بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

59-دوره 7ام کموتراپی

داروی اولم سیکلوفسفاماید بود،بعدهم هر 6ساعت مسنا.شب آخرین باری که ساعتو دیدم 2:30بود.صبح هم زود بیدار شدم..من بازم شدیدا بی اشتها شدم.تا ظهر که دارومو آوردن.مامان اینا واسم 2تا فیلم آورده بودن، که عصری بادرسا دیدیم.خانم شمس و خانی میخواستن مریض ببرن (ICU) بهشون گفتم،منم بیام؟؟،اجازه دادن،ولی ما منتظر دکتر بودیم،نشد باهاشون برم.تا شب که دکتر اومدو میخواست(IT)بزنه.همه وسایل هم حاضر کرده بودن.اما اومد پیش من منصرف شد.گفت الان شبه،میخوایم نمونه رو بفرستیم سیتولوژی،خراب میشه.فردا صبح میام،(LP)میگیرم.منم گفتم باشه.میشه برم (ICU)،گفت:(ICU)؟؟بری چیکار؟؟گفتم برم پرستارا رو ببینم.گفت :باشه،اشکالی نداره.گفتم:پس به پرستارا بگین،تازه من با این لباسا هم نمیرم!!!
گفت باشه،لباسات هم عوض کن.بعد رفتن دکتر جون،من لباسامو عوض کردم و ساعت 10شب ما رفتیم (ICU)یه یک ساعتی اونجا بودیم،جایی رو که 17روز توش بستری بودم،با یه حال غریبی نگا میکردم.ازش کلی خاطره داشتم. حتی یه تیکه کوچولو از آویزای تولدم اون بالا جامونده بود.خدارو شکر پرستارای خوبی شیفت بودن.البته تو نگاه اول هیشکی منو نشناختHippie!!
وقتی برگشتیم یه سرم تو یخچال داشتم که باید ساعت 1شب وصل میشد.گذاشتمش بیرون.یه کم غذا خوردم ولباسامو عوض کردم.ولی زود خوابم برد
Night،یادم رفت سرم رو وصل کنم.وقتی بیدار شدم،ساعت 3بود که وصلش کردم.



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /متاستاز/،

[ چهارشنبه 7 اسفند 1392 ] [ 05:08 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات