تقدیم به آنکس که آفتاب مهرش از آستان قلبم هرگز غروب نخواهد کرد...


نویسنده :عرفان
تاریخ:شنبه 9 شهریور 1392-02:07 ب.ظ

درد دل من...

نمیدونم تا حالا به سرتون اومده یا نه...

ولی امیدوارم که هیچوقت تجربش نکنین...

احساس پوچی...بی هدفی...بلا تکلیفی...

با خودت...با خدات...با همه مشکل داری...

من این روزا این حس و حالو دارم..

حس بدیه...نمیدونی چکار کنی...

مثل بید با هر بادی میلرزی و 

مثل پر کاه به هر سویی پرواز میکنی

که شاید دریچه نجاتی باز شود

که شاید دستی تورا نجات دهد 

واز بیخود به خودت  کشاند

احساس میکنم که افسرده شدم

هیچ چیزی شادم نمیکنه

به هیچ چیز دلخوش نیستم 

حتی زندگی برایم سخت شده 

نفس کشیدن برایم دشوار شده

خودمو تنها میبینم با کوله باری از غم...

درد...تنهایی امااااااپراز عشق...

البته نمیدانم چه حکمتیست که من دارم

چون هرجا که عشق باشه غم و غصه از اونجا دوره 

ولی چون من با همه فرق دارم 

پس عشقم هم با بقیه فرق داره

قصه عشق من پراز غم و درده

البته دردی که شیرینه ولی
 
دیگه داره تلخم میکنه

میدونم که صد در صد پایان تلخی در انتظار 

من و عشقم هست

دور وبرم پره از آدمهای جور واجور

آدمهایی که دوستشون دارم و دوستم دارن

پدر مادر خواهر برادر زن داداش و همه فامیل 

ولی اونی که باید باشه نیست...

کسی که روحمه...نفسمه...آرامش قلب خستمه...

شاید بگین که بی انصافم و نا شکر

ولی نه...باور کنین هرگلی بو و خاصیت خاص خودشو داره

پدر و مادر و بقیه جای خودشونو دارن 

هیچکس نمیتونه جای خالی کس دیگه ای رو پر کنه

نه...نمیشه...

میخوام از اینجا باهاش حرف بزنم

حرف دلمو...

نفسم...این روزا حس عجیبی دارم

یه حسی که بهم میگه که قرار نیست به آینده برسم...

حس اینکه وقتم کمه وراه بسیار

حس سفری بی برگشت

کوله بارم بر دوش

سفری میباید

سفری بی همراه 

سفری سخت 

سفری جانفرسا

ولی من که به معجزه عشق ایمان دارم 

هراسی نیست در من

مرا باکی نیست

آری هیچ در کوله بارم نیست 

اما نه خدایا 

ره توشه ای دارم

عشق!!!

عشقی که تو خود به من هدیه کردی...

عشقی زمینی که مرا به معراج دلت کشاند...

عشقی بی فرجام که مرا به وادی جنون کشاند

نه نه هیچ نگرانم نیست

شاید این است رسالت عشق من...

عشقی که منشا الهی دارد

ومن زمزمه کنان:

که آری ذهن ما باغچه است 

گل در آن باید کاشت ور نکاری گل من 

علف هرز است که در آن میروید...

ومن اکنون فریاد زنان که ای عشق پاک من

من تورا که نه در ذهن که در روح و روانم کاشته ام

وهیچ باکم نیست از فرجام این عشق آسمانی...

چند کلامی به زبان ساده برایت مینویسم


که دیگر خسته شدم از رعایت نکات که مثلا 

بفهمانیم که ماهم آری..سرمان میشود

عزیز دل من 

بدان که تنها امید قلب خسته من تویی

مایه آرامش روح و روانم تویی

بدان که دیگر منی وجود ندارد و 

سراپا تویی

تویی که منو با خودم..با خدام ..با عشق اشنا کردی

توبودی که معنای پاک بودن و پاک زیستن رو نشانم دادی

نه هیچ ترسی ندارم از حرف و کنایه های مردم و 

با تمام نیرو داد میزنم که:

فاش میگویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هردوجهان آزادم





دل نوشت:

              خیلی دلم گرفته بود...ببخشید اگه زیاد شد و 

              به دل میزنه ولی اینو نه برای تعریف و تمجید که

              عالی بود و زیبا بود و این حرفا ننوشتم بلکه برای دل

               بدبخت خودم نوشتم و هر کس که عشق مهمان 

             دلش باشد میداند که چه میگویم و دردم چیست.

             تازه باز اونجوری که خواستم نتونستم حرفامو بگم


                راستی همش نوشته خودم بود و از دلم...




داغ کن - کلوب دات کام
نظرات() 




شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات