بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

13- مغز استخوان سوم

من هنوز تب داشتمو جو شلوغ و نور زیاد  بالای سر ما توی اوژانس تحت نظر،اصلا اجازه خواب به آدم نمیدادتازه بدتر از همه اینا اینکه 5 صبح ،یه نفر هی بگه با عرض پوزش ،با عرض پوزش و چند شیشه از آدم خون بگیره!!!

بالاخره اون شب کذایی تموم شد و صبح گفتن باید بری اورژانس زنان،تا زمانی که تخت بخش خالی بشه.توی اورژانس که بودیم خیلی از دکتر قدیانی(دکتر جون فعلی)تعریف کرده بودن.ما هم منتظر ایشون بودیم.

شب ساعت 11بود که اومد.از من (PBS)گرفت،وگفت فردا هم مغز استخوان میگیرم.

فرداش من به بخش 7B منتقل شدم اونجا وزن شدم 50 کیلو بودم.رفتم توی یه اتاق 3تخته.هنوز چند دیقه نگذشته بود که دراز کشیده بودم که با یه حالت گرگرفتگی شدید پا شدم به درسا گفتم پنجره رو باز کن. نسیم خنکی میومد و یه کم بهتر شدم.یهویی خانم  تخت کناری رو  از اتاق عمل آوردن،گفت سردمهتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،

پنجره رو بستندوباره من گر گرفتمنمیتونستم راه برم،به درسا گفتم توروخدا بریم بیرون، اینجا گرمه...دوباره با ویلچر رفتیم بیرون اتاق.اومدیم تو سالن بیرونی ولی پنجره ها  باز نمیشد.گفتم توروخدا بریم یه جایی که باد بیاد:fan-smiley:.رفتیم یه اتاق دو تخته که یه تختش خالی بود.،پنجره رو باز کردن و نسیم خنک باز اومد.دیگه همونجا موندم و نرفتم اتاق قبلی...

. شب هم ساعت 10 بود که دکتر اومد.خیلی واسم عجیب بودکه چه طور یه اتند(فوق تخصص)اون موقع شب بیاد و مریض ببینه!!!تازه اینکه همون موقع هم مغز استخوان(BM) بگیره،

(توی بیمارستان امام خمینی از1 ظهربه بعد جز دکترهای آنکال،هیچ دکتری رو نمیتونستی پیدا کنی!!!)

بخاطر تجربه های تلخی که از گرفتن مغز استخون توی بیمارستان قبلی(امام خمینی) داشتم ،شاید اگه میگفتن بمیر، برام از دادن (BM)راحت تر بود.ولی خدارو شکر به خیر گذشت.نمونه رو فرستادن آزمایشگاه  برای آزمایش فلوسیتومتری، نمیدونم چند روز ولی خیلی طول نکشید که جوابش اومد و متاسفانه جوابی که ما دوست داشتیم نبود.





موضوع: دوران خوش خیالی(آخر91)، آسپیراسیون مغز استخوان،

[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 11:44 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات