بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

66-دوره 8ام وآخرین(IT)

شب ساعت 10 بود که دکتر جون اومد،بهش گفتم دکتر با تاخیر اومدین،گفت با تاخیر اومدن بهتر از این بود که نیام!!با دکتر عکس یادگاری هم انداختیم.بعد هم گفت :پاشو بریم(IT)بزنمنگران.من هم رفتم ،یهویی گوشی دکتر زنگ زد،دکتر گفت :من میرم نیم ساعت دیگه میام.
منم گفتم آخ جون.نیم ساعت هم (IT)عقب بیفته خوبه
.رفتم سر تختم.ولی نیم ساعت مثل برق گذشت.من هم رفتم اتاق پانسمان،خدارو شکر آخریش بود.خاطره عوارض لیدوکائین اون دفعه تو ذهنم بود،گفتم از این استفاده نکنید،اصلا چیز خوبی نیست.خلاصه که آخرین (IT)ما هم با هممممه ی درداش تموم شد.با اون پوزیشن مسخره که باید اون لحظه به خودت میگرفتی،آدم شبیه مار پیتون میشد(همون ماری که دور طعمه ش میپیچه)،هی هم میگفتن تکون نخور،البته خداییش دکتر جون منو درک میکرد،
وقتی پرستاره بهم گفت تکون نخور،دکتر بهش گفت:گفتنش آسونه،ولی عمل کردنش نه
!
پا شدم برم،خانم شعبانی و سمیرانی گفتن:
کجاااااااا؟؟گفتم کارای مهمتر دارم!!رفتم دفتر خاطراتمو آوردم دادم به دکتر،گفتم:برام یادگاری بنویسین.گفت:من بلد نیستم،تا حالا ازین چیزا ننوشتم!!ولی خب، نوشت،کوتاه بود،یه آرزوی خیلی خوب واسه من.
مهر هم زد.

درسا بهش گفته بود که من بعد از دوره های زوج خیلی کم خون میشم.(P.C)لازم میشه،تا سوزن پورتم وصله(P.C)هم بگیرم.گفت باشه تازه بهش گفتم من تا 3هفته بعد داروهام حالم خوب نیست،گواهی بدین من نرم دانشگاه.دکتر جون هم نوشت.من هم هی تو سالن در رفت و آمد بودم،دکتر گفت:برو بخواب سرت گیج میره ها!!سردرد میگیری!بعد هم خداحافظی کرد و رفتHello.من هم شام نخورده بودم،اومدم یه کم غذا خوردم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےوخوابیدم. Night



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ جمعه 9 اسفند 1392 ] [ 12:14 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات