4- مرا چه شده؟؟!!
حالم کمی بهتر شده بود،برای شروع ترم جدید برگشتیم خوابگاه.قرار شد هفته اول کلاسارو نریم.ولی کاراموزی بیمارستان اجباری بود.هفته اول باید میرفتیم بخش نورولوژی.
روز اول به خیر و خوشی تموم شد.ولی اون درد لعنتی تمام شب نذاشت بخوابم.انقد میرفتم بیرون اتاق و میومدم،دوستم مریم بیدار شد،طفلی وقتی دید من حالم بده ، خیلی اصرار کرد بریم بیمارستان ولیعصر که نزدیک خوابگاه بود.،حتی لباس پوشید که بریم،ولی من گفتم لازم نیست، خودش خوب میشه.تا اینکه صبح دوباره ما رفتیم کاراموزی.من به استادمون گفتم که حالم خوب نیست،گفت نیا توی بخش تا یکی از دکترا بیاد تورو ببینه.ولی درد قابل تحمل نبود ، هیچ دکتری هم نیومد .مجبور شدیم بادوستم بریم اورژانس . همونجا هم 2بار از حال رفتم.
نمیتونستم نفس بکشم.واسم اکسیژن گذاشتن.استخون کمر و قفسه سینم به شدت درد میکرد.دکترای اورژانس هم که همگی یا اینترن یا رزیدنت بودن ،فقط میومدن نبض منو میگرفتن ،میگفتن تاکی کارده* و میرفتن.همه آمپولهای هالوپریدول ، دیازپام ، دگزامتازون و تری فلوپرازین رو امتحان کردن.ولی هیچ کدوم درد منو آروم نکردوبدترین لحظه برای من وقتی بود که هیشکی باورش نمیشد درد من انقدر شدیدهاونجا دوستای خودم ازم رگ گرفتن و سرمی که توش هالوپریدول ریخته بودن رو وصل کردن،هی میگفتم دستم میسوزه،گفتن بخاطر داروی توی سرمه،بعد از شاید 10 دقیقه که سوزش ادامه داشت،دستمو نگاه کردم،ورم کرده بود در حد چی...،فهمیدیم که بعـــــــــــــله ،اصلا آنژیوکت توی رگ نبوده،خلاصه که دوباره ازم رگ گرفتن ، منم خوابم برده بود.وقتی بیدار شدم ،بعد از تموم شدن سرم درحالیکه از اثر اون همه آمپول گیج بودم،با دوستم فاطمه آژانس گرفتیم و اومدیم خوابگاه،از 10 صبح تا 11 شب خواب بودم.
موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
روز اول به خیر و خوشی تموم شد.ولی اون درد لعنتی تمام شب نذاشت بخوابم.انقد میرفتم بیرون اتاق و میومدم،دوستم مریم بیدار شد،طفلی وقتی دید من حالم بده ، خیلی اصرار کرد بریم بیمارستان ولیعصر که نزدیک خوابگاه بود.،حتی لباس پوشید که بریم،ولی من گفتم لازم نیست، خودش خوب میشه.تا اینکه صبح دوباره ما رفتیم کاراموزی.من به استادمون گفتم که حالم خوب نیست،گفت نیا توی بخش تا یکی از دکترا بیاد تورو ببینه.ولی درد قابل تحمل نبود ، هیچ دکتری هم نیومد .مجبور شدیم بادوستم بریم اورژانس . همونجا هم 2بار از حال رفتم.
نمیتونستم نفس بکشم.واسم اکسیژن گذاشتن.استخون کمر و قفسه سینم به شدت درد میکرد.دکترای اورژانس هم که همگی یا اینترن یا رزیدنت بودن ،فقط میومدن نبض منو میگرفتن ،میگفتن تاکی کارده* و میرفتن.همه آمپولهای هالوپریدول ، دیازپام ، دگزامتازون و تری فلوپرازین رو امتحان کردن.ولی هیچ کدوم درد منو آروم نکردوبدترین لحظه برای من وقتی بود که هیشکی باورش نمیشد درد من انقدر شدیدهاونجا دوستای خودم ازم رگ گرفتن و سرمی که توش هالوپریدول ریخته بودن رو وصل کردن،هی میگفتم دستم میسوزه،گفتن بخاطر داروی توی سرمه،بعد از شاید 10 دقیقه که سوزش ادامه داشت،دستمو نگاه کردم،ورم کرده بود در حد چی...،فهمیدیم که بعـــــــــــــله ،اصلا آنژیوکت توی رگ نبوده،خلاصه که دوباره ازم رگ گرفتن ، منم خوابم برده بود.وقتی بیدار شدم ،بعد از تموم شدن سرم درحالیکه از اثر اون همه آمپول گیج بودم،با دوستم فاطمه آژانس گرفتیم و اومدیم خوابگاه،از 10 صبح تا 11 شب خواب بودم.
موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 03:19 ب.ظ ] [ بهار ]