29-خدایا شکرت
خلاصه با پلاکت علی آقا پلاکتش رسید به 50000 و متخصص بیهوشی جرات پیدا کرد از گردنش رگ بگیره ، واسش کاتتر بذاره . کمی خیالم راحت شد که حالا آنتی بیوتیکها به بدنش می رسه . چون هنوز جواب کشت خونش معلوم نبود فول آنتی بیوتیک می گرفت. روزانه 20 واحد پلاکت معمولی و دو واحد (P.C) می گرفت. ولی همش بلافاصله مصرف می شد و افت می کرد ، چون هماچوری *،خونریزی داخلی و عفونت داشت .5  بار هم براش پلاکت (single donor) تهیه کردیم
. چون هنوز جواب کشت خونش معلوم نبود فول آنتی بیوتیک می گرفت. روزانه 20 واحد پلاکت معمولی و دو واحد (P.C) می گرفت. ولی همش بلافاصله مصرف می شد و افت می کرد ، چون هماچوری *،خونریزی داخلی و عفونت داشت .5  بار هم براش پلاکت (single donor) تهیه کردیم  ، برادر دوستش مریم و چند نفر دیگه این پلاکتها رو اهدا کردند.
، برادر دوستش مریم و چند نفر دیگه این پلاکتها رو اهدا کردند.
این چند روز واسه خانواده ما هر ثانیه ش معادل یک سال بود. همش استرس ، نگرانی ...
وقتی می رفتم ملاقاتش با اینکه بیهوش بود باهاش حرف می زدم ، حتی جوابای خوب آزمایشاشو براش می خوندم وبهش یادآوری میکردم که چند روز بیشتر به تولدت نمونده و ... یادمه یه روز یکی از پرستارا گفت مگه میفهمه تو چی میگی؟! گفتم : آره حتی اگر یادش نمونه الان هم می شنوه هم می فهمه که یه صدای آشنا داره باهاش حرف می زنه...
 گفتم : آره حتی اگر یادش نمونه الان هم می شنوه هم می فهمه که یه صدای آشنا داره باهاش حرف می زنه... 
در طول این مدت خیلیا براش زحمت کشیدن:
اول از همه آقای دکتر قدیانی که خیلی دقیق وضعیتشو بررسی می کرد یادمه پرستارش می گفت گاهی بیشتر از نیم ساعت بالا سر خواهرته. ( این 12-10 روز وقت و بی وقت مزاحم دکتر می شدم اما حوصله می کرد. یه اخلاق خوب دیگه ی دکتر این بود که از عبارت مگه نگفتم!؟ هیچوقت استفاده نکرد. آخه قبل از جلسه ی 4م کموتراپی 4-3 بار تاکید کرده بود پورت بذار وخواهرم قبول نکرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود حتی یکبار هم یادآوری نکرد که اگه پورت داشت مشکلش کمتر می شد...)

بعد پرستارای مهربون (ICU3) که شبانه روزی براش تلاش کردن. و پرسنل محترم بانک خون. بخصوص آقای گرایلی که همیشه به خانوادم امیدواری میداد.
 و پرسنل محترم بانک خون. بخصوص آقای گرایلی که همیشه به خانوادم امیدواری میداد. 
 
(الهی قربون همتون)
یک هفته نفس گیر با همه سختیهاش گذشت .
. 
یه هفته نه، یه قرن بود.
بعد از 6 روز جواب کشت خون اومد. سودوموناس. یه عفونت بیمارستانی خطرناک که خوشبختانه نوع مقاومش نبود.
یه عفونت بیمارستانی خطرناک که خوشبختانه نوع مقاومش نبود.
چهارشنبه شب ساعت 10:30 زنگ زدم آقای دکتر قدیانی ، تازه ویزیتش کرده بود گفت: دیگه بیهوش نیست ، خودش خوابیده. بهترین جمله ی عمرم رو شنیدم. خبر خوشحال کننده ای بود . کم کم اوضاع رو به بهبودی رفت .
. کم کم اوضاع رو به بهبودی رفت .
بالاخره بعد از 8 روز قند عسل ما چشماشو باز کرد . وای که چه لحظه ای بود وقتی با اون چشمای قرمز و خسته ش نگامون کرد
. وای که چه لحظه ای بود وقتی با اون چشمای قرمز و خسته ش نگامون کرد .
. 
خودش که نمی دونست چه روزای سختی رو گذرونده.!!!
اتفاق بدی بود !
ولی می تونست خیلی بدتر از این باشه !
به هرحال خداست و همیشه جای شکرش را باقی میگذاره حتی در بدترین شرایط ...
خدایا شکرت ... 
  
   
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)،
 . چون هنوز جواب کشت خونش معلوم نبود فول آنتی بیوتیک می گرفت. روزانه 20 واحد پلاکت معمولی و دو واحد (P.C) می گرفت. ولی همش بلافاصله مصرف می شد و افت می کرد ، چون هماچوری *،خونریزی داخلی و عفونت داشت .5  بار هم براش پلاکت (single donor) تهیه کردیم
. چون هنوز جواب کشت خونش معلوم نبود فول آنتی بیوتیک می گرفت. روزانه 20 واحد پلاکت معمولی و دو واحد (P.C) می گرفت. ولی همش بلافاصله مصرف می شد و افت می کرد ، چون هماچوری *،خونریزی داخلی و عفونت داشت .5  بار هم براش پلاکت (single donor) تهیه کردیم  ، برادر دوستش مریم و چند نفر دیگه این پلاکتها رو اهدا کردند.
، برادر دوستش مریم و چند نفر دیگه این پلاکتها رو اهدا کردند.
این چند روز واسه خانواده ما هر ثانیه ش معادل یک سال بود. همش استرس ، نگرانی ...
وقتی می رفتم ملاقاتش با اینکه بیهوش بود باهاش حرف می زدم ، حتی جوابای خوب آزمایشاشو براش می خوندم وبهش یادآوری میکردم که چند روز بیشتر به تولدت نمونده و ... یادمه یه روز یکی از پرستارا گفت مگه میفهمه تو چی میگی؟!
 گفتم : آره حتی اگر یادش نمونه الان هم می شنوه هم می فهمه که یه صدای آشنا داره باهاش حرف می زنه...
 گفتم : آره حتی اگر یادش نمونه الان هم می شنوه هم می فهمه که یه صدای آشنا داره باهاش حرف می زنه... در طول این مدت خیلیا براش زحمت کشیدن:
اول از همه آقای دکتر قدیانی که خیلی دقیق وضعیتشو بررسی می کرد یادمه پرستارش می گفت گاهی بیشتر از نیم ساعت بالا سر خواهرته. ( این 12-10 روز وقت و بی وقت مزاحم دکتر می شدم اما حوصله می کرد. یه اخلاق خوب دیگه ی دکتر این بود که از عبارت مگه نگفتم!؟ هیچوقت استفاده نکرد. آخه قبل از جلسه ی 4م کموتراپی 4-3 بار تاکید کرده بود پورت بذار وخواهرم قبول نکرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود حتی یکبار هم یادآوری نکرد که اگه پورت داشت مشکلش کمتر می شد...)


بعد پرستارای مهربون (ICU3) که شبانه روزی براش تلاش کردن.
 و پرسنل محترم بانک خون. بخصوص آقای گرایلی که همیشه به خانوادم امیدواری میداد.
 و پرسنل محترم بانک خون. بخصوص آقای گرایلی که همیشه به خانوادم امیدواری میداد. 
 (الهی قربون همتون)

یک هفته نفس گیر با همه سختیهاش گذشت
 .
. یه هفته نه، یه قرن بود.
بعد از 6 روز جواب کشت خون اومد. سودوموناس.
 یه عفونت بیمارستانی خطرناک که خوشبختانه نوع مقاومش نبود.
یه عفونت بیمارستانی خطرناک که خوشبختانه نوع مقاومش نبود.چهارشنبه شب ساعت 10:30 زنگ زدم آقای دکتر قدیانی ، تازه ویزیتش کرده بود گفت: دیگه بیهوش نیست ، خودش خوابیده. بهترین جمله ی عمرم رو شنیدم. خبر خوشحال کننده ای بود
 . کم کم اوضاع رو به بهبودی رفت .
. کم کم اوضاع رو به بهبودی رفت .
بالاخره بعد از 8 روز قند عسل ما چشماشو باز کرد
 . وای که چه لحظه ای بود وقتی با اون چشمای قرمز و خسته ش نگامون کرد
. وای که چه لحظه ای بود وقتی با اون چشمای قرمز و خسته ش نگامون کرد .
. خودش که نمی دونست چه روزای سختی رو گذرونده.!!!

اتفاق بدی بود !
ولی می تونست خیلی بدتر از این باشه !
به هرحال خداست و همیشه جای شکرش را باقی میگذاره حتی در بدترین شرایط ...
خدایا شکرت ...
 
  
   
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)،
[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:53 ب.ظ ] [ درسا ]
