شبُ نازی، منُ تب
همه چی از یاد آدم میره
مگه یادش که همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه میرفت
جیرجیرک با گلوی من میخوند
شاپرک با پر من پرمیزد
سنگ با نگاه من برفُ تماشا میکرد
سبز بودم درشب رویش گلبرگِ پیاز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس
گیج میرفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز
سایه بودم در شب
خود هستی بودم
روشنُ رنگیُ مرموزُ دوان.
من عفریته مرا افسون کرد
مرا از هستیخود بیرون کرد
راز خوشبختی، آن سلسله خاموشی بود
خود فراموشی بود
چرخُ چرخیدن خود با هستی
حذر از دیدن خود در هستی.
حلقه افتاد پس از طرح سوال
ابدی شد قصه هجر و وصال
آدمیمانده و آیا و محال...
ادامه شعر
دسته بندی: حسین پناهی، شعرهایی که دوست شان دارم،
برچسب ها: شعر نو ، شعر معاصر ،
مگه یادش که همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه میرفت
جیرجیرک با گلوی من میخوند
شاپرک با پر من پرمیزد
سنگ با نگاه من برفُ تماشا میکرد
سبز بودم درشب رویش گلبرگِ پیاز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس
گیج میرفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب
نور بودم در روز
سایه بودم در شب
خود هستی بودم
روشنُ رنگیُ مرموزُ دوان.
من عفریته مرا افسون کرد
مرا از هستیخود بیرون کرد
راز خوشبختی، آن سلسله خاموشی بود
خود فراموشی بود
چرخُ چرخیدن خود با هستی
حذر از دیدن خود در هستی.
حلقه افتاد پس از طرح سوال
ابدی شد قصه هجر و وصال
آدمیمانده و آیا و محال...
ادامه شعر
دسته بندی: حسین پناهی، شعرهایی که دوست شان دارم،
برچسب ها: شعر نو ، شعر معاصر ،