بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

36-تلخ ترین لحظه های من2

صبح شد و دوباره شیفت عوض شد.،پرستارم هم خیلیییی خانم مهربونی بود.حیف اسمش یادم نیست .ولی یادمه چشماش رنگی بود.به من میگفت تو حتما خیلی استرس داشتی ،وقتی که درس میخوندی.وقتی هم بهش گفتم یکی از کمک بهیارا دعوام کرده گفت ازش ناراحت نشو.مشکل قلبی داره.آخه یکی از کمک بهیارا  وقتی که میخواستن ملافه ها  ولباسامو عوض کنن خیلی اذیت شد وکلی غرزد.منم خیلی ناراحت شدم و اشکم درومد.همینطوری که با عصبانیت نگاش میکردم گفت:چته؟؟تمیزت کردیم،حالا طلبکاری؟؟هر چیزی که اون دور و بر بود میکوبید به هم.منم خیلی ناراحت شدم و برای پرستارم نوشتم نمیخوام هیچ کاری واسه من بکنید،من پرستار خصوصی  میگیرم، البته اون خانوم بعدا که فهمید ازم عذرخواهی کرد.شیفت عوض شدو باز همون خانومه(...)پرستارم شدکه هرجا میرفت دستمو میبست!!! .منم منتظر درسا بودم درسا گفت رفتم کیک سفارش بدم گفتن هر وقت بخواین چند ساعت قبلش بگین،حاضر میکنیم.فرداش تولدم بود.من فکر میکردم قراره لوله ها رو باز کنن و خوشحال بودم،تا شب که بازم (خانوم...)برای شام رفت و دست منو بست.تشک من ازین تشک های مواج بود،وقتی فشارسنج باد میشد و من جابه جا میشدم لوله هم جابه جا میشد ومن با دست میاوردمش وسط.میگفت دست نزن، وگرنه دستتو میبندم ها.،تا دکتر بیهوشی بیاد و تو رو دوباره اینتوبه کنن ارست(ایست قلبی)میکنی.فکر میکرد من میخواام لوله رو باز کنم ولی من همچین قصدی نداشتم.رفت نشست جلوی تلویزیون که داشت (سریال هوش سیاه) نشون میداد.یهو یکی از بهیارا(خانوم ت) بهش گفت من دارم به لوله دست میزنم.اونم به آقای اردلان(بهیار)گفت بیاد دست منو ببنده.اونم دلش نمیومد و یه گره شل زد که من بتونم بازش کنم.خانوم(...)اومد ،گفت این چه گره ایه؟؟خودش محکم گره زد.گفت هروقت آروم شدی دستتو باز میکنم. به دکتر قدیانی هم میگم همکاری نمیکنه.با خودم گفتم .نه..هروقت هوش سیاه تموم شد دست منو باز میکنی.!!!بعدش هم رفت نشست جلوی تلویزیون و تا ته فیلم رو نگاه کرد.منم با دستای بسته کلی گریه کردم. الان هم که بهش فکر میکنم میگم حقوق بیمار به جهنم،حقوق بشر چی میشه!!!بعد هوش سیاه اومد دست منو باز کرد.منم سرمو بردم زیر ملافه.که زنگ بخش رو زدن.دکتر جون بود.اومده بود منو ببینه.واسش نوشتم میشه به اینا بگین انقد دست منو نبندن. .گفت ممکنه خوابت ببره، لوله رو بکشی.گفتم اینجا کسی خوابش نمیبره.کارتمو بهش دادم.نگاش کرد،گفت فردا درمانگاهم،اگه مریضا بذارن میام.یکی  دیگه از پرستارا(خانوم پر حرف!!!) به دکتر گفت فقط به شما کارت داده،دکتر جون گفت خب شما خبر داشتین.تازه یه جوری که انگار من مقصرم به دکتر گفت فردا خودش پرستار میشه، یکی اذیتش کنه،دکتر جون هم گفت :نه چرا اذیتش کنن؟؟؟؟اونجا بود که گفتم دمت گرم دکتر جون.یه دونه ای!!..
پرستاره خیلی هم بد خون میگرفت.سرنگ رو مینداخت ته کاتتر،اولی رو پر میکرد،مینداخت دور،دومی هم همینطور،سومی رو میریخت تو لوله آزمایش.البته میدونم واسه این بود که جوابش خطا نداشته باشه.ولی اینکار توی وضعیت من با اون همه کم خونی درست نبود.(حداقل وقتی خواب بودم باید میگرفت،نه جلوی چشم خودم.



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 06:54 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات