده باشم نه بمیرم

 نمیگم دلخور از تقدیرم اما .. 

تو میدونی چقدر دلگیره این عشق
فقط چون دیر باید می‌رسیدیم .. 

داره رو دست ما می‌میره این عشق


برای تو...

برای من...

برای ما....

برای همه ی آنهایی که خواستن ولی نشد...

رفتن ولی نرسیدن...

تموم زورشونو زدن ولی غافل از اینکه دنیا دار مکافاته و 

فقط بلده ساز خودشو بزنه...

برای تمام عشقهایی که جز تن دادن به تقدیر چاره ای نداشتن...

وحالا میفهمم که چرا هیچکدام از عشاق قصه های عاشقانه دنیا 

به هم نرسیدن و جاودانه شدن.... 

برای جاودان بودن و  ماندن  باید هرگز نرسید....


دل نوشت: دارم تاوان میدم و اونم چه تاوان سنگینی...





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:چهارشنبه 29 فروردین 1397-10:15 ب.ظ

نابلد....

بار سنگین، ماه پنهان، اسب لاغر نابلد
ره خطا بود و علامت گنگ و رهبر نابلد

ما توکل کرده بودیم این ولی کافی نبود
نیل تر بود و عصا خشک و پیمبر نابلد

از چه می خواهی بدانی؟ هیچیک از ما نماند
دشمن از هر سو نمایان ما و لشکر نابلد

از سرم پرسی؟ جز این در خاطرم چیزی نماند
تیغ چرخان بود و گردن نازک و سر نابلد

مشتهامان را گره کردیم اما ای دریغ
مشتی از ما سست پیمان مشت دیگر نابلد!

گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش
دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد

نامه ها بستیم بر پاشان دریغ از یک جواب
باز و شاهین تیزچنگال و کبوتر نابلد

کشتی ما واژگون شد تا نخستین موج دید
ناخدای ما دروغین بود و لنگر نابلد

حسین جنتی



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:پنجشنبه 16 فروردین 1397-09:49 ب.ظ

دوراهی...

وقتی به گذشته فکر میکنم 

وقتی به اون وقتها برمیگردم که فکر میکردم میتونم هر کاری کنم 
و همه کارها دست خودمه و میتونم هر چیزی رو تغییر بدم
میبینم که چقدر ساده بودم و ساده لوح
چون نمیدونستم که زندگی نمیذاره و کاری میکنه که بسازش برقصی
بدون چون و چرا
وقتی میافتی تو جریان زندگی دیگ نمیتونی اونجوری بری که میخوای
مگر اینکه بخوای چشماتو رو همه چیز ببندی و 
هیچی برات مهم نباشه و فقط و فقط خودتو ببینی و
به نیازهای خودت فکر کنی و دیگران برات مهم نباشن
اون وقته که میرسی ولی چه رسیدنی؟؟
رسیدنی که نرسیدنش بهتره...
دلم خیلی پره و گرفته
پر از زمین و زمان
گرفته از خودم
از منی که میدونم ناخواسته دل بعضیهارو شکستم
منی که میدونم یه جایی دری از امید رو باز کردم که 
بعدا خودم نا امیدش کردم
البته با دلیل
ولی میدونم هر چقدر هم دلیلم موجه و قانع کننده باشه باز 
گناهکارم..
و میدونم که یه جایی باید تقاص بدم و شاید هم دارم تقاص میدم
خیلی بده که بین دوراهی گیر کنی و مجبور به انتخاب بشی
اونم چه انتخابی...
انتخابی که در هر دو صورت خیلی چیزهارو از دست میدی
نمیدونم درست انتخاب کردم یا نه 
ولی میدونم حداقل به خاطر دل خودم دل خیلی هارو نشکستم



دل نوشت: شاید بعدا همه رو بنویسم......



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:چهارشنبه 4 بهمن 1396-11:58 ب.ظ

بعد از سالها...

وقتی میام وب و نگاه میکنم به سالهای پشت سرم

به سالهایی که انگار من نبودم و یکی دیگه بوده
به اون موقعی که با هزار امید  و نگرانی و دل مشغولی
با هزار چون و چرا و اما و اگر
این وبلاگ رو ساختم و تمام دل نگرانیهامو مینوشتم
به موقعی که تنها بودم و شروع کردم به یار کشی و 
این در و اون در زدن برای یافتن دوست
به اون موقعی که یه عالمه دوست پیدا کردم و با هم
درد و دل میکردیم
وقتی به اون روزا برمیگردم واقعا غبطه میخورم به اون دوران و میگم
کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم
کاش در همان دوران میماندیم
و الان میفهمم که هر چقدر برای زندگی دست و پا بزنی 
و برنامه ریزی کنی باز بی فایدس
چوون زندگی همیشه ساز خودشو میزنه 
و مجبورت میکنه که به سازش برقصی

سعی میکنم دوباره بیام و بنویسم
از همه چی و همه جا
باز چشم انتظار اومدنتون



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:یکشنبه 24 اسفند 1393-08:16 ب.ظ

روزتان به کام...

7تا از قوی ترین چیزهایی که باعث تقویت 


سیستم دفاعی بدن ومقاومت دربرابر بیماریها میشوند:

انار

ماست

سیر

پیاز

چای سبز

کدو

بروکلی

3 چیز که جسم را بیمار میکنند:

زیاد حرف زدن

زیاد خوابیدن

زیاد خوردن

4 چیزی که جسم را نابود میکنند:

غم

ناراحتی

گرسنگی

شب بیداری

4چیز که صورت را نورانی میکنند:

تقوا

وفا

بخشندگی

جوانمردی

و3 چیزی که رزق وروزی را زیاد میکنند:

سعی وتلاش

خوش حسابی

کمک به نیازمندان

و4چیزی که رزق وروزی را کم میکنند:

خواب صبح

حرص وطمع

تنبلی

خیانت

شماره حساب دلتون رو نداشتم تا شادی ها

روبراتون واریز کنم...

رمزش رو هم نداشتم تا لااقل غمهاتون رو 

برداشت کنم...

ولی از خود پرداز دلم براتون آرزو کردم:

چرخ گردون،چه بخندد چه نخندد، تو بخند

مشکلی گرتورا راه ببندد،توبخند

غصه ها فانی وباقی همه زنجیر به هم

گردلت از ستم وغصه برنجد ،توبخند


روز و روزگاران به کام





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 26 دی 1393-04:17 ب.ظ

عذر خواهی

سلام خدمت همه دوستان گلم


بابت تاخیر زیاد و نبودنم عذر میخوام

چند ماهیه که دنبال کارای تعمیر خانه بودم 

و وقت نمیشد که بیام و بهتون سر بزنم

واز همینجا تشکر میکنم از همه ی دوستانی که به 

کلبه تنهایی من سر زدن و ازشون عذر میخوام که پیامهاتون 

بی جواب مونده بود

امیدوارم که به بزرگی خودتون ببخشد...



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 27 تیر 1393-10:00 ب.ظ

برایم دعا کن...

خدایا...


دریافته ام کسی که میگوید:

برایم دعا کن

ازروی عادت نمیگوید!!!

کم آورده است...

دخل و خرجش دیگر باهم نمیخواند...

صبرش تمام شده است...

ولی دردهایش هنوز باقی مانده است...

مهربانم..!!

کاش میدانستی چقدر دردناک است

 شنیدن جمله

                 برایم دعا کن...

خدایا کمکش کن...

هنوز هم به معجزه کرامتت ایمان دارد...

یارب:

همه دعا میکنند که بدهی

اما من دعا میکنم که نگیری:

هنگامی که ثروتم دادی

خوشبختی ام را...

هنگامی که توانایی ام دادی

عقلم را...

هنگامی که مقامم دادی

تواضعم...

آنگاه که تواضعم دادی

عزتم را ...

وقتی قدرتم دادی

عفوم را ...

هنگامی که تندرستی ام دادی

ایمانم را ...

                   نگیر!!!

وآنگاه که فراموشت کردم

فراموشم مکن!!!

                        آمین یا رب العالمین




دل نوشت:  برایم دعا کن!!!



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:دوشنبه 26 خرداد 1393-10:50 ب.ظ

حال من خوب است...


حال این روزهای مرا به كسی نگویید

اگر سراغ گرفتند

بگویید خوب است و دل از دلش تكان نخورده!

بگویید امسال هم دریغ نیست از سالهایی كه گذشت

بهار همان بهار است

اما نگویید آفتابش دیگر آن آفتاب نیست

بگویید

كار می كنم، نان درمی آورم

اشتها دارم و نان می خورم

دلتنگ نمی شوم

نگران رفتن كسی نیستم

حسرت نداشتن كسی را ندارم

و خلاصه كیف مان كوك است و قرار است بماند!


حال این روزهای مرا به مادرم هم نگویید

حالت "خوب" هم كه باشد مادرها نگران می شوند

چه رسد به حال این روزهای من كه "عالی" است... 

بگویید خوشحال است و یك طوری بگویید

كه خودتان هم باورتان شود!





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:دوشنبه 26 خرداد 1393-10:48 ب.ظ

یاد من باشد...

ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ

ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺷﻢ

ﺑﺪ ﻧﮕﻮﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻮﺍ، ﺁﺏ ، ﺯﻣﯿﻦ

ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﺎ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻬﺮ

ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﻢ، ﻫﺮ ﭼﻪ ﮔﺬﺷﺖ

ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻝ، ﺑﺘﮑﺎﻧﻢ ﺍﺯﻏﻢ

ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﮔﺬﺷﺖ ،

ﺑﺰﺩﺍﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ،ﺗﺎﺭ ﮐﺪﻭﺭﺕ، ﺍﺯ ﺩﻝ

ﻣﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﮔﺮﺩﺩ

ﻭ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺧﻮﺵ

ﺩﺳﺖ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ

ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ

ﺑﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺻﺪﻕ، ﺳﻼﻣﯽ ﺑﺪﻫﻢ

ﻭ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﺨﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺴﺖ

ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ، ﻧﮕﺮﺩﺩ ﻓﺮﺩﺍ

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺳﺖ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﺮﺩ

ﮔﺮﭼﻪ ﺩﯾﺮ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ

ﮐﺎﺳﻪ ﺍﯼ ﺁﺏ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺮﯾﺰﻡ ،ﺷﺎﯾﺪ

ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺯ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ

ﺑﺬﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﮑﺎﺭﻡ، ﺩﺭ ﺩﻝ

ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﺎﺑﻢ

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ

ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩﻡ، ﻋﺮﺿﻪ ﮐﻨﻢ

ﯾﮏ ﺑﻐﻞ ﻋﺸﻖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﺨﺮﻡ

ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ

ﺑﻪ ﺳﻼﻣﯽ، ﺩﻝ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﺎﺩ ﮐﻨﻢ

ﺑﮕﺬﺭﻡ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺭﻓﯿﻖ ، ﺑﻨﺸﯿﻨﻢ ﺩﻡ ﺩﺭ

ﭼﺸﻢ ﺑﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺪﻭﺯﻡ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ

ﺗﺎ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺮﺳﺪ ﻫﻤﺴﻔﺮﯼ ،


 ﺑﺒﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﻣﺎﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ

ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻗﻬﺮ ﻫﻢ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯾﺴﺖ

ﯾﺎﺩ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺘﻤﺎ

ﺑﺎﻭﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﻢ، ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﯿﺴﺖ

ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﯾﺮ ﮐﻨﻢ ،ﻣﻬﻠﺘﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﺮﺍ

ﻭ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﺒﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻓﺖ

ﻭ ﺷﺒﯽ ﻫﺴﺖ، ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ



                                        (( فریدون مشیری))





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:چهارشنبه 14 خرداد 1393-11:41 ق.ظ

آواز عاشقانه...

آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست


                    حق با سکوت بود صدادر گلو شکست

دیگر دلم هوای سرودن نمیکند

                    تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست

سربسته ماندبغض گره خورده در دلم

                    آن گریه های عقده گشا درگلو شکست

ای داد!!کس به داغ دل باغ،دل نداد

                    ای وای!!های های عزا درگلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم،خواب بود

                   خوابم پرید وخاطره ها در گلو شکست

بادا مباد گشت و مبادا به باد رفت

                   آیا ز یاد رفت و چرا در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند

                   نفرین و آفرین ودعا درگلو شکست

تا آمدم که باتو خداحافظی کنم

                   بغضم امان نداد و خدا...درگلو شکست


                            (( قیصر امین پور ))



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:چهارشنبه 14 خرداد 1393-11:24 ق.ظ

عاشقانه...

ای شب از روی تو رنگین شده


                            سینه ام از عطرتو سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش
                            
                            شادیم بخشیده از اندوه بیش

همچوبارانی که شویدجسم خاک
            
                            هستی ام زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزام من
                                  
                            آتشی درسایه ی مژگان من

ای زگندم زارها سرشارتر

                            ای ز زرین شاخه هاپربارتر

ای دربگشوده برخورشیدها

                            درهجوم ظلمت تردیدها

باتوام دیگر،زدردی بیم نیست

                            هست اگر،جزدردخوش بختیم نیست

ای دوچشمانت چمنزاران من

                            داغ چشمت خورده برچشمان من

پیش از اینت گرکه خودرا داشتم

                            هرکسی را ((تو)) نمی انگاشتم

دردتاریکی ست دردخواستن

                            رفتن و بیهوده خودرا کاستن

سرنهادن برسیه دل سینه ها

                            سینه آلودن به چرک کینه ها

درنوازش نیش ماران یافتن

                            زهردرلبخند یاران یافتن

زرنهادن در کف طرارها

                            گم شدن در پهنه ی بازارها

ای نگاهت لای لای سحربار

                            گاهوار کودکان بیقرار

ای نفسهایت نسیم نیم خواب

                            شسته از من لحظه های اظطراب

خفته در لبخندفرداهای من

                            رفته تا اعماق دنیاهای من

ای مرابا شور شعر آمیخته

                            این همه آتش به شعرم ریخته

چون تب عشقم چنین افروختی

                            لاجرم شعرم به آتش سوختی


                                              (( فروغ فرخزاد ))




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:پنجشنبه 4 اردیبهشت 1393-11:16 ب.ظ

امشب...

امشب به ساز خاطره مضراب می­زنم

مضراب را به یاد تو بی تاب می­زنم

آری‚ كویر عاطفه‌ام‚ تشنه توام

دل را به یاد توست كه بر آب میزنم

فانوس آسمانی و من هم ستاره وار

چشمك به سوی زورق مهتاب می­زنم

رفت آن شبی كه اشك مرا خواب می ربود

"
امشب به سیل اشك ره خواب می­زنم"

بین هجوم این همه تصویر رنگ رنگ

تنها نگاه توست كه در قاب میزنم

                                            ((حسین منزوی))





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:پنجشنبه 4 اردیبهشت 1393-09:52 ب.ظ

آنچه واقعا خوب است...

 

خطاهایی را بخشیده ام که تقریبا نابخشودنی بودند . 

تلاش کردم تا جایگزینی برای افراد غیرقابل جایگزین پیدا کنم ،

و افراد فراموش نشدنی را فراموش کنم ... 

به دست افرادی که انتظارش نمی رفت دچار یاس شدم ، 

ولی افرادی را هم ناامید کردم ... 

کسی را در آغوش کشیدم تا پناهش باشم . 

موقعی که نباید ، خندیدم ... 

دوستانی ابدی برای خویش ساختم . 

دوست داشتم و دوست داشته شدم ...

ولی گاهی اوقات هم پس زده شدم . 

دوست داشته شدم و بلد نبودم دوست داشته باشم . 

فریاد کشیدم و از این همه خوشی بالا و پایین پریدم . 

با عشق زیستم و وعده هایی ابدی دادم ،

ولی بارها قلبم شکست ... 

با شنیدن موسیقی و تماشای عکس ها گریستم ...

تنها برای شنیدن صدایی تلفن کردم ... 

عاشق یک لبخند شدم ... 

قبلا تصور میکردم که با این همه غم خواهم مرد ،

و از اینکه شخص بسیار خاصی را از دست دهم ، 

می ترسیدم (که از دست هم دادم ( ... 

ولی زنده ماندم ، و هنوز هم زندگی می کنم ! 

و زندگی ... از آن نمیگذرم ... 

و تو ... 


تو هم نباید از آن بگذری ... 

زندگی کن ! 

آنچه واقعا خوب است ، 

این است که با یقین بجنگی ، 

زندگی را در آغوش بکشی ،

و با عشق زندگی کنی ...

و شرافتمندانه ببازی و با جرات پیروز شوی . 

چون دنیا متعلق به کسانی است ،

که جرات به خرج می دهند ... 



دل نوشت: زندگی برای این که بی معنی باشد ،


                                      خیلی خیلی زیاد است ... !

 




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:سه شنبه 6 اسفند 1392-02:09 ب.ظ

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم...

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم!

می‌کوشم بیشتر اشتباه کنم

نمی‌کوشم بی‌نقص باشم.

راحت‌تر خواهم بود

سرشارتر خواهم بود از آن‌چه حالا هستم

در واقع، چیزهای کوچک را جدی‌تر می‌گیرم

کمتر بهداشتی خواهم زیست

بیشتر ریسک‌ می‌کنم

بیشتر به سفر می‌روم

غروب‌های بیشتری را تماشا می‌کنم

از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد

در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد

جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام

بیشتر بستنی خواهم خورد، کمتر لوبیا

مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت

 و دشواری‌های تخیلی کمتری

من از کسانی بودم

که در هر دقیقه‌ی عمرشان

زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند

بی‌شک لحظات خوشی بود اما

اگر می‌توانستم برگردم

می‌کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم

اگر نمی‌دانی که زندگی را چه می‌سازد

این دم را از دست مده!

از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی‌روند

بدون دماسنج

بدون بطری آب گرم

بدون چتر و چتر نجات

اگر بتوانم دوباره زندگی کنم

 سبک سفر خواهم کرد

اگر بتوانم دوباره زندگی کنم

می‌کوشم پابرهنه کار کنم

از آغاز بهار تا پایان پاییز

بیشتر دوچرخه‌سواری می‌کنم

طلوع‌های بیشتری را خواهم دید 

و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد

اگر آنقدر عمر داشته باشم

 اما حالا هشتادو پنج ساله‌ام

و می‌دانم رو به موتم!!!




شما اگه میتوانستید دوباره زندگی کنید چکار میکردید؟؟؟




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:سه شنبه 6 اسفند 1392-02:04 ب.ظ

پابلو نرودا

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

 صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و

 لبخند زدی!!!

 وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

 سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات

 گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی!!!

 وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

 صبحانه مو آماده کردی و برام آوردی، پیشونیم رو بوسیدی

 گفتی بهتره عجله کنی ،داره دیرت می شه!!!

 وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم

 بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

 بعد از کارت زود بیا خونه!!!

 وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

 تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی باشه عزیزم

 ولی الان وقت اینه که بری تو درسها به بچه مون کمک کنی!!!

 وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم

 تو همونجور که بافتنی می بافتی بهم نگاه کردی و خندیدی!!!

 وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم

 و تو به من لبخند زدی!!!

 وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم 

در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم 

من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای

 من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود!!!

 وقتی که 80 سالت شد ، این تو بودی که گفتی که

 من رو دوست داری نتونستم چیزی بگم فقط اشک

 در چشمام جمع شد اون روز بهترین روز زندگی من بود ،

 چون تو هم گفتی که منو دوست داری! 


به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

 و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی چون زمانی

 که از دستش بدی مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

 اون دیگر صدایت را نخواهد شنید!! 

 




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:دوشنبه 4 آذر 1392-12:06 ق.ظ

غفلت...

وقتی جبرییل به حضرت محمد گفت:


بخوان و او گفت خواندن نمیدانم 

هزار و صدوشصت ویک سالبود که 

کوروش کبیر منشور حقوق بشر را نوشته بود...


کمی به خود بیاییم...

ببینیم چه بودیم وچه شدیم...

کجا بودیم و به کجا رسیده ایم...



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:سه شنبه 2 مهر 1392-10:32 ب.ظ

از نامه های نادر ابراهیمی به همسرش...


همسفر!

در این راه طولانی که ما بی خبریم و چون باد میگذرد،

 بگذار خرده اختلاف هایمان، با هم باقی بماند،

خواهش می کنم!

 مخواه که یکی شویم، مطلقا یکی.

مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را،

 به همان شدت، دوست داشته باشم.

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه،

 مورد دوست داشتن تو نیز باشد.

مخواه که هر دو، یک آواز را بپسندیم.

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را،

 یک رنگ را و یک شیوه نگاه کردن را.

مخواه که انتخابمان یکی باشد، سلیقه مان یکی،

 و رویاهامان یکی.هم سفر بودن و هم هدف بودن،

 ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست.

و شبیه شدن، دال بر کمال نیست. بلکه دلیل

 توقف است.

عزیز من!

دو نفر که عاشق اند،

 و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون، 

حجاب برفی قله ء علم کوه، رنگ سرخ و 

بشقاب سفالی را دوست داشته باشند.

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که 

یا عاشق زائد است یا معشوق.و یکی کافیست.

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها

                         گذشتن است.

اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست.

من از عشق زمینی حرف می زنم، که ارزش آن

 در "حضور" است،نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری.

عزیز من!

 اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، 

بگذار یکی نباشد.بگذار در عین وحدت مستقل باشیم.

بخواه که در عین یکی بودن، یکی نباشیم.

بخواه که همدیگر را کامل کنیم، نه ناپدید.

بگذار صبورانه و مهرمندانه، درباب هر چیز که 

مورد اختلاف ماست، بحث کنیم.اما نخواهیم 

که بحث، ما را به نقطه ء مطلقا واحدی برساند.

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند، 

نه فنای متقابل.اینجا، سخن از رابطه ی عارف 

با خدای عارف در میان نیست.

سخن از ذره ذره ء واقعیت ها و حقیقت های عینی

 و جاری زندگیست.بیا بحث کنیم.بیا معلوماتمان 

را تاخت بزنیم.بیا کلنجار برویم.
اما سرانجام 

نخواهیم که غلبه کنیم.بیا حتی اختلافهای اساسی

 و اصولی زندگی مان را، در بسیاری زمینه ها، 

تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی، شور و حال

 و زندگی می بخشد،نه پژمردگی و افسردگی و مرگ،... 

حفظ کنیم.من و تو، حق داریم در برابر هم قد علم کنیم.

و حق داریم، بسیاری از نظرات و عقاید هم را نپذیریم،

 بی آنکه قصد تحقیر هم را داشته باشیم.



عزیز من!

                  ...بیا متفاوت باشیم ...




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:شنبه 9 شهریور 1392-02:07 ب.ظ

درد دل من...

نمیدونم تا حالا به سرتون اومده یا نه...


ولی امیدوارم که هیچوقت تجربش نکنین...

احساس پوچی...بی هدفی...بلا تکلیفی...

با خودت...با خدات...با همه مشکل داری...

من این روزا این حس و حالو دارم..

حس بدیه...نمیدونی چکار کنی...

مثل بید با هر بادی میلرزی و 

مثل پر کاه به هر سویی پرواز میکنی

که شاید دریچه نجاتی باز شود

که شاید دستی تورا نجات دهد 

واز بیخود به خودت  کشاند

احساس میکنم که افسرده شدم

هیچ چیزی شادم نمیکنه

به هیچ چیز دلخوش نیستم 

حتی زندگی برایم سخت شده 

نفس کشیدن برایم دشوار شده

خودمو تنها میبینم با کوله باری از غم...

درد...تنهایی امااااااپراز عشق...

البته نمیدانم چه حکمتیست که من دارم

چون هرجا که عشق باشه غم و غصه از اونجا دوره 

ولی چون من با همه فرق دارم 

پس عشقم هم با بقیه فرق داره

قصه عشق من پراز غم و درده

البته دردی که شیرینه ولی
 
دیگه داره تلخم میکنه

میدونم که صد در صد پایان تلخی در انتظار 

من و عشقم هست

دور وبرم پره از آدمهای جور واجور

آدمهایی که دوستشون دارم و دوستم دارن

پدر مادر خواهر برادر زن داداش و همه فامیل 

ولی اونی که باید باشه نیست...

کسی که روحمه...نفسمه...آرامش قلب خستمه...

شاید بگین که بی انصافم و نا شکر

ولی نه...باور کنین هرگلی بو و خاصیت خاص خودشو داره

پدر و مادر و بقیه جای خودشونو دارن 

هیچکس نمیتونه جای خالی کس دیگه ای رو پر کنه

نه...نمیشه...

میخوام از اینجا باهاش حرف بزنم

حرف دلمو...

نفسم...این روزا حس عجیبی دارم

یه حسی که بهم میگه که قرار نیست به آینده برسم...

حس اینکه وقتم کمه وراه بسیار

حس سفری بی برگشت

کوله بارم بر دوش

سفری میباید

سفری بی همراه 

سفری سخت 

سفری جانفرسا

ولی من که به معجزه عشق ایمان دارم 

هراسی نیست در من

مرا باکی نیست

آری هیچ در کوله بارم نیست 

اما نه خدایا 

ره توشه ای دارم

عشق!!!

عشقی که تو خود به من هدیه کردی...

عشقی زمینی که مرا به معراج دلت کشاند...

عشقی بی فرجام که مرا به وادی جنون کشاند

نه نه هیچ نگرانم نیست

شاید این است رسالت عشق من...

عشقی که منشا الهی دارد

ومن زمزمه کنان:

که آری ذهن ما باغچه است 

گل در آن باید کاشت ور نکاری گل من 

علف هرز است که در آن میروید...

ومن اکنون فریاد زنان که ای عشق پاک من

من تورا که نه در ذهن که در روح و روانم کاشته ام

وهیچ باکم نیست از فرجام این عشق آسمانی...

چند کلامی به زبان ساده برایت مینویسم


که دیگر خسته شدم از رعایت نکات که مثلا 

بفهمانیم که ماهم آری..سرمان میشود

عزیز دل من 

بدان که تنها امید قلب خسته من تویی

مایه آرامش روح و روانم تویی

بدان که دیگر منی وجود ندارد و 

سراپا تویی

تویی که منو با خودم..با خدام ..با عشق اشنا کردی

توبودی که معنای پاک بودن و پاک زیستن رو نشانم دادی

نه هیچ ترسی ندارم از حرف و کنایه های مردم و 

با تمام نیرو داد میزنم که:

فاش میگویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هردوجهان آزادم





دل نوشت:

              خیلی دلم گرفته بود...ببخشید اگه زیاد شد و 

              به دل میزنه ولی اینو نه برای تعریف و تمجید که

              عالی بود و زیبا بود و این حرفا ننوشتم بلکه برای دل

               بدبخت خودم نوشتم و هر کس که عشق مهمان 

             دلش باشد میداند که چه میگویم و دردم چیست.

             تازه باز اونجوری که خواستم نتونستم حرفامو بگم


                راستی همش نوشته خودم بود و از دلم...




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:سه شنبه 29 مرداد 1392-12:06 ب.ظ

جملات ناب...

در آغوشم که میگیری...


آنقدر آرام میشوم که فراموش میکنم

                              باید نفس بکشم!!!

.................................................................

آهوی نازم مرا دوست داشت اگر!!!!

              گرگان شهر میگذاشتند....
.................................................................

آزادی حقیقی آن نیست که

 هرچه میل داریم انجام دهیم بلکه آن است که

آنچه را که حق داریم انجام دهیم!!!
.................................................................

دیگر از تنهایی خسته ام...

به کلاغها زیر میزی میدهم تا قصه ام راتمام کنند!!!
................................................................

گاهی میان وسعت دستان خالی ام 

حس میکنمکه دار وندارم نگاه توست...
...............................................................

درد دارد وقتی چیزی را کسر میکنی که...

                       با تمام وجودت جمع زده ای!!!
...............................................................

در نبودت با سایه ام به جای تو حرف میزنم...

امروز که هوا ابریست تنهای تنهایم!!!
...............................................................

ماهیگیر دلش سوخت...

این بار ماهی بود که از تنهایی 

                                  قلاب را رها نمیکرد!!!
................................................................

دلم میخواهد بخوابم همچون ماهی حوضمان...

که چند روزیست روی آب خوابیده است!!!
...............................................................

مهم نیست چقدر طول بکشد...

عشق واقعی همیشه ارزش انتظار را دارد!!!
...............................................................

مجنون به نصیحت دلم آمده است...

بنگر در نبودنت به کجا رسیده دیوانگی ام!!!
................................................................



دل نوشت:

واما نیم شبی من خواهم رفت...

از دنیایی که مال من نیست...

از زمینی که به بیهوده مرا بدان بسته اند...

وتو آنگاه خواهی دانست 

خون سبز من!!

خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست...

وتو آنگاه خواهی دانست

پرنده کوچک قفس خالی و منتظر من!!

خواهی دانست که تنها مانده ای با روح خودت...

وبی کسی خودت را دردناکتر خواهی چشید

         زیر دندان غمت...

               غمی که من می برم...

                      غمی که من میکشم...!!



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 24 خرداد 1392-01:41 ب.ظ

تجسم کن!!!

تجسم کن کنارت باشد...


شب قبل از خواب نگاهش کنی

تا مطمئن شوی که هست...که میماند...

صبح که بیدار شوی هم هنوز هست!!

که خواب نیست!که حقیقت دارد بودنش!!

فکرش را بکن:

  نگرانیت را بفهمد...

            نگاهت کند...

                  ببوسدت...
 
                     نزدیکتر شود...

          طوری که نفسش صورتت را گرم کند...

   بگوید:

     بخواب عروسکم...

            بخواب نفسم...

     من تا همیشه کنارتم...

         بخواب که فردا خیلی کار داریم...

        واین یعنی زندگی...
 
                          خود زندگی!!!



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 24 خرداد 1392-10:56 ق.ظ

جملات زیبا...

دلم آغوش نامحرمی را میخواهد که


شرعی بودنش را تنها خدا میداندومن!!!!



                ..................................................


عاشق که میشوی همه چیز بی علت میشود...

وتمام دنیا علت میشود تا عشق را از تو بگیرد!!!


        ..................................................

در عجبم از کار خدا!!!!

تورا آفریدوانتظار یکتاپرستی دارد از من.....

       
       ..................................................

اگر بخوای من،منی بشم که تو میگی

پس دیگه من،من نیستم!!!!


       ..............................................


این دین ساده من است!!!

نیازی به مرجع تقلید ندارد...

نیازی به فلسفه های بغرنج ندارد...

دین من عقل من است و مرجع آن:

                                       مهربانی است!!!  



         .................................................


گفتی فاصله...

فاصله ای نیست...

دیگر حتی منی نمانده تا فاصله ای ایجاد کند...

این همه تویی که عشق را به رقص

سربازار فرا میخوانی!!!

فاصله ای نمانده...

من درتو گم شده ام!!!

                فقط پیدایم کن...


         ...............................................


هزاربار میبوسمت تا ابدیت...

          نه !!!!

سخنم را فهم نکردی...

     در هردم...

       در هر نفس...

    هزاران بار تا بینهایت...

بوسه بر لبهایت میزنم...

   بی لحظه ای تفکر و تامل...

      بر لبهایت که چون سیب سرخ حوا

     وسوسه میکند آدم شوریده حال جانم را!!!


         ..................................................


بگذار دل همسایه ها شور بزند...

که مدتهاست کسی به این خانه 

رفت و آمد نکرده است...

بگذار متروکه شود یادمان در خاطر دیگران!!

دنیای من وسعت آغوش توست...

                       آنرا تنگ تر کن!!!






داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:دوشنبه 13 خرداد 1392-12:55 ب.ظ

تقدیم به همه زنهای دنیا...

گاهی دلت از زنانگی میگیرد...


میخواهی کودت باشی...

دختر بچه ای که به هر بهانه ای...

به آغوشی پناه میبرد...

و آسوده اشک میریزد...

           زن که باشی باید:

               بغضهای زیادی را بی صدا دفن کنی!!!!



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 13 اردیبهشت 1392-01:40 ب.ظ

عشق چیست؟؟؟؟

عشق چیست؟ …


مادر گفت عشق یعنی فرزند.

پدر گفت عشق یعنی همسر.

دخترک گفت عشق یعنی عروسک.

معلم گفت عشق یعنی بچه ها.

خسرو گفت عشق یعنی شیرین.

شیرین گفت عشق یعنی خسرو.

فرهاد گفت: …. ؟

فرهاد هیچ هم نگفت.

فرهاد نگاهش را به آسمان برد؟ باچشمانی بارانی.


 میخواست فریاد بزند اما سکوت کرد!‌ میخواست


 شکایت کند اما نکرد. نفسش دیگر بالا نمی آمد!!!


 سرش را پایین آورد و رفت! هر چند که باران


 نمی گذاشت جلوی پایش را ببیند! ولی او نایستاد.


 سکوت کرد و فقط رفت. چون میدانست او نباید بماند.


 و عشق معنا شد.




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 30 فروردین 1392-07:24 ب.ظ

حقیقت...

حقیقت انسان به آنچه اظهار میدارد نیست...


بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزیست که

از اظهار آن عاجز است!!!

بنابراین:

اگر خواستی اورا بشناسی نه به گفته هایش

بلکه به ناگفته هایش گوش کن...



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:سه شنبه 15 اسفند 1391-07:23 ب.ظ

آدمها...

آدمها باعث میشن از یه سری رفتارهای قشنگ دست بکشی...

از داشتن یه سری رفتارهای قشنگ ناراحت باشی...

با یه سری از احساسات قشنگ بجنگی...

از یه سری از فکرهای قشنگ پشیمون بشی...

آدمها باعث میشن که خودتو مجبور کنی دنبال

 حس های قشنگ نری...

اونقدر از حس های قشنگ ناراحت بشی که بخوای نباشن..

که از بین ببریشون...

اونوقت همون آدمها یهو میان میگن:

پس کو اون حس ها و فکرها و حرفهای قشنگ؟؟؟

امان از دست این آدمها...!

                                امان..........



داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:جمعه 24 آذر 1391-09:22 ب.ظ

یک داستان کوتاه...


   كوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌


 خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌


 گشت.نهالی‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر 


با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ 


و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ 


بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی. كاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در 


جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: یك‌ 


درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌


 لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت. و نشنید كه‌ درخت‌ گفت:


 اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ 


را كسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ كه‌ باید. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌


 سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ،


 هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید.


 خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتدای‌


 جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ كه‌ روزی‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. 


درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.


 زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر


 درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت.


درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داری،


 مرا هم‌ میهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم،


 شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم.


 درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری،


   همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز كه‌ می‌رفتی،


 در كوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور كمترینش‌ بود،


 جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا برای‌ خدا 


هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در كوله‌ مسافر ریخت.


 دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌


 از حیرت‌ درخشید و گفت:


 هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نكردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! 


درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌


 خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست.



عرفان نوشت:


                  از ره غفلت به گدایی رسی

              

                  ور به خود آیی،به خدایی رسی

 





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 

نویسنده :عرفان
تاریخ:سه شنبه 23 آبان 1391-07:29 ب.ظ

دوروز مانده به پایان جهان...

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ


 زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها


 دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان


شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت


 تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.


داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:...


بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی!


 تنها یک روز دیگر باقی است. 


بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!


لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز...


 با یک روز چه کاری می‌توان کرد...؟


فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن


 را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است


 و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به 


کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در


 دستانش ریخت و گفت:حالا برو و زندگی کن!


او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی


 دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند!


 می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از 


لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت:


 وقتی فرداییندارم، نگاه داشتن این زندگی چه فایده ای


 دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.


آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش


 پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد


 که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، 


می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را 


مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما...


 اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفشدوزکی


 را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و


 به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و


 برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.


او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و 


لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و 


عبور کرد و تمام شد!


او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در


 تقویم خدا نوشتند:


 او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.



دل نوشت:شما چند روزتون مونده؟؟؟


              بیایید از همین الان زندگی کنیم...      





داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 




  • تعداد صفحات :4
  • 1  
  • 2  
  • 3  
  • 4  
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات