!!!چی بودیم... چی شدیم
...Follow your dreams...
توی
عکس زیر چندتا لیوان میبینین؟! هرکی
کمتر از ده تا ببینه چشمش ایراد داره! سوالی
که اینجا مطرح میشه اینه که آیا ما آبدارچی هستیم؟! آیا
بخاطر این کارها حقوقی مازاد بر حقوق خودمون دریافت میکنیم؟! آیا
از ما قدر دانی میشود؟! جواب
همۀ سوال ها را امروز در ادامه بهش میپردازیم! _
خب معلومه که نه! همیشه حق ما رو خوردن، حق ما ضایع شده! ما خیلی مظلومیم... خیلی! بعد
مامان بابام فک میکنن شغل آبرومندانه و از اون پشت میزی ها دارم! دیگه نمیدونن
دخترشون، تک دخترشون، عزیز دلشون، رئیس خونه شون، کسی که تو خونه دست به سیاه و
سفید نمیزنه، الان بخاطر پول آبدارچی شده! بسوزه پدر بی پولی! + اون
لیوان که قلب زرد روش هست مال منه، اونی هم که قلب نارنجی داره مال سحره که یه مدت
که من لیوان نداشتم توی لیوان اون چایی مینوشیدم، البته اونم وسواس داشت منم حرصش
میدادم با این کار و طفلی نمیتونست چیزی بهم بگه بس که دوسم داره! +
صدمین پست توی وبلاگم مبارک! +
عنوان: یه شعر طنز که حوصله ندارم لینکشو بذارم خودتون سرچ کنین کاملشو بخونین،
خالی از لطف نیس! با توجه به شکل بالا: 1. امروز یکی از مشتری هامون نمیدونم به چه مناسبتی برامون شیرینی
آورده بود... (جای همتون خالی!) 2.
اون همکارم م.ق که برای عروسیش رفته بودیم اومد و برای هممون گرفت که یه دونه
برداریم (فقط یه دونه هاا 3.
همینجوری که از ظاهرش خوشم اومد شروع کردم به خوردن... خوردم و خوردم یهو که به
اینجاش رسیدم یادم افتاد آخه من رژیمم!!! 4.
ساعت 11 بود که دیدیم ارتباطمون قطع شده و صاحب کارمون بهم گفت که برم خونه و عصر
برم کارامو انجام بدم (الانم خونم!)، منم گفتم خوبه، پس تا خونه پیاده میرم و دوباره
میام و عصر هم کارم تموم شد دوباره برمیگردم خونه (انگار یک مسیر رو سه بار
میرم) پس این شیرینیه شیرین هضم میشه، از
نظر من دو دسته آدم نفهم داریم: یکیشون
کلا نفهمه، نمیفهمه، تعطیله، آف، یعنی بالاخونه رو فروخته خلاص! یکیشونم
اون دسته هستن که میفهمن ولی بد میفهمن، بعدش دیگه نمیخوان چیزی رو بفهمن، اینا
بالاخونه رو دادن اجاره شایدم دادن رهن! من
با دستۀ اول کاری ندارم، اصلا اونا رو خدا زده، دیگه انتظاری ازشون نیست، اما امان
از دستۀ دوم! مخصوصا که حوصله نداشته باشی و گیرِ یه همچین آدمی از دستۀ دوم
بیوفتی و بدتر اینکه سر قضیه ای که داری بحث میکنی طرفت تعصب کورکورانه داشته باشه
و همش مخالفت کنه و دلیلی برای مخالفتش نداشته باشه و چنان بگه "برات متاسفم"
که مغزت سوت بکشه! خدایا
تورو به بزرگیت قسم دستۀ اول سر راهمون بذار اما دستۀ دوم نه! امشبم
عارضم به خدمتتون که سحر (اسم اینم لزومی نمیبینم مخفف بشه) ازم خواست که خودشو
نامزدشو توی کنکور ثبت نام کنم، یعنی چند روزه که میگه ها اما بخاطر اینکه سرمون
شلوغه و خسته میشیم نمیشد، مدارک خودشو نامزدشو فرستاد و بماند که چقد به عکس کارت
ملیش خندیدم، خلاصه
خواستم بگم در جریان باشین که آخرای ماه که من خستم اصلا سربه سرم نذارین! همین! لازم
میبینم رو عنوان تاکید کنم که: یه اعصاب دنجی داشتیم که الحمدا... الان اونم
نداریم! +
این سیب ها رو همکارم ز.ز آورده بود، خیلی هم خوشمزه بود جاتون خالی! دستش درد
نکنه! +
عنوان: سیب سرخی به من بخشید و رفت اشک در چشمان گرمم حلقه زد (درسته شاعرش رو پیدا نکردم اما همچین این
قضیۀ سیب با اتفاقای امروز بی ربط نبود! حالا بماند از
قدیم الایام این ولنتاینه، سپنتا چی چیه، بین
خارجی ها که همیشه فرهنگ غلطشون به ما میرسه اینطوریه که توی ولتناین کادویی رو
برای کسی که دوسش داری بدون هیچ اسم و نشونی میفرستی، یعنی طرف نباید بدونه کادو
از طرف تو بوده، اما مسخره بازیه ما شده یه عروسک خرسی و بیرون رفتن! کل
کادوهایی که من توی این سال ها که فهمیدم ولتناین چی هست و که چی بشه ایناییه که
تو عکس میبینین!
اون
دستبند رو همون دوستم که باهاش رفته بودم راهپیمایی ز.ج ملقب به دارک لیدی پارسال
برام خریده بود که توی اون جعبه خوشگله بود؛ اون عطر هم که تموم شده پارسال یکی از
همکارای آقامون یکی برا من داد یکی هم برا همون دوستم دارک لیدی؛ اون سیگار برگ رو
هم اولین بار چند سال پیش پسر همسایمون داد (چون میدونه چقد از سیگار متنفرم
میخواس حرصم بده) که هنوزم میلاد میگه آبجی بیار بکشیم ببینیم چجوریه! امسالم
توی گروهمون قرار گذاشتیم که هرکی هرچی کادو گرفت عکسشو بذاره گروه! صبح ساعت ده
بود که من گفتم آقا من کادومو گرفتم و هیشکی باورش نمیشد! اما من دروغ نگفتم...
کادو میتونه هرچیزی باشه حتی یه پیام ساده که ارزشش از گرون قیمت ترین کادو ها هم
بیشتره، مخصوصا اگه از طرف اون دسته از دوستات باشه که حتی یه روزم باهاش قهر
نکردی و هیچوقت کاری نکرده تو گریه کنی و همیشه تورو خندونده و نگرانت بوده! ازت
ممنونم م. پ. ن به ساعتش توجه کنین! + عنوان رو دریابین...
قبل
از هر چیز بگم از روز سه شنبه.... الناز بهم گفت: "راستی زهرا از کنکور چه
خبر؟!" منم گفتم بابااااااا کوووو تا بیست و چهارم بهمن! اون موقع ثبت نام
میکنم! من منم
با اجازۀ بزرگترا و اهل محل و اصناف و کسبه به خوبی و میمنت چهارشنبه ثبت نام کردم و
خداروشکر هیچ مشکلی هم پیش نیومد! و
اما دیروز که 22 بهمن بود و قرار بود برای اولین بار در همچین راهپیمایی عظیمی
شرکت کنم، صبح ساعت 9:30 دقیقه جلوی پایگاه بودم و از دوست و همکار سابقم ز.ج ملقب
به دارک لیدی خبری نبود تا اینکه خانوم تشریف آورد و نزدیکای ساعت 10 بود که همراه
با بچه های پایگاه حرکت کردیم به سمت بازار! یعنی این مسیر به قدری بهمون خوش گذشت
که من اصلا نفهمیدم کی رسیدیم! اونجا که رسیدیم (تف به ریا) چندتایی هم عکس یادگاری
گرفتیم و به طور کاملا اتفاقی سید س. ب رو دیدیم و کلی ذوق مرگ شدیم! کی
میگه توی راهپیمایی ساندیس میدن تا جماعت به شوق ساندیس برن؟! اولا ما به عشق رهبر
رفتیم در ثانی بهمون پیتزا دادن دلتون بسوزه!
توی
راه برگشت دیدیم جماعت یه جا جمع شدن، نزدیک که شدیم دیدیم یه ده دوازده نفر
خودشون رو اینجوری رنگ کردن، اولش فک کردیم واقعا مجسمه ن، اما یهو دیدیم تکون
میخورن! نفهمیدیم اینا برا چی بودن اما خیلی دلمون میخواست ماهم میتونستیم بریم
باهاشون عکس بگیریم، ولی خب نشد دیگه، اینم دورادور گرفتیم که بی نصیب نمونیم!
+
دیروز تولد یه عزیزی بود که چندین بار تولدش رو تبریک گفتم اما فقط دوتا
"متشکرم و سپاسگزارم" دریافت کردم! خداییش این حقم نبود!
دیشب
یکی از همکارامون م.ق (همونی که عروسیش رفته بودیم) اومد تلگرام بهم پیام داد که
زهرایی من قارچ و فلفل و اینا دارم که از مهمونی مونده و لازم ندارم و بمونه خراب
میشه، بیاین فردا وسایل بیاریم اونجا (محل کار) واسه صبحونه املت بزنیم تو رگ! صبح
که میخواستم برم گفتم خدایا اینا رو چجوری بذارم تو کیفم که موقع رفت و آمد صدای
قاشق و بشقابا درنیاد صبحونۀ
امروز با اینکه چند نفری از همکارا مرخصی بودن و بهمون سهم بیشتری رسید
+
دیشب سر یه سوء تفاهم م.پ.ن از گروهی که میگفتم دوسش دارم لفت داد و چون اون مدیر
گروه بود و ما نه نمیتونستیم کسی رو اد کنیم و نه لینکشو داشتیم که بهش بدیم
برگرده، مجبور شدیم برا همیشه با اون گروه خداحافظی کنیم و همگی منتقل شدیم به
گروهی که مهم نیست مدیریتش با کیه اما اسم جالبی داره... Unknown Island +
ر.خ هم سر یه دعوا دیشب دلت اکانت کرد و امروز صبح که دوباره برگشت گویا قراره برا
همیشه با من قهر باشه! + جناب
ک. م که یه روز بیخبر مارو ترک کردن و با هیچکدوممون حرف نزدن امروز بالاخره سکوتشون
رو شکستن و متوجه شدیم مادرشون فوت کردن و اصلا حال خوبی ندارن! خدا مادرشون رو
رحمت کنه و به دوستمون هم صبر بده! اتفاقی با حدیثی روبه رو شدم كه
مصداق حال چندنفری میشه و حیفم اومد عین اون حدیث رو نقل و بعدش تفسیر نكنم! اَعجَزُ النَّاسِ مَن عَجَزَ
عَنِ اکتِسابِ الاِخوَانِ، وَاَعجَزُ مِنهُ مَن ضَّیعَ مَن ظَفِرَ بِهِ مِنهُم؛ (الامالی،
ص 110) به حول و قوه ی الهی این روزا دوست
پیدا كردن تو شبكه های مجازی از نوشیدن آب هم راحت تر شده! اما این رفیقان مجازی
كجا و دوستانی كه از خیلی قبل میشناسیم و بارها هم امتحانشونو پس دادن كجا! یه اخلاقی دارم كه دوستم اگه بهم
ارزش نده، یهو ولش نمیكنم؛ چندباری بهش فرصت میدم كه كارشو جبران كنه، اگه كرد
دوباره میتونه روی دوستی با من حساب كنه، اگه موفق نشد و جبران نكرد خب رفاقت با
منو از دست میده، اما اونقدری از خودم مطمئن هستم كه شاید آدم خیلی خوب و به
دردبخوری نباشم اما تا جایی كه بتونم تو رفاقت كم نمیذارم! حالا نمیخوام وارد بحث
همسرداری بشم كه خب اون مورد ورای رفاقته! + تموم شدن دوره ی آموزشیه میلاد
یه طرف، اینكه من از دست كلش راحت شدم یه طرف؛ كه البته این خلاصی هم محدوده،
دوباره جمعه بره تهران بازم این كار اجباری رو باید متحمل بشم! +وااااای دیروز م.پ.ن عكس بچگی
هاشو فرستاده بود... قول دادم به كسی نشون ندم اما بدجور شوق دارم حداقل یكی ببینه! آخه خیلی نازه! + بجز الناز از این به بعد اسم
بقیه رمزی نوشته میشه چون ممكنه اینجا رو هك كنن... نه كه شخصیت مهمی هستم هر لحظه
امكان اینكه مورد سوء قصد از طرف عوامل بیگانه (ترور) قرار بگیرم خیلیه! سر
قضیۀ هک شدن ما و توضیحاتی که توی پست قبلی دادم، اینم چتی که با الناز داشتم!! ای
خدا من چقد این بشر رو دوست دارم!!
+
جناب کند اوشاقی یا شهر اوشاقی یا هرچی، از این به بعد به پیام های خصوصی جواب
نمیدم! جرات داری پیام آشکار بذار... هکر
خر است تموم شد رفت! دیشب
داشتم با الناز راجع به امروز و برنامه هامونو اینا حرف میزدیم که الناز پرسید
میشه تلگرام رو هک کرد، منم گفتم آره و النازم برام یه عکس فرستاد که چجوری
میتونیم دسترسی هکر رو غیرفعال کنیم! منم به شوخی گفتم اخه کدوم آدم بیکاری میشینه
منو هک کنه اما با این حالا گفتیم بریم ببینیم هک شدیم یانه! چشمتون روز بد
نبینه... بنده
از همینجا اعلام میکنم آقا یا خانوم هکر، اولا هرچی خوندی رو من تکذیب میکنم! اما
بگم از امروز... امروز
رفتیم دانشگاه واسه کارای الناز (منت گذاری مرحلۀ دوم!) اما چون وقت حذف و اضافه
بود شوتش کردن واسه هفتۀ بعد
+
امروز هم میلاد بالاخره آموزشیش تموم شد، والا ما که دوریشو نفهمیدیم، دم به دقیقه
اینجا بود دیگه! حالام افتاده تهران... یه عزیزی قرار بود کارشو درست کنه که
بیوفته تبریز اما خب گویا نشد! به هر حال از همینجا بابت زحمتایی که کشیده ممنونم! + و باز هم عنوان... وقتی
قدیمی ترین رفیق دانشگاهیت (رفاقت از سال 90) که تا حالا حتی یک روز هم باهم قهر
نبودیم میبینه حرف تو کلۀ من نمیره و مجبور میشه به زبان خودش برام مثال بیاره
میشه این:
+
خدایا منو از رفیقام گرفتی لااقل اونا رو از من نگیر!! + جناب کند اوشاقی که پیام خصوصی دادی که شنبه تو هم میای دانشگاه؛ سن هارا؟! + همچنان عنوان را دریابید! وقتی دیروز مرخصی میگیری كه با
مامان جونت برین خرید و بعد یهویی دختر داییت از غیب نازل میشه و شما رو برا ناهار
دعوت میكنه و اصلا هم نمیدونست كه اتفاقا من اون روز مرخصی گرفتم و میتونم بیام و
بعد تویی كه انتظار داشتی صبح یكم بیشتر بخوابی و بخاطر این اتفاق غیر منتظره مجبور
میشی همون ساعت همیشگی بیدار شی و عصر هم قرار میشه كه زودتر برگردین اما غیبت
اینقد شیرین میشه تازه شبشم یه خواب خیلی عجیب
ببینی و بخوای تعبیرشو بدونی و هیچ جا همچین تعبیری رو نمیابی و دست از پا درازتر
خودت میشی معبّر (تعبیر كننده) و خوابتو اونطوری كه دلت میخواد به خیر (طبق
روایات) تعبیر میكنی دیگه حالی به آدم میمونه؟ شنبه هم مرخصی گرفتم كه با الناز
جونم برم دانشگاه، من كه كاری ندارم، بخاطر الناز میرم (آیكون منت گذاری)! یكی از آپشن های مثبتی كه قرار
گذاشتن توی دانشگاه داره اینه كه اولا آدم خاطراتش مرور میشه، دوما انگیزه میشه واسه
افرادی مثل من كه علاقه ی فراوانی به كسب علم و دانش دارن، سوما هوا خوب باشه آدم
میره تو حیاطش میشینه بدون حضور پیرزنان و پیرمردانی كه آدم رو زیر نظر میگیرن و
هزارتا حرف و حدیث پشت سر آدم درمیارن، و اگه هوا هم خوب نباشه بدون هیچ منتی
میریم داخل ساختمون یا بوفه و باز هم بدون هیچگونه بودن در انظار عمومی راحت
میتونیم گپ بزنیم! یه مساله ی دیگه ای هم كه هست
اینه كه من واقعا دانشگاهمو دوس دارم! با كمی تخلص در جمله ای كه شنیده
بودم جمله رو اینگونه بیان میكنم: It is not my university, but it
is still mine! اصل جمله هم با عرض پوزش از حضار
گرامی این بودش كه: He is not my boyfriend, but he
is still mine! بعد ازمدتها یه پست خارجكی
گذاشتم دیسك كمرم عود كرد!! +عنوان از آرش نژادی... عنوان رو دریابین! از سر بیكاریه اول ماه داشتم به
لیست مخاطبام توی تلگرام نگاه میكردم كه دیدم یه عده ای كه بودن دیگه نیستن! یعنی رفتن،
اكانتشونم بستن و رفتن دنبال زندگیشون! یه چند تایی چت از همون آدمایی كه رفته
بودن نگه داشته بودم، نه كه منظوری داشته باشم یا چی، همینجوری مونده بودن و
پاكشون نمیكردم، رفتم دیدم اونام دیگه مسدود شدن ونمیشه برا اون شخص پیامی فرستاد!
یكم دلم گرفت، حالا اون افراد خیلی هم توی زندگیم نبودن كه بگم باهاشون هر روز چت
میكردم، كه اگه مهم بودن رفتنشونو میفهمیدم، نه اینكه مثل الان حتی نفهمیدم كی
رفتن! به این فكر میكردم كه منم زمانی
نیت كرده بودم اگه ازدواج كنم هرچی پیج و اكانت مجازی دارم رو پاك كنم و بچسبم به
زندگیم، شاید تا همین چند وقت پیش هم همین نظرو داشتم اما بیشتر كه فكر میكنم این
سوال اذیتم میكنه كه كدوم پسری لیاقت داره كه همسری به سبك دخترای قدیم داشته باشه
كه من بخوام همچین فداكاری بكنم و از جاهایی كه زمانی بهترین خاطره ها رو اونجا
داشتم برا همیشه خداحافظی كنم؟! گاهی به سرم میزنه برم و هرچی
اكانت دارم ببندم و یه شماره جدید بگیرم با یه گوشی ساده، بعدش دیگه خودم باشم و
خودم، چیكار دارم فلان دوستم چیكار كرد و فلانی چی نوشته و چی شد! اما بعدش میپرسم
خب كه چی بشه؟! مثلا میخوای بگی با دنیا قهر كردی؟! اما خب این اتفاق دیر یا زود
میوفته... وقتی كه بالاخره بمیرم، و چه زیباست مردن، وقتی آدم هنوز جوونه و كلی
آرزو داره و همشو یجا ببره توی گور! اصلا آرزو برا به گور بردنه، وگرنه كی به آرزوهاش
رسیده؟! خدا نگذره از اونی كه هروقت بهش
فك میكنم حالم اینجوری میریزه بهم! دیروز بالاخره همون روز موعودی
بود كه منتظر بودیم كه چی میخوایم بپوشیم! تنها خیری كه این عروسی برای من
داشت این بود كه فهمیدم آرایشگر خوبی میشم! حالا چرا؟! عرض میكنم! قرار بود دخترهمسایمون كه آرایشگره بیاد و یه دستی به این ابروهای من بكشه كه خدایی نكرده نامرتب نریم عروسی،
اما از شانس من طفلی این چند روزه حالش به حدی بد بود كه همش زیر سِرُم به سر
میبرد! خلاصه آبجی هم كه وقت نداشت و مامانم هرچی گفت بیا بریم پیش آرایشگر محل
منم لج كردم و گفتم یا شانس یا اقبال، یا درستش میكنم یا از اینی هم كه هست افتضاح
تر میشه! خلاصه دیروز ساعت 10 كه از سركار
اومدم بیرون، مجبور بودم برم خونه ی آبجی كه چند قلم وسایل آرایش ازش بگیرم (چون
حتی ساده ترین لوازم هم توی وسایلای من پیدا نمیشه) بعدش رفتم خونه و ساعت دو
آماده بودم و منتظر بودم سحر بیاد دنبالم! یعنی شرایط جوری بود كه یا باید قید
دنیا رو میزدم یا آخرت رو! اما من هردوش رو هم حفظ كردم و با اون شرایط چادر هم سر
كردم (تف به ریا) عروسی هم كه واقعا خوش گذشت و
جای تك تك دوستای دخترم خالی (از ورود آقایون معذوریم)! بعده عروسی چون سحر با ماشین
اومده بود و خودمونم بدجور تو فاز عروسی بودیم، تصمیم گرفتیم بریم عروس رو تا جایی
كه میتونیم بدرقه كنیم، از قرار معلوم مریم اینا (عروس و داماد) قرار بود اون شب
رو برن مرند، ما هم تا ورودی روستای اوغلی (كمی مونده به پلیس راه) بدرقه شون
كردیم و خلاصه ساعت هفت و نیم بود كه خونه بودیم! حالا یكی بیاد آرایش رو پاك كنه
تا بتونیم فرایض دینیمونو انجام بدیم! (برای بار دوم تف به ریا) بعد از اینكه با چه وضعی كه
میدونم خدا قبول میكنه نمازمو خوندم دیدم شدید سرگیجه دارم، نه كه خوشگل شده بودم
منو چشم زده بودن! و در نهایت ساعت 8 خوابیدم
تااااااااااا صبح! + النازم پیام داده بود و طفلی
نگرانم شده بود كه چرا بعد از اومدنم نرفتم تلگرام و بهش گزارش عروسی رو ندادم! قربونش
برم همیشه به فكر منه! این
پست یه جورایی درددلم با خودمه، یکم طولانیه، شایدم اصلا جالب نباشه برا کسی، اما
اینجا قبل از همه ماله منه، هرکی دوست داشت ادامۀ مطلب رو بزنه، هرکی هم دوست
نداشته مجبور نیست این پست رو بخونه! پریشب
که حسابی برف اومده و جاتونم خالی بود الناز اینا توی خونشون آدم برفی ساخته بودن
و داشت به من حرص میداد!
بخاطر
اینکه یکشنبه قراره بریم عروسی و دیگه باید کم کم به خودمون برسیم و خودمونو خوشگل
تر (چون خوشگل هستیم همینجوریشم
+
دوستای من اینجورین! برا همینه با دنیا عوضشون نمیکنم! +
اگه چت هارو متوجه نشدین کامنت کنین براتون ترجمه شو بذارم! امروزم
یه روز برفی بعد از چند روزی که هوا به قدری بهاری بود که میخواستیم کم کم بریم
عید دیدنی! با یه دوست مشهدی چت میکردم (الان الناز منو میکُشه!
+
یه حبیب هم نداریم امروز باهاش میرفتیم حداقل زیر برف قدم میزدیم، حالا برف بازی و
درست کردن آدم برفی پیشکش!! از
قدیم گفتن خدا هیچ مسلمونی رو بیکار نکنه! جدیدا ما میگیم خدا هیچ کارمندی رو
بیکار نکنه چون وقتی بیکار میشیم کارایی میکنیم که اصلا در شان یک کارمند نیست! دیروز
به حدی بیکار بودیم که دخترا غیرتشون گل کرد و بلند شدن قسمت پایین رو چنان با جون
و دل تمییز کردن که هرکی میومد اونجا فک میکرد اشتباه اومده! البته بگم که من هرگز
همچین کارایی نمیکنم چون کلا از کارایی شبیه کار خونه متنفرم، و هرکس هم به اشتباه
فتوا بده که کار خونه وظیفۀ خانومه خونه س با انواع فحش های تمیز و غیر تمیز من
روبه رو خواهد شد! اینم
همکارمون زهرا که بعد از نظافت محل کار طفلکی خسته شده بود و توی تخت سلوی ( بخونید
سِلوا) خوابیده بود!
امروز
اینقد خسته بودیم از بیکاری که صاحب کارمون رفت و برامون خوردنی خرید که با گوشی
بازی نکنیم و مشغول خوردن باشیم، اما ما همچنان درحال خوردن با گوشی هم بازی میکردیم!
+
اون تسبیح هم مال اون همکارمونه که از من پنکک میخواست! خواستم توی این عکس نشون
بدم که از ظاهر افراد نباید قضاوت کرد! چه بسا دختری که آرایش میکنه با خودش تسبیح
داره و دختری چادری و ریاکاری مثه من یه تیکه دعا هم تو کیفش پیدا نمیشه!
از قرار
معلوم 11 بهمن جشن عروسیه همکارمون مریمه و اولش قرار نبود کسی از ما دعوت بشه اما
چند روز پیش در کمال ناباوری اومد گفت اگه دعوتتون کنم میرقصین یا برم یکی دیگه رو
دعوت کنم؟؟! مام گفتیم نیکی و پرسش؟! از دیروزم
که مریم بخاطر تدارکات عروسی نمیاد، حالا ما موندیم و یه عالمه کار، واسه یکشنبه
هم اینجوری که بوش میاد قراره همۀ پرسنل مرخصی بگیریم و اوضاعی میشه ها!! الان
چند روزه تاپیک (موضوع) صحبت هامون چه وقتای بیکاری چه موقع صرف صبحونه و چه حتی
توی گروهِ پرسنلیمون توی تلگرام شده "چی بپوشیم"! خلاصه
اینکه در اینجور مواقع شدیدا به جنس مذکر غبطه میخورم که با یه دست کت و شلوار
تمام عروسی ها و مراسم و جشن ها رو به نحو احسن سرهم میارن و اصلا کی به کیه! اما ما
خانوما لباس هیچی، آرایش صورت و مو و همه هم به کنار، نوع رفتارمون هم توی جمع
مهمه! (عجب گیری کردیما!!) پست قبلی یکم واکنش در پی داشته! اول میپردازیم به واکنش الناز در رابطه با پست قبلی (شمارۀ
80)
چند
وقت پیش هم که یه عکس از عکسای پروفایل خودمو الناز و مهدیه رو گذاشته بودم، الناز
پرسید که چرا اسمش الناز2 هست! گیر داده بود که الناز 1 کی هست و اون فقط باید
اولین و آخرین الناز تو زندگیم باشه! سر این قضیه باهام قهر کرد حتی! گفتم
الناز جان بخدا تو تنها الناز زندگیه من هستی، الناز 1 هم خودتی اون یکی شمارته! گیر
داده که اون شمارمو پاک کن که فقط من یک باشم! یعنی به خودشم حسودی میکنه! +خدایا
چی میشد این احساسی که الناز به من داره رو روی یکی از مخلوقات خوشگل و پولدار
ذکورت (جمع مذکر) دایورت میکردی آخه؟! +عکس
پروفایل منم همین عکس النازه! یکی از دوستان هم با اسم "کند اوشاقی" یه کامنت خصوصی داده با این مضمون: من مطمئنم ده تاس! شایدم نباشه، اما باید ده تا باشه! حالا چرا مطمئنم؟! چون
طبق برنامه ای که نوشته بودیم (رجوع شود به پست 36 ) هر کس نوبتش بشه باید این ده
لیوان و یک قوری و چندتا بشقاب و قاشق رو بشوره و سماور رو پر کنه و آشپزخونه رو
هم اگه خورده های نون ریخته باشه زمین، جارو بزنه!
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
) و مام طبق عادت یکی برداشتیم!
دیگه دست نگهداشتم، اما لامصب جلوی چشمم
بود چجوری میتونستم نه بگم؟!
لذا بقیه شو هم میل نمودم! نوش جونم!
طبقه بندی: حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
این شرایط تنها شرایطیه که احساس میکنم نه از کشته شدن میترسم
نه از کشتن! این اتفاقی بود که دیشب منو تا حد مرگ عصبانی کرده بود و حتی النازم
نتونست آرومم کنه و فقط میخواستم بخوابم، یعنی اگه نمیخوابیدم حتما خودمو میکُشتم!
فقط تونستم خودشو ثبت نام کنم، و در این حین گوشیم قاط زد و هنگ پشت
هنگ!
عصبانیتم در حد دیشب نبود اما اونقدری بود که گوشیمو از روی میز پرت کردم
پایین،
هرچند بعدش کم مونده سکته کنم!
طبقه بندی: اتفاقات، توضیحات،
وقتی
آخر ماه باشه و کار هم خیلی زیاد باشه و مجبور باشی صبحونه رو نری آشپزخونه و
بیاری سر میزت بخوری و نت گوشیتو باز بذاری که پیاما بیاد و قاچاقی پیاما رو بتونی
بخونی و نتونی جواب بدی و دوستات بهت اعتراض کنن که چرا میخونی و جواب نمیدی...
خوردن یه سیب سرخ میتونه آرامش بخش باشه!
ساقه
سبز مرا او چید و رفت
عاشقی
های مرا باور نکرد
عاقبت
بر عشق من خندید و رفت
بی
مروت گریه ام را دید و رفت
چشم
از من کند و از من دل برید
حال
بیمار مرا فهمید و رفت
با
غم هجرش مدارا میکنم
گرچه
بر زخمم نمک پاشید و رفت ...)
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات،
اینجور جلف بازی برام مهم نبوده و نیس،
حتی زمانی که بودن کسایی که حاضر بودن برام هر کاری بکنن؛ اما خب میشه گفت اینا هم
بهونه ایه واسه اینکه ببینی برا کی مهم هستی و کی واقعا دوست داره و به فکرته...
بگذریم...
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
گفت: "اینجوری برا کنکور داری تلاش میکنی که نمیدونی ثبت نام از امروز
شروع شده؟!"
(مدیونین فک کنین خودمون خریدیم!)
خلاصه مراسم راهپیمایی ساعت 12:30 تموم شده بود اما نمیدونم ما چجوری ساعت 3:30
رسیدیم خونه!
اصلا هم نرفتیم بازارو بگردیم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
منم
گفتم من که موافقم اما برو تو گروه مطرح کن که هرکی یه چیز بیاره تا بارمون سبک تر
بشه! خلاصه بقیۀ دخترا موافقتشون رو اعلام کردن و این وسط قرار شد من بشقاب و قاشق
و چاقو رو بیارم! (گوشۀ سمت چپ عکس بالایی)
که مامان بهم گفت اونارو بپیچم توی یه دستمال؛ بالاخره مادره
و هزارتا تجربه دیگه!
(همون دستمالی که توی عکس پایینی گذاشتیم زیر ماهیتابه که
نایلون روی صندلی نسوزه!)
اما خیلی
خوش گذشت... گرچه بعدش من حالم بد شد و مجبور شدم خیلی زود برگردم خونه ولی این
روز همیشه یادم میمونه!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
امام علی علیه السلام:
عاجز ترین مردم کسی است که از بدست آوردن دوست عاجز بماند و از او عاجزتر کسی است
که دوستان بدست آورده را از دست بدهد. نمیخواستم اینا رو بگم اما صرفا جهت
اطلاع بود!
میاد میگه مظلومتون اومد واقعا مظلومه!
خدا خودش
باید حفظم كنه!
طبقه بندی: حرف های جدید، اتفاقات،
طبقه بندی: اتفاقات، توضیحات،
دو دستگاه بجز دستگاه خودم رو یافتم و چنان هول شدم که فوری گزینۀ حذف
دسترسی رو زدم!
دوما
چت مردم خوندن نداره! نکن این کارو... آیه داریم تو قرآن که میفرماید: " ولا
تجسّسوا..." ( آیه 12 سورۀ حجرات) خلاصه هرکدوم از چت هامو خوندی حلالت باشه
اما اگه چت های منو الناز رو خونده باشی واگذارت میکنم به خدا!
(این نشون میده که
چقد از خودم و چت هایی که با بقیه داشتم مطمئنم... آیا این نشانه کافی نیست که من
میتونم همسر خوبی هم باشم؟!
)
که اینبار باید تنها بره، من که بیکار نیستم هی دم به
دقیقه مرخصی بگیرم که! دیدیم که کار الناز درست نشد مجبور شدیم منتظر بمونیم با
قطار ساعت 12 برگردیم و خب توی این فاصله این شکم لامصب هم تقاضاهایی داره دیگه!
فقط مختصر بگم که فک نکنم تا دو ماه اسم پفک بیارم حتی! ماشاا... پفک نبود که،
أبَر پفک بود، تمومم نمیشد ما هم قسم خورده بودیم تا تهش بخوریم!
حالا شما حساب
کنین من از خونه لواشک و شکلات هم برده بودم... بعد وقتی هم یکی به منو الناز بگه
چاق شدی ناراحتم میشیم!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
كه شب برمیگردین و شب تصمیم میگیری یكم زودتر بخوابی و دلت باز
میگیره و اینبار به اصرار دوستت كه میخواستی شخصی رو نفرین كنی ، دعاش میكنی و با
همون دل غمگینت بازم شب دیر میخوابی، انتظار داری الان سركارخوابت نیاد؟! نه واقعا
همچین انتظاری داری؟!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات،
طبقه بندی: حرف های جدید،
خلاصه جونم براتون بگه كه هنوزم خواهرم معتقده آرایشگر، ابروهای منو درست
كرده!
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات،
ادامه مطلب
منم دیدم بچه های محلمون دارن یه آدم برفی میسازن و تمام
شب رو دعا کردم
که اون آدم برفی بتونه تا صبح دووم بیاره و دیروز صبح قبل رفتنم
چندتایی سلفی با این آدم برفی خوشگل انداختم!
) کنیم، دیروز که داشتم با الناز چت میکردم یه عکس
بسیار خنده دار از خودم توی آرایشگاه انداختم و براش فرستادم!
بچه های گروه که از
این عکس اطلاع حاصل پیدا کردن خواستار بدست آوردن اون بودن و اینم واکنش عشقم
الناز:
طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی،
) میگفتم برف میاد
و ازم خواست از برف عکس بندازم چون طفلی دلش برا برف لک زده بود! دیگه نمیدونه که
مایی که تو منطقۀ مثلا کوهستانی هستیم اولین برفیه که درست و حسابی میبینیم!
اینم
نمایی از جلوی خونمون....
طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات،
طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات،
واسه منی که خیلی به
لباس و این چیزام اهمیت آنچنانی نمیدم یکم انتخاب اینکه چه لباسی بپوشم سخته! حالا
اگه جمع دوستان بود خیلی برام مهم نبود اما چون همکار و همسر صاحب کارمونم میاد
باید لباس طوری باشه که هم در شان شخصیتمون توی محل کار باشه هم اینکه بهمون بیاد
و با دوستامون بتونیم خوش بگذرونیم!
یعنی مجرد باشی باید یه جور رفتار کنی، نامزد باشی یه
جور دیگه، تازه عروس باشی یه جور و مادرشوهر یا مادرم زنم باشی دیگه بدتر!! حتی نوع
لباسم باید متناسب با این چیزا باشه! خداییش وقتی ما دخترا یا خانوما میگیم چی
بپوشم منظور این نیست که لباس ندارم، منظور اینه که متناسب با تمام شرایط موجود چی
مناسبه که بپوشم اما آقایون اینو درک نمیکنن و فک میکنن ما از کمبود لباس داریم
شکایت میکنیم!!
طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات،
عاشقشم
به مولا...
مثلا قیامت میشد اگه اینکارو میکردی یا امام
زمان (عج) پیش از موعد ظهور میکرد؟!
(اللهم عجل لویک الفرج)
+ فک کنم دارم میزنم تو کار خیر!! خدا خیرم بده!!
طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات،
قالب ساز آنلاین |