42-دو روز مونده به خلاصی از جهنم
فردا صبح واسم صبحانه آوردن.قبلش یه ظرف آب با لگن آوردن دست و صورتم رو شستم.با اینکه وقتی اینتوبه بودم آرزو میکردم بتونم دوباره نون پنیر بخورم ولی خیلی میل نداشتم.(آخه یه شب دیروقت یکی از پرستارا به همکارش گفت نون پنیر میخوری ،اون موقع من خیلی هوس کردم)دکتر فرمند اومد ،گفتم میخوام برم بخش،گفت دکتر (ICU)باید اجازه بده.گفتم میخوام بیام پایین از تخت.گفت :نه...فقط میتونی پاتو آویزون کنی !!!من ازین پاس کاری ها خسته شده بودم.
ظهر واسم خورشت آلو آوردن.هرکاری کردم نتونستم بشینم و غذا بخورم.خانم ابولقاسمی اومد و غذامو گذاشت دهنم.خیلی خانم مهربونی بود،بدون هییییچ اخم و ناراحتی،با خوشرویی همه کارا رو انجام میداد،واقعا از جون و دل...وقتی لوله ها رو باز کرده بودن،بهش گفتم شما خیلی برای من زحمت کشیدین،گفت:کاری نکردم،وظیفمه
(اصلا به جز همون 2 تا پرستار که قبلا گفتم،همه ی پرسنل خیلی مهربون بودن،تا آخر عمرم فراموش نمیکنم که من تو چه وضعیتی بودم و چقدر برام زحمت کشیدن)
عصری دکتر جون اومد.بهش گفتم من میخوام برم بخش..گفت حالا زوده گفتم میخوام از تخت بیام پایین.گفت دکتر بیهوشی باید اجازه بده!!!دکتر گفت هنوز تاکی کارد *و تاکی پنه *ست.بهتره بمونه.انقد با اخم و ناراحتی دکترو نگاه میکردم.خودش فهمید خسته شدم.گفت ببین منم دوس دارم بری بخش ولی حالا صبر کن یه کم بهتر بشی،...ما هم همچین یه ذره قهر کردیم.عصر هم خانوم شمس اومد دیدنم.صدام از ته چاه درمیومد.ولی خیلی خوشحال شدم.وقتی درسا اومد گفتم واسم دمپایی بگیرین.درسا هم آورد وگذاشت پایین تخت.عصری خانوم عباسی پرستارم بود،گفتم میخوام برم(WC)گفت نمیشه..گفتم خب شما هم باهام بیاین گفت دکتر گفته نه.انقد گیر دادم که زنگ زد به دکترجون و گفت من میخوام بیام پایین.دکتر گفت با ویلچیر ببرینش.ایرانی هم نباشه.من فکر میکردم خیلی رستمم،ولی.... خانوم عباسی با خانوم ترکاشوند(کمک بهیار)کمک کردن از تخت اومدم رو ویلچیر.رسیدیم دم (WC)با کمک بلند شدم،تا ویلچیرو بردن کنار افتادم زمین.هیچ جوری هم نتونستم پا شم.خانوم ترکاشوند با آقای طاها(کمک بهیار)بلندم کردن.با بدبختی رفتم (WC)ویه نیم ساعتی هم رو ویلچیر کنار تخت نشستم.هرکی از در میومد میگفت:به به...بالاخره اومدی پایین...
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
ظهر واسم خورشت آلو آوردن.هرکاری کردم نتونستم بشینم و غذا بخورم.خانم ابولقاسمی اومد و غذامو گذاشت دهنم.خیلی خانم مهربونی بود،بدون هییییچ اخم و ناراحتی،با خوشرویی همه کارا رو انجام میداد،واقعا از جون و دل...وقتی لوله ها رو باز کرده بودن،بهش گفتم شما خیلی برای من زحمت کشیدین،گفت:کاری نکردم،وظیفمه
(اصلا به جز همون 2 تا پرستار که قبلا گفتم،همه ی پرسنل خیلی مهربون بودن،تا آخر عمرم فراموش نمیکنم که من تو چه وضعیتی بودم و چقدر برام زحمت کشیدن)
عصری دکتر جون اومد.بهش گفتم من میخوام برم بخش..گفت حالا زوده گفتم میخوام از تخت بیام پایین.گفت دکتر بیهوشی باید اجازه بده!!!دکتر گفت هنوز تاکی کارد *و تاکی پنه *ست.بهتره بمونه.انقد با اخم و ناراحتی دکترو نگاه میکردم.خودش فهمید خسته شدم.گفت ببین منم دوس دارم بری بخش ولی حالا صبر کن یه کم بهتر بشی،...ما هم همچین یه ذره قهر کردیم.عصر هم خانوم شمس اومد دیدنم.صدام از ته چاه درمیومد.ولی خیلی خوشحال شدم.وقتی درسا اومد گفتم واسم دمپایی بگیرین.درسا هم آورد وگذاشت پایین تخت.عصری خانوم عباسی پرستارم بود،گفتم میخوام برم(WC)گفت نمیشه..گفتم خب شما هم باهام بیاین گفت دکتر گفته نه.انقد گیر دادم که زنگ زد به دکترجون و گفت من میخوام بیام پایین.دکتر گفت با ویلچیر ببرینش.ایرانی هم نباشه.من فکر میکردم خیلی رستمم،ولی.... خانوم عباسی با خانوم ترکاشوند(کمک بهیار)کمک کردن از تخت اومدم رو ویلچیر.رسیدیم دم (WC)با کمک بلند شدم،تا ویلچیرو بردن کنار افتادم زمین.هیچ جوری هم نتونستم پا شم.خانوم ترکاشوند با آقای طاها(کمک بهیار)بلندم کردن.با بدبختی رفتم (WC)ویه نیم ساعتی هم رو ویلچیر کنار تخت نشستم.هرکی از در میومد میگفت:به به...بالاخره اومدی پایین...
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:26 ب.ظ ] [ بهار ]