60-دوره 7ام کموتراپی..ادامه
صبح ساعت 6بود که خانم نجفی اومد سرم رو باز کرد،خانم شمس هم هپارین زد.
بعد از صبحانه،اومدن داروهامو بردن که حاضر کنن.آخرین داروم هم ریتوکسی مب بود،قبلش سایمتیدین زدن،دیفن هیدرامین هم خوردم.آقای مرادی آورد وصلش کرد.باید 3ساعته میرفت.ماهم همین جوری نشسته بودیم ،(LUXOR)بازی میکردیم.دکتر ظهر اومد،ساعت 1بود.خانم حیدرزاده وسایل آورد،گفت:وسایل رو میزو جمع کن،گفتم:نه،من میام اونور.پاشدم رفتم اتاق پانسمان.دکتر (IT)منو زد.وقتی میخواستم برگردم سر جام هردوتا پام بی حس شده بود.دکتر گفت:تکونش بده،منم یه ذره پامو جابه جا کردم.گفت:خوبه.نیم ساعت دیگه درست میشه.ازونجایی که منم حوصله نداشتم اونجا بخوابم،با کمک درسا پا شدم.ولی به دم اتاق نرسیدم داشتم میفتادم،مجبور شدم یه 20 دیقه ای روی صندلی سالن بشینم.دکتر نمونه(CSF)رو هم فرستاد سیتولوژی،توی درخواست اون هم نوشته بود ،بررسی از نظر درگیری (CNS).یه بار دیگه اون ترس از متاستاز توی وجودم لونه کرد،تا زمانیکه جوابش بیاد.درسا وسایلمو جمع کرد،اومدم سر تخت و باقی مونده ی سرم رو هم وصل کردم.بابا اومد دنبامون.ساعت 4بود که از بخش اومدیم بیرون،و این باربعد از 5روز بستری،مرخص شدم.درحالیکه کف پام به شدت میسوختبخاطر لیدوکائینی بود که موقع (IT)زدن.دلم میخواست پامو بذارم روی یخ.تمام طول مسیر خونه رو خواب بودم.وقتی هم رسیدیم خونه خوابیدم تا آخر شب.یه جوری که نمازام همه قضا شدن.اشتها هم اصلا نداشتم.
موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /متاستاز/،
بعد از صبحانه،اومدن داروهامو بردن که حاضر کنن.آخرین داروم هم ریتوکسی مب بود،قبلش سایمتیدین زدن،دیفن هیدرامین هم خوردم.آقای مرادی آورد وصلش کرد.باید 3ساعته میرفت.ماهم همین جوری نشسته بودیم ،(LUXOR)بازی میکردیم.دکتر ظهر اومد،ساعت 1بود.خانم حیدرزاده وسایل آورد،گفت:وسایل رو میزو جمع کن،گفتم:نه،من میام اونور.پاشدم رفتم اتاق پانسمان.دکتر (IT)منو زد.وقتی میخواستم برگردم سر جام هردوتا پام بی حس شده بود.دکتر گفت:تکونش بده،منم یه ذره پامو جابه جا کردم.گفت:خوبه.نیم ساعت دیگه درست میشه.ازونجایی که منم حوصله نداشتم اونجا بخوابم،با کمک درسا پا شدم.ولی به دم اتاق نرسیدم داشتم میفتادم،مجبور شدم یه 20 دیقه ای روی صندلی سالن بشینم.دکتر نمونه(CSF)رو هم فرستاد سیتولوژی،توی درخواست اون هم نوشته بود ،بررسی از نظر درگیری (CNS).یه بار دیگه اون ترس از متاستاز توی وجودم لونه کرد،تا زمانیکه جوابش بیاد.درسا وسایلمو جمع کرد،اومدم سر تخت و باقی مونده ی سرم رو هم وصل کردم.بابا اومد دنبامون.ساعت 4بود که از بخش اومدیم بیرون،و این باربعد از 5روز بستری،مرخص شدم.درحالیکه کف پام به شدت میسوختبخاطر لیدوکائینی بود که موقع (IT)زدن.دلم میخواست پامو بذارم روی یخ.تمام طول مسیر خونه رو خواب بودم.وقتی هم رسیدیم خونه خوابیدم تا آخر شب.یه جوری که نمازام همه قضا شدن.اشتها هم اصلا نداشتم.
موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /متاستاز/،
[ چهارشنبه 7 اسفند 1392 ] [ 05:49 ب.ظ ] [ بهار ]