بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

23- تب بعد از تزریق خون

فردای اون روزمن تقریبا حالم خوب بود وجز ضعف ودردهای همیشگی بعد دارو مشکل دیگه ای نداشتم.(چقد کم!!!)شام ماهی داشتیم،من اصلا از مزش خوشم نیومد.شب هم خیلی زود خوابم بردNight.نزدیکای صبح بود درحالیکه لباسام خیس عرق بود بیدار شدم.خیلی گرم بود،یه ترمومتر گذاشتم زیر زبونم تبم 39 بود.درسا رو بیدار کردم و گفتم تب دارم،درسا گفت پاشو بریم بیمارستان،گفتم نمیخواد،خودش خوب میشه.گفت پاشو سه روز تعطیله،ترافیک میشه،پاشو تا دیر نشده.فکر کنم 4:30 صبح بود که ما رفتیم بیمارستان بقیه اله.تا کارای بستری رو انجام بدن من سرپا بودم.داشتم از حال میرفتم که گفتن رو یه تخت بشین.یهویی من لرز کردم،هروقت لرز میکردم تمام استخونا و ماهیچه هام درد میگرفت.اینبار هم همونجوری شدم.هرچی پتو توی اورژانس روم انداختن گرمم نشد.همه ی فن های اورژانس هم بخاطر من خاموش کردن.یکی از پرستارا اومد بایه عالمه شیشه واسه کشت خون وآزمایشای دیگه.منم رو ویبره بودم.البته با بلاهایی هم که بخاطر رگ نداشتن سرم اومده بود،میگفتم فقط خانوم سبحانی میتونه از من رگ بگیره.ساعت نزدیک 7صبح بود.من همچنان میلرزیدم،به بابا گفتم واسم آب داغ بیاربخورم.درسا هم که نمیتونست هیچ کاری بکنه،زنگ زده بود به دکتر قدیانی(بنده خدا فکر کنم خواب بود،ولی گفته بود میام.
،(هروقت یادش میفتم دوست دارم زمین دهن باز کنه ومن برم توش
)من داشتم آب داغ میخوردم که دکتر اومد،گفت بذار ازت رگ بگیرن،گفتم هرکسی نمیتونه.بعدش به بابا ودرسا گفت حالش اصلا خوب نیست،ولی خوب میشه!!منم که به حرفای دکتر جون شک نداشتم خیالم راحت شد،ولی دیگه نمیتونستم نفس بکشم و به درسا گفتم بگو اکسیژن بذارن،نفسم بالا نمیاد.بعد از اون من با یکی از بهیارا رفتیم واسه(CXR)البته با یه کپسول اکسیژن.بعد از اون هم رفتیم بخش (7B).





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:38 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات