45-اولین شب آرامش
بازم رفتم اتاق ایزوله،بادرسا.واسم شیرینی آوردن.چقد هم میوه خوردم.
(عین قحطی زده ها)ولی نیم ساعت نشدگلاب به روتون همه رو بالا آوردم(فک کنم از بس غذا نخورده بودم معدم کوچیک شده بود..تعجب میکرد!!!تازه درسا گفت:مامان واست قیمه گذاشته (در پی همون هوسی که موقع اینتوبه بودن داشتم و پرستارم به درسا گفته بود)
دیروز که درسا اومده بود بهش گفتم فردا حتما کیف قرمزه منو(کیف لوازم آرایشم)با کلاه گیسمو بیاری!!!با اینکه خیلی بی حال بودم ولی گفتم قیافم خیلی زار شده.قرمزی چشام به قوت خودش باقی بود.ترسناک شده بودم.به درسا گفتم واسم ابرو بکش،سایه سبز بزن.لاک هم بزن.موهام هم بذار روی سرم.یه لاک صورتی روشن داشتم.حتی توی (ICU)هم نذاشتم ناخونامو کوتاه کنن.ازقبل گذاشته بودم واسه تولدم بلند شه!!خانوم شمس گفت لاکت بیحاله.یه لاک زرشکی آورد که درسا باهاش رو ناخونم طرح کشید.بعدا که خواستم برگردونم بهش ،گفت واسه خودت.اصلا کادوی تولدت.تمام این کارا واسه این بود که به آدمای نگران دور و برم بگم:من خوبم.هرچند که نبودم.اصلا نمیتونستم راه برم .حتی با ویلچر تا (WC)که 2-3متر فاصله داشت میرفتم.به خاطر اون همه آنتی بیوتیک ،ببخشید(diarrhea) خیلی شدیدی هم گرفته بودم و هرچی هم لوپرامید میدادن،بی فایده بودصدام هم خش دار و دورگه شده بود،با یه عالمه سرفه های ممتد،و یه زخم گوشه لبم،که بخاطر وجود لوله ای بود که دو هفته،سنگینیش من رو به سمت ونتیلاتور میکشوند(اینا سوغاتی هایی بود که از (ICU)آورده بودم)
فردا عصر مامان و بابا اومدن.بعد 18 روز بستری اولین باری بود که از نزدیک باشون حرف میزدم.دکتر جون هم همون موقع اومد.بهش گفتم نمیتونم راه برم،پام جون نداره.گفت بگم فیزیوتراپ بیاد یا خودت فیزیوتراپی میکنی؟؟گفتم خودم یه کاریش میکنم!!گفت پاهاتو سرجات حرکت بده .اون شب مامان موند پیشمعزیزم چقد پاهامو واسم ماساژ داد.شب با هر تکونی که میخوردم مامان میگفت:حالت خوبه؟؟هر وقت هم نگاش میکردم داشت واسم دعا میکرد.واقعا توی اون مدت به مامان خیلی سخت گذشت، شاید به جرات بتونم بگم بیشتر از من خانوادم اذیت شدن و از همه بیشتر مامان گلم.
ولی من هنوز نمیتونستم راه برم.ومعدم هیچ غذایی رو تحمل نمیکرد
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
(عین قحطی زده ها)ولی نیم ساعت نشدگلاب به روتون همه رو بالا آوردم(فک کنم از بس غذا نخورده بودم معدم کوچیک شده بود..تعجب میکرد!!!تازه درسا گفت:مامان واست قیمه گذاشته (در پی همون هوسی که موقع اینتوبه بودن داشتم و پرستارم به درسا گفته بود)
دیروز که درسا اومده بود بهش گفتم فردا حتما کیف قرمزه منو(کیف لوازم آرایشم)با کلاه گیسمو بیاری!!!با اینکه خیلی بی حال بودم ولی گفتم قیافم خیلی زار شده.قرمزی چشام به قوت خودش باقی بود.ترسناک شده بودم.به درسا گفتم واسم ابرو بکش،سایه سبز بزن.لاک هم بزن.موهام هم بذار روی سرم.یه لاک صورتی روشن داشتم.حتی توی (ICU)هم نذاشتم ناخونامو کوتاه کنن.ازقبل گذاشته بودم واسه تولدم بلند شه!!خانوم شمس گفت لاکت بیحاله.یه لاک زرشکی آورد که درسا باهاش رو ناخونم طرح کشید.بعدا که خواستم برگردونم بهش ،گفت واسه خودت.اصلا کادوی تولدت.تمام این کارا واسه این بود که به آدمای نگران دور و برم بگم:من خوبم.هرچند که نبودم.اصلا نمیتونستم راه برم .حتی با ویلچر تا (WC)که 2-3متر فاصله داشت میرفتم.به خاطر اون همه آنتی بیوتیک ،ببخشید(diarrhea) خیلی شدیدی هم گرفته بودم و هرچی هم لوپرامید میدادن،بی فایده بودصدام هم خش دار و دورگه شده بود،با یه عالمه سرفه های ممتد،و یه زخم گوشه لبم،که بخاطر وجود لوله ای بود که دو هفته،سنگینیش من رو به سمت ونتیلاتور میکشوند(اینا سوغاتی هایی بود که از (ICU)آورده بودم)
فردا عصر مامان و بابا اومدن.بعد 18 روز بستری اولین باری بود که از نزدیک باشون حرف میزدم.دکتر جون هم همون موقع اومد.بهش گفتم نمیتونم راه برم،پام جون نداره.گفت بگم فیزیوتراپ بیاد یا خودت فیزیوتراپی میکنی؟؟گفتم خودم یه کاریش میکنم!!گفت پاهاتو سرجات حرکت بده .اون شب مامان موند پیشمعزیزم چقد پاهامو واسم ماساژ داد.شب با هر تکونی که میخوردم مامان میگفت:حالت خوبه؟؟هر وقت هم نگاش میکردم داشت واسم دعا میکرد.واقعا توی اون مدت به مامان خیلی سخت گذشت، شاید به جرات بتونم بگم بیشتر از من خانوادم اذیت شدن و از همه بیشتر مامان گلم.
ولی من هنوز نمیتونستم راه برم.ومعدم هیچ غذایی رو تحمل نمیکرد
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:22 ب.ظ ] [ بهار ]