35-پایان شب سیه،سپیدست
من هم که احساس میکردم از زندان خلاص شدم،و فرشته نجاتم اومدهبه این پرستار جدید(خدارو شکر اسمشو نمیدونم!!) نوشتم لوله تنفسم جا به جا شدهگفتم دمپایی میخوام!!((اثر مورفین ها هنوز نرفته بود و من فکر میکردم میتونم از تخت بیام پایین و برم (WC)فقط دمپایی ندارم)).اونم اهمیت ندادو گفت:بخواب بابا.موقع ساکشن و تعویض باندا خودم خواستم درستش کنم که هی دستمو میاورد پایین ومن هم اصرار داشتم لوله رو درست کنم،ولی آخرش عصبانی شد دستمو بست به تخت.کاف فشارسنج هم پیچید دور بازوم و پالس اکسی متری هم به انگشتم.دیگه من هییییییچ کاری نتونستم بکنم.
منم به شدت عرق کرده بودم و تب داشتم،صبح که هوا روشن شد، پرستارا آزمون داشتن و اون آقا هم رفت و یه خانوم(پرحرف!!!) اومد بالای سرمن.خیلی حرف میزد.البته نه با من با همکاراش.از سر بخش به ته بخش تلگراف میزد.من همچنان هیچی نخورده بودم درحالیکه ظهر شده بود و شیفت دوباره عوض شد.الان حساب کردم،دیدم اون موقع 30ساعت میشد که من هیچی نخورده بودم و شیفت عوض شدنمیدونستم پرستار بعدی کیه؟؟!!
دوباره اولین پرستار بعد از بیهوشیم(آقای حسین زاده) اومد.واسش نوشتم یه استاد آناتومی داشتیم میخواست بگه غذا بخوریم میگفت یه نون بندازیم ته حلقمون،الان بیشتر از یه روزه من نون نخوردم!!سریع از همون پودرا(تیپیس) درست کرد....،واسم توضیح داد که این یه غذای پودریه،که توش انواع مواد مورد نیاز بدن یه بیمار اینتوبه هست.(تیپیس)آدمو سیر نمیکرد.مزه ای هم که حس نمیشد.فک کنم فقط از مردن بر اثر خالی بودن معده جلوگیری میکرد.بهش گفتم گوشم درد میکنه.فکر کنم عوارض آنتی بیوتیکا باشه!!!دستام باز بود،ولی باندای دور دستم یه گره کور داشت،که من با اون دستای بی جون نمیتونستم بازش کنم، قیچی آورد،باندا رو قیچی کرد،وقتی دید تب دارم،چند تا گاز خنک رو پیشونیم و پام گذاشت.همه قطره های چشممو به موقع میریخت،اسپری هایی که برای تنگی نفسم بود رو موقع ساکشن میزد،اصلا هم دستمو نبست.من خیلی از رفتار اون شبم که تازه بهوش اومده بودم،شرمنده بودم،ازش عذرخواهی و تشکر کردم،گفت وظیفمه...یعنی دوست داشتم زمین دهن باز کنه،من برم توشبهش گفتم من هوس قیمه ی مامانمو کردمجریان چه جوری مریض شدنم رو هم براش نوشتم،همه رو با دقت میخوند و سوالامو جواب میداد.
عصر درسا اومد.واسم کارت دعوت آورده بود تا به هر کی خواستم بدم.اسم دوستامو واسش نوشتم وگفتم دعوتشون کنه،خوراکی هم بگیره و بگه وروی کیکم رز آبی و صورتی بذارن
قرار بود لوله های تنفسی منو باز کنن ومن واسه روز تولدم اکس تیوب باشم.ولی........بعدا میگم.!!
من قرار بود یه کارت برای دکتر جون بنویسم ولی توی توهماتم (شاید هم واقعی... نمیدونم)فکر کردم دکتر جون رفته قم،و اون روز نمیاد.ولی عصری اومد.پرستارم بهش گفت :گوشم درد میکنه! فردا هم تولدمه.گفت خیلی خوبه.گوشش هم (ENT)میاد میبینه.(متخصص گوش و حلق وبینی).اما کارت رو ننوشته بودم ،نشد اون روز بهش بدم.شب که درسا زنگ زده بود حالمو بپرسه پرستارم بهش گفته بود دلم قیمه مامانمو میخواد.شب دوباره باید ازم (ABG)میگرفتن،تو دلم گفتم وااای تا از من با این همه ورم (ABG) بگیره ،جونم درمیاد،چشمامو بستم،بعد چند لحظه گفت:ببخشید(ABG)بود،وگرنه از ورید میگرفتم،دیدم سرنگ خون دستشه،گفتم ااااااااا گرفتین؟؟،من هیچی نفهمیدم!!!اون شب با اینکه حال روحیم خوب بود،ولی حال جسمیم تعریفی نداشت.آخرای شب واقعا لوله اذیتم میکرداسپری لیدوکایین زد توی گلوم، یه کم بهتر شدم و خوابم بردهرچند که تا صبح چندین بار بیدار شدمولی تا فردا صبح پرستارم همین آقای حسین زاده بودخیلییییییی حواسش به مریضاش بود،تقریبا روزبدون استرسی برای من بود
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
منم به شدت عرق کرده بودم و تب داشتم،صبح که هوا روشن شد، پرستارا آزمون داشتن و اون آقا هم رفت و یه خانوم(پرحرف!!!) اومد بالای سرمن.خیلی حرف میزد.البته نه با من با همکاراش.از سر بخش به ته بخش تلگراف میزد.من همچنان هیچی نخورده بودم درحالیکه ظهر شده بود و شیفت دوباره عوض شد.الان حساب کردم،دیدم اون موقع 30ساعت میشد که من هیچی نخورده بودم و شیفت عوض شدنمیدونستم پرستار بعدی کیه؟؟!!
دوباره اولین پرستار بعد از بیهوشیم(آقای حسین زاده) اومد.واسش نوشتم یه استاد آناتومی داشتیم میخواست بگه غذا بخوریم میگفت یه نون بندازیم ته حلقمون،الان بیشتر از یه روزه من نون نخوردم!!سریع از همون پودرا(تیپیس) درست کرد....،واسم توضیح داد که این یه غذای پودریه،که توش انواع مواد مورد نیاز بدن یه بیمار اینتوبه هست.(تیپیس)آدمو سیر نمیکرد.مزه ای هم که حس نمیشد.فک کنم فقط از مردن بر اثر خالی بودن معده جلوگیری میکرد.بهش گفتم گوشم درد میکنه.فکر کنم عوارض آنتی بیوتیکا باشه!!!دستام باز بود،ولی باندای دور دستم یه گره کور داشت،که من با اون دستای بی جون نمیتونستم بازش کنم، قیچی آورد،باندا رو قیچی کرد،وقتی دید تب دارم،چند تا گاز خنک رو پیشونیم و پام گذاشت.همه قطره های چشممو به موقع میریخت،اسپری هایی که برای تنگی نفسم بود رو موقع ساکشن میزد،اصلا هم دستمو نبست.من خیلی از رفتار اون شبم که تازه بهوش اومده بودم،شرمنده بودم،ازش عذرخواهی و تشکر کردم،گفت وظیفمه...یعنی دوست داشتم زمین دهن باز کنه،من برم توشبهش گفتم من هوس قیمه ی مامانمو کردمجریان چه جوری مریض شدنم رو هم براش نوشتم،همه رو با دقت میخوند و سوالامو جواب میداد.
عصر درسا اومد.واسم کارت دعوت آورده بود تا به هر کی خواستم بدم.اسم دوستامو واسش نوشتم وگفتم دعوتشون کنه،خوراکی هم بگیره و بگه وروی کیکم رز آبی و صورتی بذارن
قرار بود لوله های تنفسی منو باز کنن ومن واسه روز تولدم اکس تیوب باشم.ولی........بعدا میگم.!!
من قرار بود یه کارت برای دکتر جون بنویسم ولی توی توهماتم (شاید هم واقعی... نمیدونم)فکر کردم دکتر جون رفته قم،و اون روز نمیاد.ولی عصری اومد.پرستارم بهش گفت :گوشم درد میکنه! فردا هم تولدمه.گفت خیلی خوبه.گوشش هم (ENT)میاد میبینه.(متخصص گوش و حلق وبینی).اما کارت رو ننوشته بودم ،نشد اون روز بهش بدم.شب که درسا زنگ زده بود حالمو بپرسه پرستارم بهش گفته بود دلم قیمه مامانمو میخواد.شب دوباره باید ازم (ABG)میگرفتن،تو دلم گفتم وااای تا از من با این همه ورم (ABG) بگیره ،جونم درمیاد،چشمامو بستم،بعد چند لحظه گفت:ببخشید(ABG)بود،وگرنه از ورید میگرفتم،دیدم سرنگ خون دستشه،گفتم ااااااااا گرفتین؟؟،من هیچی نفهمیدم!!!اون شب با اینکه حال روحیم خوب بود،ولی حال جسمیم تعریفی نداشت.آخرای شب واقعا لوله اذیتم میکرداسپری لیدوکایین زد توی گلوم، یه کم بهتر شدم و خوابم بردهرچند که تا صبح چندین بار بیدار شدمولی تا فردا صبح پرستارم همین آقای حسین زاده بودخیلییییییی حواسش به مریضاش بود،تقریبا روزبدون استرسی برای من بود
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 03:15 ب.ظ ] [ بهار ]