بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

31-فاز دومICU اعصاب داغون

اون همه وسیله که بهم آویزون بود ،واقعا شرایط رو غیر قابل تحمل میکرد.بخصوص که حرف نمیتونستم بزنم و تنها چیزی که میتونستم باش پرستارا رو صدا کنم پروب پالس اکسی متری بود.تنها کاربرد مفیدپالس اکسی متری واسه من این بود که با زدنش به میله تخت میتونستم پرستارم رو صدا کنم،تا بهم خودکارو کاغذ بده.یه عالمه صدای اعصاب خرد کن آلارم دستگاهغذای من هم یه مقدار پودر مخصوص بود(بهش میگفتن تیپیس) که تو آب حل میکردن ونهایتا میشد 50سی سی.وبعدش هم میریختنش تو سرنگ گاواژو از اون لوله رد میشد،بعدش هم دوبار اون سرنگ رو پرآب میکردن که مسیر لوله تمیز بشه،تازه همون غذای مختصر هم بعضی پرستارا یادشون میرفت بدن و میرفت تا شیفت بعدی،منم از اونجایی که قد و مغروربودم بهشون نمیگفتم که به من غذا ندادن.البته ناتوانی من برای (WC)رفتن هم مزید بر علت شده بود.یه رفتار بسیار بد دیگه ای هم که با من میشد این بود که دستام رو به میله های تخت میبستن چون میترسیدن من لوله رو از دهنم بکشمHangingتوی (ICU) داشتن همراه ممنوع بود،ملاقات هم فقط روزی نیم ساعت از پشت شیشه بود با ملاقات حضوری یک نفر اونم به مدت یه ربع.بنده خدا مامانم فقط یه بار اومد پیشم،من بیهوش بودم،همه جام هم پر کبودی بود،با چشمای نیم باز سرخ،ادم شدیدی هم داشتم.به درسا گفته بود ازین به بعد خودت برو پیشش.من نمیتونم اینجوری ببینمش،وقتی اونجا بودم،یکی از دوستام میگفت:عین پیرزنا شده بودی،آخه آدم وقتی هیچ مویی به تنش نیست،سنش خیلیییی بالا میزنه،حتی درسا وقتی برای اولین بار اومده بود،پرسیده بود خواهر منو کدوم تخت خوابوندین؟؟،گفتن تخت 1...
درسا میگفت :با اون باندای لوله صورتت کامل معلوم نبود،ولی با خودم گفتم این پیرزنه که خواهر من نیست

یکی از کمک بهیارا که از همه مسن تر بود،بهم میگفت حاج خانم
،نمیدونست من فقط 22 سالمه،
((من قبل از اون اتفاقا هیچوقت نذاشتم قیافم حالت یه بیماری رو که داره شیمی درمانی میشه به خودش بگیره،این کارم معمولا با یه آرایش ملایم
و گذاشتن موهای مصنوعیم میکردمRed Hair،اونم بخاطر خانوادم،واینکه هر کسی نتونه بادیدن ظاهرم مشکل منو تشخیص بده،اما اونجا دیگه ازین خبرا نبود))
تنها دلخوشی من دیدن خانوادم از پشت شیشه
،ملاقات خواهرم یه ربع در روز و سر زدن دکتر جون به من بودالبته آقای گرایلی(از پرسنل بانک خون)هم یه چهره آشنای دیگه بود که دیدنش خوشحالم میکرد و با رفتنشون من واقعا احساس غریبی میکردمFarting.بعد ازاین که بهوش اومده بودم دیگه خوابم نمیبرد.وپرستارایی که با من بودن میگفتن بخواب دیگه.تازه یکیشون میگفت اگه نخوابی صبح واسه نظافت بیدارت نمیکنم،با خودم گفتم بیدار نکن،من که بیدار ذاتی ام!!!Sunاز صبح که آفتاب نزده بود،نظافت شروع میشد،اصلا نمیدونم چرا این سیستم (ICU)انقد مسخره ست،مریض از خودش داغونه،با اون کارا ریتم خوابش هم به هم میزنن،اونجا 10 تا تخت بود،چند نفری هوشیار بودن،منم یکیشون بودم.اون موقع که خوابم نمیبرد،صدای همه دستگاهها رو مرور میکردم،میگفتم اگه هممون با هم ریتمیک بزنیم،میتونیم  آهنگ پت و مت رو اجرا کنیم





موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 11:39 ق.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات