بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

21- دوره 4ام کموتراپی ومغز استخوان پنجم

یکم خرداد 92:من برای دوره چهارم کموتراپی بستری شدم.54 کیلو بودم.وتخت 12 بستری شدم.ساعت 5 بود که دکترجون اومد.میخواست (BM)بگیره.قلبم داشت میومد تو دهنم.خدا خیرش بده همیشه میدازولام میزد،من تا تهش خواب بودم.داروهای این دورم (MTX)،سیتارابین،ریتوکسی مب بود.با چیزای دیگه مثل کیتریل(قبل دارو واسه تهوع میزدن)بیکربنات(واسه قلیایی شدن ادرار)،،ریبوفولین (بعد MTX)،دیفن هیدرامین (قبل ریتوکسی مب)سایمتیدین (قبل ریتوکسی مب )اناکساپارین(ضد لخته).بازم همون داستان هر 6ساعت(U/A).تازه 2 روز بعد(MTX) سطحش رو توی خون بررسی میکردن.داداش واسم 2 تا کتاب گرفته بود که بخونم،یکیش قانون شفا بود و اسم اون یکی هم راز بود.منم به شدت جوگیر شده بودم و داشتم میخوندم.ولی انگار خیلی ازشون سر در نمیاوردم.
روز سوم هم دکتر جون اومد و (IT)مارو زد
.البته گفت قبلش اناکسا قطع بشه ،یادش مونده بودکه اون سری خون من بی جنبه بازی درآورد.،.درسا جواب (BM)رو گرفته بود،ولی من دوس نداشتم بدونم.گفتم بذار اینجا تا دکتر بیاد.دکتر اومد بهش گفتم من خودم جوابو ندیدم،دکتر نگاش کرد و گفت وضعت خوب شده در مورد اناکسا هم گفت ما برای همه میذاریم حالا اگه میخوای حذفش کنم،منم گفتم نه،هرطور شما بگین.حس کردم خیلی سرحال نبود،چون برعکس نتیجه، دکتر خیلی واکنش نشون نداد.درصد بلاست(سلول های نارس BMهمون سلول های بی تربیت)کمتر از 5%بود.و به اصطلاح تو فازرمیشن(بهبودی) بود.راستی این دوره یه خانومه گیر داده بود میگفت رنگ موت چه شماره ایهRed Hair!!!اناکسا همچنان ادامه داشت.روز آخر هم ریتوکسی مب رو زدن.دکتر قدیانی همیشه تنها میومد منو ویزیت میکرد.ولی این سری 2تا اینترن اومدن وگفتن دکترقدیانی استادشونه،البته خودشون تنها بودن،منم با اینکه اصلا از سوال -جواب خوشم نمیومد ،ولی سوالاشون رو جواب دادم.توی این دوره دیگه من به مریضیم به عنوان یه چیز تکراری نگاه میکردم و واسم بی اهمیت شده بود.در واقع شاید مسخره!!!
به من گفتن تو الان درد نداری ،گفتم نه.یکیشون گفت پس تو حالت خیلی بهتر از کسیه که شبا مثلا از پادرد نمیخوابه
(خیلیییی مسخره بود،آخه یکی نبود بگه آقای دکتر آینده،اولا عوارض داروهای کموتراپی چند روز بعد تزریق شروع میشه،ثانیا کسی که پادرد داره ،نمیترسه که به مغز یا جای دیگه متاستاز بدهgirl_impossible.gif)البته مثلا میخواست منو دلداری بده،طفلی حتی برای این کار خودشون هم تحقیر کرد،گفت شما  دانشجوهای پرستاری کار بالینی تون از ما دانشجوهای پزشکی خیلی بهتره،تازه یه ساعت سر رنگ کتاب راز بحث کردیم،اون میگفت نارنجیه،من میگفتم قرمزه،آخرش گفت:ما پسرا،اکثرا کوررنگی داریم!!!
کلا یه نیم ساعتی حرف زدن،اصلا هم نفهمیدن که موهام مال خودم نیست
.آخه میگفتن تو اصلا شبیه خواهرت نیستی،حالت چهره و موهاتون خیلی با هم فرق داره!!!روز آخر هم (BUN)چک شد ومن مرخص شدم به خانم شمس هم گفتم دوره بعدی تولدمه!!!





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، آسپیراسیون مغز استخوان،
برچسب ها: /رمیشن/،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:30 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات