بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

5- دکترخیلی خجسته!!!

با همون منگی که داشتم از خواب پاشدم311220_wacko3.gifبه دوستام گفتم شام چی بود؟آزاده گفت شام عدس پلو بود ولی برات سوپ درست کردم.
همین حین بود که درسا زنگ زد و گفت ما تو راهیم بیایم دنبالت....وا،برای چی؟
فهمیدم بعــــــــــــله وقتی که خواب بودم، مامانم زنگ زده و دوستام بهشون گفتن که من حالم بد شده.
تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنیدخلاصه که ساعت 1 شب بود.که بابا وآبجیم اومدن دنبالم ،شاید اگه اون موقع بهم میگفتن آخرین شبی هست که تو خوابگاهی باور نمیکردم،ولی اینطوری بود.
فردا صبحش من با خواهرم رفتیم بیمارستان خودشون.پیش یه متخصص داخلی.وقتی جواب آزمایشهای منو دید، گفت هم کم خونی.هم افسرده!!
کلـــــــــــــــی قرص و آمپول ویتامین داد.با قرص های ضد افسردگی،و گفت برو آهنگای شاد گوش بده،برقص،شادباش!!!
یه چند روزی داروهارو مصرف کردم و دوباره آزمایش دادم ولی نه حالم و نه جواب آزمایشم هیچ تغییری نکرده بود





موضوع: دوران خوش خیالی(آخر91)،

[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 03:48 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات