بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

67-پایان دوره 8ام و بهار دوباره

آخرین داروی من ریتوکسی مب بود.بعد از این که ما صبحانه خوردیمشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے،آقای گرایلی زحمت کشید و (p.c)منوآورد.ساعت 11بود که وصلش کردن و تا 2:30طول کشید که بره،بعدش هم دارومو وصل کردن.ولی خب یه لیتر بود،خیلی طول میکشید.نمیشد تندش هم کرد،باید آروم میرفتتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.خانوم خانی اومد گفت پاشو بیا سر یه تخت دیگه،مریض آوردیم،گفتم داروی من که هنوز تموم نشده،تزئینات رو دیوارم هنوز نکندیم،نمیشه که بالای سر مریض بریم رو تختش!!!گفت:مرخصیت رد شده،مریض از اورژانس فرستادن .من هم با خانوم شمس و خانی و نجفی چند تا عکس انداختیم ومن مجبور شدم برم اتاق پانسمان،بقیه دارومو بگیرم.درسا هم گفت:صبر کنید اینارو از روی دیوار بکنم.رفت رو تخت و اونا رو جدا کرد.همه ی پرستارا واسم خاطره نوشته بودن.
به خانوم یعقوبی قلب(یه خانوم خیلیییییییی مهربون که زحمت سرو غذا رو میکشید)دفترمو دادم.خانوم یعقوبی هم نوشت،دفتر پیشنهادات بخشو آورد،گفت :همه ی ما برای تو نوشتیم،تو نمیخوای برای ما بنویسی؟؟؟
منم خیلی تند تند نوشتم
،یه تشکر از پرسنل بخش و دکتر جون و...نمیدونم شاید چند نفری از قلم افتادن(همین جا من شرمندم)
انگار ته این سرم قصد رفتن نداشت،اونجا بود که فهمیدم وقتی ملافه هارو عوض کردن گواهی که من از دکتر جون گرفته بودم هم قاطی ملافه ها جمع کردن،و گم شده.
بالاخره ساعت 7:30 عصر بود که سرم تموم شد.ماهم از بخش خداحافظی کردیم
Gemini،درسا هم شیفت بود،بردیم رسوندیمش بیمارستان خودشون و اومدیم سمت خونه.ساعت 10:30 شب رسیدیم خونه.19 شهریور بود.این بود دوره ی آخر کموتراپی.((شکر...تموم شد))
از اینجا بود که انگار من دوباره به زندگی برگشتم وشدم ....بهار دوباره  

                                      
شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ جمعه 9 اسفند 1392 ] [ 06:23 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نمیخوای چیزی بگی؟(نظرات)() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات