تاریخ:چهارشنبه 21 دی 1390-08:48 ب.ظ
پرسید:به خاطر کی زنده هستی؟؟
با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر
تو...
گفتم:بخاطر هیچکس...
پرسید:پس بخاطر چی زنده هستی؟؟
با اینکه دلم میخواست داد بزنم بخاطر دل تو...
گفتم: بخاطر هیچ چیز...
ازش پرسیدم:تو بخاطر چی زنده هستی؟؟
در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود
گفت:
به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است!!
تاریخ:چهارشنبه 21 دی 1390-08:38 ب.ظ
روزی دختری بود که خیلی احساس میکرد عاشقه و
دوست پسری داشت که اونو خیلی دوست داشت..
ولی دختر کور بود...
دختر میگفت:اگه من چشمام رو داشتم همیشه و تا
ابد عاشق دوست پسرم میموندم...
یه روزی یک نفر پیدا میشه که چشماشو به دختر
هدیه بده...و دختر بینایی خودشو بدست می آره...
وقتی برای اولین بار بعد از عمل میاد پیشه دوست
پسرش میبینه اون کوره....
بهش میگه:من دیگه تورو نمیخوام نمیتونم عاشق یک
پسر کور باشم..
دوست پسرش با صدای غم گرفته و دل شکسته
میگه باشه من میرم ولی ....
مواظب چشمام باش!!!
تاریخ:پنجشنبه 15 دی 1390-06:01 ب.ظ
دیدگانم برای این آمده اند که تورا تماشا کنند...
لبانم برای این آمده اند که نام تورا فریاد کنند...
دستانم برای این آمده اند که به دور تو حلقه شوند...
گامهایم برای این آمده اند که بسوی تو بشتابند...
قلب من برای این آمده است که تورا بستاید...
دل من برای این آمده است تا به پای تو قربانی شود...
برای تو مینویسم تو...
به جای دسته گل بزرگی که فردا بر قبرم نثار میکنی
امروز با شاخه گل کوچکی یادم کن...
بجای سیل اشکی که فردا بر مزارم میریزی...
امروز با تبسم مختصری شادم کن
به جای آن متنهای تسلیتی که فردا برایم مینویسی...
امروز با پیام کوچکی شادم کن
من امروز به تو احتیاج دارم نه فردا....
نه فردا....
تاریخ:پنجشنبه 15 دی 1390-05:19 ب.ظ
انگار نه انگارکه تا چند وقت پیش بهم میگفتی دوستت دارم
نمیدونم چرا دیگه نمیبینمت!!
بیا بیرون از پشت این همه غبار ودود...
آنقدر بیگانه ای با من که دیگه نمیتونم حست کنم...
بیابرای دلخوشی منم که شده برای چند روز ادای عاشق ومعشوقه
های الکی رو در بیاریم...
بیا روزایی رو بازی کنیم که همیشه حسرتش رو دلم مونده
بیا بازی کنیم از اول..
از یه نگاه عاشقانه تا گفتن فراموشت میکنم
از حرفای ساده تا دیوان مرثیه های دل دیوانه
از گفتن دوستت دارم تا گفتن برو از پیشم
از لبخند وشوق دیدارتا گریه وضجه های دل شکسته
از ایستادن تا شکستن
از طراوت وشادی تا آب شدن وتمام شدن
از دادن دلی به گوشه چشمی تا پس گرفتن با پوزخندی
از وفا وصمیمیت تا نمکدون شکستن وبیوفایی
از انتظار وسپری شدن شب برای دیدنت تا جمع کردن خورده های
شکسته دل در نیمه شب
از جان دادن دوباره با نگاهی وساختن کلبه عشق تا پلک زدن وخانه
خراب شدن
.
.
.
فکر میکنی هزیون میگم...
نه!!باور کن
خسته ام....
باور کن...
ولی حیف...
زبانم را نمیفهمی
تو خطم را نمی خوانی
چنان بیگانه ای با من
که نامم را نمیدانی...
دل نوشت:خیلی دلم گرفته..از خودم..از تو...ازکسی که باید باشه
ولی....به رسم بیوفایی هیچوقت نیست ...
تاریخ:چهارشنبه 14 دی 1390-12:03 ق.ظ
ترسم از شب نیست...
ترسم از نبودن نیست...ترسم از دلی است که پرده پوشی نمیداند...
وزمانی که بیهوده بگذرد...وباز در امتداد شک ودلهره،اسیر وسوسه
اندیشه های خود،به راه خود برویم...راهی که هر لحظه ترس ودلهره،بر
اندام شب می اندازد.
ترسم از تکرار است...تکراری سخت وسرد،تکراری که بی تو باشم...
دلم از تکرارم بر تو،دلهره وغصه را دو چندان میکند که نکند برایت
تکراری را تداعی کنم که خسته از تنم،ذهنم،صحبت وماندنم شوی...
من از تکراری شدنم میترسم،من از رفتنت،من از مرگ عشق میترسم..
من از بی توبودن،از سکوت،از خسته شدنت،من از بیهوده بودنم
میترسم...
یک نفس هم نفسم باش...نذار از نفس بیافتم...
تاریخ:سه شنبه 13 دی 1390-11:22 ق.ظ
یکی داشت ویکی نداشت
اونی که داشت تو بودی و اونی که تو رو نداشت من
یکی خواست ویکی نخواست
اونی که خواست تو بودی و اونی که بی تو بودن را نخواست من
یکی آورد ویکی نیاورد
اونی که آورد تو بودی و اونی که جز تو به هیچکس ایمان نیاورد من
یکی موند ویکی نموند
اونی که موند تو بودی و اونی که بدون تو نمیتونست بمونه من
یکی رفت ویکی نرفت
اونی که رفت تو بودی و اونی که به خاطر تو تو قلب هیچکسی نرفت من
تاریخ:یکشنبه 11 دی 1390-05:36 ب.ظ
عجب صبری خدا دارد!!!
اگرمن جای او بودم...
همان یک لحظه اول
که ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی وزشتی
به روی یکدیگر ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!!!
اگرمن جای او بودم...
که در همسایه صدها گرسنه،چند بزمی گرم عیش ونوش میدیدم
نخستین نعره مستانه را خاموش و
آن دم برلب پیمانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!!!
اگرمن جای او بودم...
که میدیدم یکی عریان ولرزان ودیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین وآسمان را واژگون،مستانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!!!
اگرمن جای او بودم...
نه طاعت میپذیرفتم
نه گوش به استغفار این بیدادگرها تیز کرده
پاره پاره در کف زاهدنمایان
سبحه صد دانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!!!
اگرمن جای او بودم...
برای خاطر تنهایی مجنون صحراگرد بی سامان
هزاران لیلی ناز آفرین راکوه به کوه
آواره ودیوانه می کردم
عجب صبری خدا دارد!!!
اگرمن جای او بودم...
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان
سراپای وجود بی وفا معشوق را
پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!!!
اگرمن جای او بودم...
که میدیدم مشوش عارف وعامی،زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کش
بجز اندیشه عشق و وفا،معدوم هر فکری
در این دنیای پرافسانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!!!
اگرمن جای او بودم...
نه نه نه نه........
چرا من جای او باشم...
همین بهتر که خود جای خود بنشسته و
تاب تماشای تمام زشتکاری های این مخلوق را دارد
وگرنه من به جای او چو بودم
یک نفس کی عادلانه سازشی
با جاهل وفرزانه میکردم
عجب صبری خدا دارد!!!
عجب صبری خدا دارد!!!
((رحیم معینی))
تاریخ:شنبه 10 دی 1390-09:56 ق.ظ
برو ای تُرک که تَرک تو ستمگر کردم
حیف از ان عمر که در پای تو من سر کردم
عهد وپیمان تو با ما،و وفا با دگران
ساده دل من،که قسمهای تو باور کردم
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم
تو شدی همسر اغیارومن از یار ودیار
گشتم آواره و تَرک سر و همسر کردم
زیر سر بالش دیباست تُرا،کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
درو دیواربه حال دل من زار گریست
هر کجا ناله ناکامی خود سر کردم
در غمت داغ پدر دیدم وچون دُر یتیم
اشک ریزان هوس دامن مادر کردم
پس از این گوش فلک نشنود افغان کسی
که من این گوش زفریاد وفغان کر کردم
ای بسا شب به امیدی که زنی حلقه به در
دیده را حلقه صفت دوخته بر در کردم
شهریارا به جفا کرد چو خاکم پامال
آن که من خاک رهش را به سر افسر کردم
((استاد شهریار))
تاریخ:شنبه 10 دی 1390-09:43 ق.ظ
یکی را دوست میدارم ولی افسوس که او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم شایدبخواند از نگاهم که اورا دوست میدارم
ولی افسوس...که او هرگز نگاهم را نمیخواند
به برگ گل نوشتم من که اورادوست میدارم
ولی افسوس...
که اوگل را به زلف دختری آویخت تا اورا بخنداند
به مهتاب گفتم:
ای مهتاب به کوی اوسلام من رسان وگوکه او را دوست میدارم
ولی افسوس...
یکی ابر سیه آمدز ره،روی ماه تابان را بپوشانید
صبارادیدم وگفتم:
صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم که اورا دوست میدارم
ولی افسوس...
زابر تیره برقی جست وقاصدرامیان ره بسوزانید کنون وامانده از هرجا
کنم با خود دگر نجوا
یکی را دوست میدارم ولی
افسوس......
که او هرگز نمیداند!!
((معین))
تاریخ:سه شنبه 6 دی 1390-11:42 ب.ظ
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن
تمام هستی ام خراب میشود
شراره ای مرابه کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پراز شهاب میشود
تو آمدی زدورها ودورها
زسرزمین عطرها ونورها
نشانده ای کنون مرا به زورقی
زعاجها،زابرها،بلورها
مراببرامید دلنواز من
ببربه شهر شعرها وشورها
به را پر ستاره میکشانیم
فراتر از ستاره مینشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود بیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو،صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان،به بیکران،به جاودان
کنون که آمدیم به اوجها
مرابشوی با شراب موجها
مرابپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرادگر رها مکن
مرا ازاین ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب میشود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو می دمی وآفتاب میشود...
((فروغ فرخ زاد))
تاریخ:یکشنبه 4 دی 1390-10:22 ب.ظ
کاش میدیدم چیست؟؟؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...
آه!!!
وقتی که تو لبخند نگاهت را میتابانی
بال مژگان بلندت را میخوابانی
آن وقتی که توچشمانت...
آن جام لبالب از حان دارو را
سوی این تشنه حان سوخته میگردانی
موج موسیقی عشق
ازدلم میگذرد
روی گلرنگ شراب
درتنم میگردد
پرپرم میکند ای غنچه رنگین پرپر
من در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیده ایمان را.....در پنجه باد
نور پنهانی بخشش را .....در چشمه مهر
اهتراز ابدیت رامیبینم
بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتراز ابدیت را،یارای تماشایم نیست
کاش میگفتی چیست؟؟؟
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست...
((فریدون مشیری))