53-دوره 6 ام ادامه داره
.تنها چیزایی که برای خوردنش اشتها نمیخواستم چیپس و پفک بود .همیشه ظرف غذام میموند و دیر پسش میدادم(بنده خدا خانوم یعقوبی و خانوم حسین زاده که زحمت غذارو میکشیدن ،به این وضع من عادت کرده بودن
.همیشه ظرف غذام میموند و دیر پسش میدادم(بنده خدا خانوم یعقوبی و خانوم حسین زاده که زحمت غذارو میکشیدن ،به این وضع من عادت کرده بودن )تو این مدت خیلی ازین هله هوله ها خوردم .فردا صبحش من رفتم حموم
)تو این مدت خیلی ازین هله هوله ها خوردم .فردا صبحش من رفتم حموم که برق رفت چقد با حال بود
 که برق رفت چقد با حال بود .خیلی تاریک بود.هیچی دیده نمیشد.بعدش خانوم متقیان اومد داروهامو برد که حاضر کنن..این سری با یه خانومی(سپیده) آشنا شدم،اونم مریض دکتر جون بود(AML)داشت.دکتر اومد.میخواست (IT)مارو بزنه
.خیلی تاریک بود.هیچی دیده نمیشد.بعدش خانوم متقیان اومد داروهامو برد که حاضر کنن..این سری با یه خانومی(سپیده) آشنا شدم،اونم مریض دکتر جون بود(AML)داشت.دکتر اومد.میخواست (IT)مارو بزنه .سپیده  هم پیشم بود.دکتر بهش گفت اومدی همدردی؟؟سپیده گفت اومدم پیش دوستم
.سپیده  هم پیشم بود.دکتر بهش گفت اومدی همدردی؟؟سپیده گفت اومدم پیش دوستم .هیچوقت از درد دیگران خوشحال نمیشدم، حضور سپیده این مفهوم رو واسه من داشت که خیلیای دیگه هستن که شرایطی کم و بیش مثل من دارن ومن تنها نیستم
.هیچوقت از درد دیگران خوشحال نمیشدم، حضور سپیده این مفهوم رو واسه من داشت که خیلیای دیگه هستن که شرایطی کم و بیش مثل من دارن ومن تنها نیستم .
.
.دکتر این سری قبل(IT)لیدوکائین زد و خدارو شکر من هیچی نفهمیدم . گفت تا شب سر پا وانیسا.سردرد میگیری.بعد اون هم آقای مرادی (سیتارابین)رو وصل کرد.کمرم درد میکرد.مامان سپیده میگفت دخترش بعد کموتراپی دل درد میگیره،ولی من اینجوری نبودم.
. گفت تا شب سر پا وانیسا.سردرد میگیری.بعد اون هم آقای مرادی (سیتارابین)رو وصل کرد.کمرم درد میکرد.مامان سپیده میگفت دخترش بعد کموتراپی دل درد میگیره،ولی من اینجوری نبودم.
یه خانومی هم که واسه کنسر برست شیمی درمانی میشد به من گفت :یعنی تو بعد داروت دل درد نداری؟؟؟ ،گفتم نه
،گفتم نه !!!گفت:خوش بحالت
!!!گفت:خوش بحالت !!!
!!!
درسا برام چند تا کتاب خریده بود که سرگرم بشم،اشعار پروین اعتصامی،قدرت فکر،ویژگیهای +O ،
عصری داداشم زنگ زد،گفت یه پستیژ برات خریدم،میارم ببینی.آورد، موهاش کوتاه بود.منم دلم نیومد بهش بگم دوستش ندارم.گفتم خوبه .ولی خیلی سیاه بود،اصلا بهم نمیومد
.ولی خیلی سیاه بود،اصلا بهم نمیومد .فرداش جواب آزمایش سطح (MTX)اومد.جواب خوب بود.آخرین دارومکه (ریتوکسی مب)بود رو ظهر وصل کردن.قبلش سایمتیدین زدن و دیفن هیدرامین هم دادن خوردم.داروهام تموم شد.داشتم بازی میکردم
.فرداش جواب آزمایش سطح (MTX)اومد.جواب خوب بود.آخرین دارومکه (ریتوکسی مب)بود رو ظهر وصل کردن.قبلش سایمتیدین زدن و دیفن هیدرامین هم دادن خوردم.داروهام تموم شد.داشتم بازی میکردم  که دکترجون اومد گفت مرخصی
که دکترجون اومد گفت مرخصی .منم کم کم حاضر شدم وبابا اومد دنبالمون.
.منم کم کم حاضر شدم وبابا اومد دنبالمون. .ولی از همون لحظه ای که وسایلو جمع کردم سر درد خیلی شدیدی گرفتم.
.ولی از همون لحظه ای که وسایلو جمع کردم سر درد خیلی شدیدی گرفتم. 
موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
 .همیشه ظرف غذام میموند و دیر پسش میدادم(بنده خدا خانوم یعقوبی و خانوم حسین زاده که زحمت غذارو میکشیدن ،به این وضع من عادت کرده بودن
.همیشه ظرف غذام میموند و دیر پسش میدادم(بنده خدا خانوم یعقوبی و خانوم حسین زاده که زحمت غذارو میکشیدن ،به این وضع من عادت کرده بودن )تو این مدت خیلی ازین هله هوله ها خوردم .فردا صبحش من رفتم حموم
)تو این مدت خیلی ازین هله هوله ها خوردم .فردا صبحش من رفتم حموم که برق رفت چقد با حال بود
 که برق رفت چقد با حال بود .خیلی تاریک بود.هیچی دیده نمیشد.بعدش خانوم متقیان اومد داروهامو برد که حاضر کنن..این سری با یه خانومی(سپیده) آشنا شدم،اونم مریض دکتر جون بود(AML)داشت.دکتر اومد.میخواست (IT)مارو بزنه
.خیلی تاریک بود.هیچی دیده نمیشد.بعدش خانوم متقیان اومد داروهامو برد که حاضر کنن..این سری با یه خانومی(سپیده) آشنا شدم،اونم مریض دکتر جون بود(AML)داشت.دکتر اومد.میخواست (IT)مارو بزنه .سپیده  هم پیشم بود.دکتر بهش گفت اومدی همدردی؟؟سپیده گفت اومدم پیش دوستم
.سپیده  هم پیشم بود.دکتر بهش گفت اومدی همدردی؟؟سپیده گفت اومدم پیش دوستم .هیچوقت از درد دیگران خوشحال نمیشدم، حضور سپیده این مفهوم رو واسه من داشت که خیلیای دیگه هستن که شرایطی کم و بیش مثل من دارن ومن تنها نیستم
.هیچوقت از درد دیگران خوشحال نمیشدم، حضور سپیده این مفهوم رو واسه من داشت که خیلیای دیگه هستن که شرایطی کم و بیش مثل من دارن ومن تنها نیستم .
.
.دکتر این سری قبل(IT)لیدوکائین زد و خدارو شکر من هیچی نفهمیدم
 . گفت تا شب سر پا وانیسا.سردرد میگیری.بعد اون هم آقای مرادی (سیتارابین)رو وصل کرد.کمرم درد میکرد.مامان سپیده میگفت دخترش بعد کموتراپی دل درد میگیره،ولی من اینجوری نبودم.
. گفت تا شب سر پا وانیسا.سردرد میگیری.بعد اون هم آقای مرادی (سیتارابین)رو وصل کرد.کمرم درد میکرد.مامان سپیده میگفت دخترش بعد کموتراپی دل درد میگیره،ولی من اینجوری نبودم.
یه خانومی هم که واسه کنسر برست شیمی درمانی میشد به من گفت :یعنی تو بعد داروت دل درد نداری؟؟؟
 ،گفتم نه
،گفتم نه !!!گفت:خوش بحالت
!!!گفت:خوش بحالت !!!
!!!درسا برام چند تا کتاب خریده بود که سرگرم بشم،اشعار پروین اعتصامی،قدرت فکر،ویژگیهای +O ،

عصری داداشم زنگ زد،گفت یه پستیژ برات خریدم،میارم ببینی.آورد، موهاش کوتاه بود.منم دلم نیومد بهش بگم دوستش ندارم.گفتم خوبه
 .ولی خیلی سیاه بود،اصلا بهم نمیومد
.ولی خیلی سیاه بود،اصلا بهم نمیومد .فرداش جواب آزمایش سطح (MTX)اومد.جواب خوب بود.آخرین دارومکه (ریتوکسی مب)بود رو ظهر وصل کردن.قبلش سایمتیدین زدن و دیفن هیدرامین هم دادن خوردم.داروهام تموم شد.داشتم بازی میکردم
.فرداش جواب آزمایش سطح (MTX)اومد.جواب خوب بود.آخرین دارومکه (ریتوکسی مب)بود رو ظهر وصل کردن.قبلش سایمتیدین زدن و دیفن هیدرامین هم دادن خوردم.داروهام تموم شد.داشتم بازی میکردم  که دکترجون اومد گفت مرخصی
که دکترجون اومد گفت مرخصی .منم کم کم حاضر شدم وبابا اومد دنبالمون.
.منم کم کم حاضر شدم وبابا اومد دنبالمون. .ولی از همون لحظه ای که وسایلو جمع کردم سر درد خیلی شدیدی گرفتم.
.ولی از همون لحظه ای که وسایلو جمع کردم سر درد خیلی شدیدی گرفتم. 
موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
[ شنبه 3 اسفند 1392 ] [ 01:14 ب.ظ ] [ بهار ]
