بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

30-فاز اول ICU بحران ادامه داره

وقتی بهوش اومدم اولین پرستارم آقای حسین زاده بود،واقعا صبور بود و رفتارهای منو تحمل کرد.من که حرف نمیتونستم بزنم،مینوشتم، چون یه هفته بود که هیچ فعالیتی نکرده بودم،دستم جون نداشت،خودکار همش از دستم میفتاد،دوباره میداد دستم.تازه اصلا معلوم نبود چی مینویسم.فقط خط خطی میکردم.  بهش نشون دادم،گفت: خودت میفهمی چی نوشتی؟؟وقتی نگا کردم،با خودم گفتم واااااااای یعنی نوشتن یادم رفته؟؟؟
اون موقع من توی خوابم دیده بودم که کیفم روی یکی از اون تخت هاست،گوشیم هم روی ترالیه
،بهش میگفتم کیف و گوشی منو بده!!!حتی یکی از بهیارا رو فرستاد رفت نگاه کرد ولی گفت کیفی اونجا نیست منم هیچ جوری راضی نمیشدم و میگفتم من گوشیمو میخوام،گفت:تو که نمیتونی حرف بزنی،گفتم (sms)که میتونم بدمگفت:بخاطر خودت میگم،برات خوب نیست
بنده خدا هی میخواست منو قانع کنه،ولی نمیتونست همکارش اومد دعوام کرد،گفت اینجا نمیشه هیچ سیستم پرتابلی داشته باشی، گفتم گوشی من سادستآخرش به آقای حسین زاده گفت:ولش کن بابا این بیهوش بوده،توهم داره.خیییییلی بهم برخورد:smilie_girl_093:،ولی راست میگفت
من که نمیدونستم چی بهم گذشته، ولی بعدها فهمیدم توی اون یک هفته ای که بیهوش بودم همش مورفین میگرفتم تا بیهوش باشم،چون اگه بیدار میشدم ضربان قلبم تا140میرفته و خیلی بی قرار میشدمSurprise،البته درسا میگفت شاید خواست خدا بوده که هوشیار نباشی،چون نمیتونستی اون شرایط رو تحمل کنی!!smiley5166.gif





موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 11:59 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات