بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

44-خلاصی از جهنم

صبح که پا شدم ،میگفتم ایشالا امروز روز آخره.دکتر بیهوشی اومد گفت اینو بفرستین بخش دیگه!!دوس داشتم بگم فکر کردی من از اینجا خوشم میاد؟؟دکتر فرمند هم اومد گفت مرخصه. .تزئینات تولدم هم هنوز بالای سرم بود.آقای ...(مسئول شیفت اون روز) به یکی از خدمه گفت اینا رو بکن.اونم دلش نمیومد.دوباره بهش گفت مگه نمیگم اینارو بکن.!!اونم اومد همه رو کند.ناهارم قرمه سبزی بود.شاید به زور 2-3 قاشق خوردم.دکتر جون عصر اومد،گفت تخت بخش خالی شه،میتونی بری.منتظر بودم تا تخت خالی بشه.درسا اومد وسایلمو جمع کردن.متاسفانه هم اون دفترچه یادگاری (مکالمات من با پرستارا و دکترا)رو انداخته بودن دور،هم اون خودکاری که آقای حسین زاده بهم داده بود،گم شد،هرچی هم ملافه ها رو گشتن،پیدا نشد.
خانم شمس با خانم خانی(کمک بهیار)با ویلچر اومدن منو ببرن.میگفتن اومدیم عروس ببریم
.گفتم اونم چه عرروسی!!!بازور از تخت اومدم پایین.آخرین بادکنکی هم که مونده بود خانوم حسینی(پرستار)گفت به افتخار مریضمون که مرخص شد...ترکوندش...حیف !...اومدیم تو آسانسور.گفتم چرا گذاشتین.من قول اون بادکنک رو به کسی داده بودم.نگهبان تو آسانسور گفت:مردم گل میدن،توبادکنک میدی!!!گفتم حیف که نمیدونی ..



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ سه شنبه 29 بهمن 1392 ] [ 05:17 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات