!!!چی بودیم... چی شدیم

...Follow your dreams...

دیشب یکی از همکارامون م.ق (همونی که عروسیش رفته بودیم) اومد تلگرام بهم پیام داد که زهرایی من قارچ و فلفل و اینا دارم که از مهمونی مونده و لازم ندارم و بمونه خراب میشه، بیاین فردا وسایل بیاریم اونجا (محل کار) واسه صبحونه املت بزنیم تو رگ! منم گفتم من که موافقم اما برو تو گروه مطرح کن که هرکی یه چیز بیاره تا بارمون سبک تر بشه! خلاصه بقیۀ دخترا موافقتشون رو اعلام کردن و این وسط قرار شد من بشقاب و قاشق و چاقو رو بیارم! (گوشۀ سمت چپ عکس بالایی)

صبح که میخواستم برم گفتم خدایا اینا رو چجوری بذارم تو کیفم که موقع رفت و آمد صدای قاشق و بشقابا درنیاد که مامان بهم گفت اونارو بپیچم توی یه دستمال؛ بالاخره مادره و هزارتا تجربه دیگه! (همون دستمالی که توی عکس پایینی گذاشتیم زیر ماهیتابه که نایلون روی صندلی نسوزه!)

صبحونۀ امروز با اینکه چند نفری از همکارا مرخصی بودن و بهمون سهم بیشتری رسید اما خیلی خوش گذشت... گرچه بعدش من حالم بد شد و مجبور شدم خیلی زود برگردم خونه ولی این روز همیشه یادم میمونه!


33.png

+ دیشب سر یه سوء تفاهم م.پ.ن از گروهی که میگفتم دوسش دارم لفت داد و چون اون مدیر گروه بود و ما نه نمیتونستیم کسی رو اد کنیم و نه لینکشو داشتیم که بهش بدیم برگرده، مجبور شدیم برا همیشه با اون گروه خداحافظی کنیم و همگی منتقل شدیم به گروهی که مهم نیست مدیریتش با کیه اما اسم جالبی داره... Unknown Island

+ ر.خ هم سر یه دعوا دیشب دلت اکانت کرد و امروز صبح که دوباره برگشت گویا قراره برا همیشه با من قهر باشه!

+ جناب ک. م که یه روز بیخبر مارو ترک کردن و با هیچکدوممون حرف نزدن امروز بالاخره سکوتشون رو شکستن و متوجه شدیم مادرشون فوت کردن و اصلا حال خوبی ندارن! خدا مادرشون رو رحمت کنه و به دوستمون هم صبر بده!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ چهارشنبه 21 بهمن 1394 ] [ 04:29 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

هکر خر است تموم شد رفت!

دیشب داشتم با الناز راجع به امروز و برنامه هامونو اینا حرف میزدیم که الناز پرسید میشه تلگرام رو هک کرد، منم گفتم آره و النازم برام یه عکس فرستاد که چجوری میتونیم دسترسی هکر رو غیرفعال کنیم! منم به شوخی گفتم اخه کدوم آدم بیکاری میشینه منو هک کنه اما با این حالا گفتیم بریم ببینیم هک شدیم یانه! چشمتون روز بد نبینه... دو دستگاه بجز دستگاه خودم رو یافتم و چنان هول شدم که فوری گزینۀ حذف دسترسی رو زدم!

بنده از همینجا اعلام میکنم آقا یا خانوم هکر، اولا هرچی خوندی رو من تکذیب میکنم! دوما چت مردم خوندن نداره! نکن این کارو... آیه داریم تو قرآن که میفرماید: " ولا تجسّسوا..." ( آیه 12 سورۀ حجرات) خلاصه هرکدوم از چت هامو خوندی حلالت باشه اما اگه چت های منو الناز رو خونده باشی واگذارت میکنم به خدا! (این نشون میده که چقد از خودم و چت هایی که با بقیه داشتم مطمئنم... آیا این نشانه کافی نیست که من میتونم همسر خوبی هم باشم؟! )

اما بگم از امروز...

امروز رفتیم دانشگاه واسه کارای الناز (منت گذاری مرحلۀ دوم!) اما چون وقت حذف و اضافه بود شوتش کردن واسه هفتۀ بعد که اینبار باید تنها بره، من که بیکار نیستم هی دم به دقیقه مرخصی بگیرم که! دیدیم که کار الناز درست نشد مجبور شدیم منتظر بمونیم با قطار ساعت 12 برگردیم و خب توی این فاصله این شکم لامصب هم تقاضاهایی داره دیگه! فقط مختصر بگم که فک نکنم تا دو ماه اسم پفک بیارم حتی! ماشاا... پفک نبود که، أبَر پفک بود، تمومم نمیشد ما هم قسم خورده بودیم تا تهش بخوریم! حالا شما حساب کنین من از خونه لواشک و شکلات هم برده بودم... بعد وقتی هم یکی به منو الناز بگه چاق شدی ناراحتم میشیم!

Untitled.png

+ امروز هم میلاد بالاخره آموزشیش تموم شد، والا ما که دوریشو نفهمیدیم، دم به دقیقه اینجا بود دیگه! حالام افتاده تهران... یه عزیزی قرار بود کارشو درست کنه که بیوفته تبریز اما خب گویا نشد! به هر حال از همینجا بابت زحمتایی که کشیده ممنونم!

+ و باز هم عنوان...




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ شنبه 17 بهمن 1394 ] [ 07:06 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی قدیمی ترین رفیق دانشگاهیت (رفاقت از سال 90) که تا حالا حتی یک روز هم باهم قهر نبودیم میبینه حرف تو کلۀ من نمیره و مجبور میشه به زبان خودش برام مثال بیاره میشه این:


شماره1d.png

شماره2.png


+ خدایا منو از رفیقام گرفتی لااقل اونا رو از من نگیر!!

+ جناب کند اوشاقی که پیام خصوصی دادی که شنبه تو هم میای دانشگاه؛ سن هارا؟!

+ همچنان عنوان را دریابید!




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 16 بهمن 1394 ] [ 10:51 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

وقتی دیروز مرخصی میگیری كه با مامان جونت برین خرید و بعد یهویی دختر داییت از غیب نازل میشه و شما رو برا ناهار دعوت میكنه و اصلا هم نمیدونست كه اتفاقا من اون روز مرخصی گرفتم و میتونم بیام و بعد تویی كه انتظار داشتی صبح یكم بیشتر بخوابی و بخاطر این اتفاق غیر منتظره مجبور میشی همون ساعت همیشگی بیدار شی و عصر هم قرار میشه كه زودتر برگردین اما غیبت اینقد شیرین میشه كه شب برمیگردین و شب تصمیم میگیری یكم زودتر بخوابی و دلت باز میگیره و اینبار به اصرار دوستت كه میخواستی شخصی رو نفرین كنی ، دعاش میكنی و با همون دل غمگینت بازم شب دیر میخوابی، انتظار داری الان سركارخوابت نیاد؟! نه واقعا همچین انتظاری داری؟!

تازه شبشم یه خواب خیلی عجیب ببینی و بخوای تعبیرشو بدونی و هیچ جا همچین تعبیری رو نمیابی و دست از پا درازتر خودت میشی معبّر (تعبیر كننده) و خوابتو اونطوری كه دلت میخواد به خیر (طبق روایات) تعبیر میكنی دیگه حالی به آدم میمونه؟

شنبه هم مرخصی گرفتم كه با الناز جونم برم دانشگاه، من كه كاری ندارم، بخاطر الناز میرم (آیكون منت گذاری)!

یكی از آپشن های مثبتی كه قرار گذاشتن توی دانشگاه داره اینه كه اولا آدم خاطراتش مرور میشه، دوما انگیزه میشه واسه افرادی مثل من كه علاقه ی فراوانی به كسب علم و دانش دارن، سوما هوا خوب باشه آدم میره تو حیاطش میشینه بدون حضور پیرزنان و پیرمردانی كه آدم رو زیر نظر میگیرن و هزارتا حرف و حدیث پشت سر آدم درمیارن، و اگه هوا هم خوب نباشه بدون هیچ منتی میریم داخل ساختمون یا بوفه و باز هم بدون هیچگونه بودن در انظار عمومی راحت میتونیم گپ بزنیم!

یه مساله ی دیگه ای هم كه هست اینه كه من واقعا دانشگاهمو دوس دارم!

با كمی تخلص در جمله ای كه شنیده بودم جمله رو اینگونه بیان میكنم:

It is not my university, but it is still mine!

اصل جمله هم با عرض پوزش از حضار گرامی این بودش كه:

He is not my boyfriend, but he is still mine!

بعد ازمدتها یه پست خارجكی گذاشتم دیسك كمرم عود كرد!!

+عنوان از آرش ن‍ژادی... عنوان رو دریابین!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ پنجشنبه 15 بهمن 1394 ] [ 09:44 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز بالاخره همون روز موعودی بود كه منتظر بودیم كه چی میخوایم بپوشیم!

تنها خیری كه این عروسی برای من داشت این بود كه فهمیدم آرایشگر خوبی میشم! حالا چرا؟! عرض میكنم!

قرار بود دخترهمسایمون كه آرایشگره بیاد و یه دستی به این ابروهای من بكشه كه خدایی نكرده نامرتب نریم عروسی، اما از شانس من طفلی این چند روزه حالش به حدی بد بود كه همش زیر سِرُم به سر میبرد! خلاصه آبجی هم كه وقت نداشت و مامانم هرچی گفت بیا بریم پیش آرایشگر محل منم لج كردم و گفتم یا شانس یا اقبال، یا درستش میكنم یا از اینی هم كه هست افتضاح تر میشه! خلاصه جونم براتون بگه كه هنوزم خواهرم معتقده آرایشگر، ابروهای منو درست كرده!

خلاصه دیروز ساعت 10 كه از سركار اومدم بیرون، مجبور بودم برم خونه ی آبجی كه چند قلم وسایل آرایش ازش بگیرم (چون حتی ساده ترین لوازم هم توی وسایلای من پیدا نمیشه) بعدش رفتم خونه و ساعت دو آماده بودم و منتظر بودم سحر بیاد دنبالم! یعنی شرایط جوری بود كه یا باید قید دنیا رو میزدم یا آخرت رو! اما من هردوش رو هم حفظ كردم و با اون شرایط چادر هم سر كردم (تف به ریا)

عروسی هم كه واقعا خوش گذشت و جای تك تك دوستای دخترم خالی (از ورود آقایون معذوریم)!

بعده عروسی چون سحر با ماشین اومده بود و خودمونم بدجور تو فاز عروسی بودیم، تصمیم گرفتیم بریم عروس رو تا جایی كه میتونیم بدرقه كنیم، از قرار معلوم مریم اینا (عروس و داماد) قرار بود اون شب رو برن مرند، ما هم تا ورودی روستای اوغلی (كمی مونده به پلیس راه) بدرقه شون كردیم و خلاصه ساعت هفت و نیم بود كه خونه بودیم!

حالا یكی بیاد آرایش رو پاك كنه تا بتونیم فرایض دینیمونو انجام بدیم! (برای بار دوم تف به ریا)

بعد از اینكه با چه وضعی كه میدونم خدا قبول میكنه نمازمو خوندم دیدم شدید سرگیجه دارم، نه كه خوشگل شده بودم منو چشم زده بودن!

و در نهایت ساعت 8 خوابیدم تااااااااااا صبح!

+ النازم پیام داده بود و طفلی نگرانم شده بود كه چرا بعد از اومدنم نرفتم تلگرام و بهش گزارش عروسی رو ندادم! قربونش برم همیشه به فكر منه!




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ دوشنبه 12 بهمن 1394 ] [ 01:06 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

پریشب که حسابی برف اومده و جاتونم خالی بود الناز اینا توی خونشون آدم برفی ساخته بودن و داشت به من حرص میداد! منم دیدم بچه های محلمون دارن یه آدم برفی میسازن و تمام شب رو دعا کردم که اون آدم برفی بتونه تا صبح دووم بیاره و دیروز صبح قبل رفتنم چندتایی سلفی با این آدم برفی خوشگل انداختم!

برف.png

بخاطر اینکه یکشنبه قراره بریم عروسی و دیگه باید کم کم به خودمون برسیم و خودمونو خوشگل تر (چون خوشگل هستیم همینجوریشم) کنیم، دیروز که داشتم با الناز چت میکردم یه عکس بسیار خنده دار از خودم توی آرایشگاه انداختم و براش فرستادم! بچه های گروه که از این عکس اطلاع حاصل پیدا کردن خواستار بدست آوردن اون بودن و اینم واکنش عشقم الناز:


ممممم.png

 

+ دوستای من اینجورین! برا همینه با دنیا عوضشون نمیکنم!

+ اگه چت هارو متوجه نشدین کامنت کنین براتون ترجمه شو بذارم!





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، حرف های جدید، حرف های قدیمی، 
[ جمعه 9 بهمن 1394 ] [ 12:24 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


امروزم یه روز برفی بعد از چند روزی که هوا به قدری بهاری بود که میخواستیم کم کم بریم عید دیدنی!

با یه دوست مشهدی چت میکردم (الان الناز منو میکُشه! ) میگفتم برف میاد و ازم خواست از برف عکس بندازم چون طفلی دلش برا برف لک زده بود! دیگه نمیدونه که مایی که تو منطقۀ مثلا کوهستانی هستیم اولین برفیه که درست و حسابی میبینیم! اینم نمایی از جلوی خونمون....


3.png

+ یه حبیب هم نداریم امروز باهاش میرفتیم حداقل زیر برف قدم میزدیم، حالا برف بازی و درست کردن آدم برفی پیشکش!!





طبقه بندی: حرف های جدید، خاطرات، 
[ سه شنبه 6 بهمن 1394 ] [ 06:32 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

از قدیم گفتن خدا هیچ مسلمونی رو بیکار نکنه! جدیدا ما میگیم خدا هیچ کارمندی رو بیکار نکنه چون وقتی بیکار میشیم کارایی میکنیم که اصلا در شان یک کارمند نیست!

دیروز به حدی بیکار بودیم که دخترا غیرتشون گل کرد و بلند شدن قسمت پایین رو چنان با جون و دل تمییز کردن که هرکی میومد اونجا فک میکرد اشتباه اومده! البته بگم که من هرگز همچین کارایی نمیکنم چون کلا از کارایی شبیه کار خونه متنفرم، و هرکس هم به اشتباه فتوا بده که کار خونه وظیفۀ خانومه خونه س با انواع فحش های تمیز و غیر تمیز من روبه رو خواهد شد!

اینم همکارمون زهرا که بعد از نظافت محل کار طفلکی خسته شده بود و توی تخت سلوی ( بخونید سِلوا) خوابیده بود!

1.png

امروز اینقد خسته بودیم از بیکاری که صاحب کارمون رفت و برامون خوردنی خرید که با گوشی بازی نکنیم و مشغول خوردن باشیم، اما ما همچنان درحال خوردن با گوشی هم بازی میکردیم!


2.png

+ اون تسبیح هم مال اون همکارمونه که از من پنکک میخواست! خواستم توی این عکس نشون بدم که از ظاهر افراد نباید قضاوت کرد! چه بسا دختری که آرایش میکنه با خودش تسبیح داره و دختری چادری و ریاکاری مثه من یه تیکه دعا هم تو کیفش پیدا نمیشه!




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 6 بهمن 1394 ] [ 06:31 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


پست قبلی یکم واکنش در پی داشته!

اول میپردازیم به واکنش الناز در رابطه با پست قبلی (شمارۀ 80)


Screenshot_۲۰۱۶-۰۳-۰۲-۲۳-۲۴-۳۷.png

چند وقت پیش هم که یه عکس از عکسای پروفایل خودمو الناز و مهدیه رو گذاشته بودم، الناز پرسید که چرا اسمش الناز2 هست! گیر داده بود که الناز 1 کی هست و اون فقط باید اولین و آخرین الناز تو زندگیم باشه! سر این قضیه باهام قهر کرد حتی!

گفتم الناز جان بخدا تو تنها الناز زندگیه من هستی، الناز 1 هم خودتی اون یکی شمارته! گیر داده که اون شمارمو پاک کن که فقط من یک باشم! یعنی به خودشم حسودی میکنه! عاشقشم به مولا...

+خدایا چی میشد این احساسی که الناز به من داره رو روی یکی از مخلوقات خوشگل و پولدار ذکورت (جمع مذکر) دایورت میکردی آخه؟! مثلا قیامت میشد اگه اینکارو میکردی یا امام زمان (عج) پیش از موعد ظهور میکرد؟! (اللهم عجل لویک الفرج)

+عکس پروفایل منم همین عکس النازه!

یکی از دوستان هم با اسم "کند اوشاقی" یه کامنت خصوصی داده با این مضمون:

22222.png


+ فک کنم دارم میزنم تو کار خیر!! خدا خیرم بده!!




طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 2 بهمن 1394 ] [ 01:15 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیشب داشتم با یکی از دوستای خیلی خیلی قدیمیم حرف میزدم که اتفاقا از خواننده های وبلاگه! بعد از سلام و احوال پرسی های همیشگی گفت:


12.png

آخه من به این بچه چی بگم؟! خو اگه قرار بود رمزشو بدم اصلا مطلب رمزدار نمینوشتم که!! بهش میگم این فضولیتو تو وبلاگ مینویسم که آبروت بره برگشته میگه:


3.png

خیلی هم تاکید کرد که تاکید کنم تنهاس! گفت بُلد بنویسم که تنهاس... ایهاالناس دوستم تنهاس!! تنها...




طبقه بندی: خاطرات، 
[ پنجشنبه 1 بهمن 1394 ] [ 06:42 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

بخاطر اتفاقی که برای دامادمون افتاده و پاهاش توی گچه دکتر بهش گفته تا میتونه پاچه و پای مرغ بخوره تا زودتر پاهاش خوب شه! منم مدتی بود بدجور هوس پای مرغ کرده بودم، چند روز پیشم مطلبی خوندم راجع به همین پای مرغ که چه فوایدی داره، چقدم خوشمزه س لامصب! دیروز که قرار بود بعدازظهر هم اضافه کار برم مجبور شدم برم خونۀ خواهرم که به محل کارم نزدیکتره تا (تف به ریا) نمازمو بخونم و یکمی هم استراحت کنم! مامان هم از شانس اونروز پای مرغ درست کرده بود و وقتی فهمید میرم خونۀ آبجی اینا سهم منو آورد اونجا... جاتون خالی... نوش جونم باشه!

1.png

شب هم که از سرکار برگشتم خونه دوباره سورپرایز شدم، دیدم مامانینا بستنی خریدن خوردن واسه منم گرفتن با نون اضافه! چون میدونن من نونشو بیشتر از خودش دوست دارم! اینم نوش جونم باشه!!

Untitled.png




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ پنجشنبه 1 بهمن 1394 ] [ 06:39 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

عرضم به خدمتتون که خودم میدونم بعد از شمارۀ 76 باید پستم شمارۀ 77 میشد اما از اونجایی که من عدد 7 و خانواده شو خیلی دوس دارم چون دوتا 7 میوفته کنار هم دیگه عاشق 77 هستم و پست شمارۀ 77 رو زمانی خواهم نوشت که بخوام یه خبر خوبی رو اینجا بنویسم(منظورم صد در صد ازدواجه، لطفا مثبت فکر نکنین!)! پیش بینی میشه که پست شمارۀ 777 رو هم زمانی که دخترم به دنیا بیاد خواهم نوشت؛ لال از دنیا نری بگو ایشاا...

هفتۀ آخر هر ماه که سرمون خیلی شلوغ میشه به طوری که معمولا عصرها اضافه کاری میریم، دوتا همکار هم به جمع ده نفرمون اضافه میشن! یه مادر و دخترن که آخرای هفته واسه کمک میان... مادره که خوب کمک میکنه اما دختره خیلی اذیت میکنه، دیگه چند روز پیش طوری شد که گفتیم آقا نمیخوایم تو کمک کنی اونم جیغ و داد راه انداخت و آخرش مجبور شدیم زندونیش کنیم! ولی اینطوری که توی عکسشم مشخصه گویا از زندان راضیه و مشکلی نداره با این قضیه!

Untitled.png

عکاس: همکارم زهرا

داره به من نگاه میکنه! قشنگ زاویۀ دیدش به سمت منه!

+ اسمش سِلوی (بخونین سِلوا) هست و دختر صاحب کارمونه! هر وقت میاد بساط بوسه هامون به راهه! بچۀ آرومیه، بغل همه هم میره، هرچقدم میبوسیمش هیچی نمیگه، هنوز فرصت نشده گاز رو امتحان کنم ببینم در مقابل گار گرفتنم مقاومه یا نه! اما بالاخره یه روزی این کارو میکنم، بهتون قول میدم!!




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، 
[ سه شنبه 29 دی 1394 ] [ 09:12 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


از مهمترین اتفای این چند رو باید عرض کنم که:

1. پریروز که میخواستم از صندوق پول بردارم که یهو دستم خورد و چایی ریخت روی پولا و اصلا هم به گردن نگرفتم کار منه و مجبور شدیم پهنشون کنیم جلوی آفتاب خشک بشن!!

333333.png


2. قرار و دیدار و ملاقات دیروز با یک عزیز که بدون هیچ مناسبتی (از سر دوست داشتن) این کیف رو برام از نصف راه خرید!

1111.png



3. ملاقات دامادمون که چند روز پیش افتاده بود و پاش شکسته بود و فردا از بیمارستان مرخص میشه و من تازه امروز وقت کردم برم ببینمش!

222222.png




طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ جمعه 25 دی 1394 ] [ 07:14 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

دیروز... یكی از اون چهار همكار جدیدالورودمون اومد پیش من یواشكی یه چیزی گفت!

من: چی گفتی؟ نفهمیدم!

اون دوباره پرسید: پنكك داری؟

من

اون: نمیدونی چیه؟

من

اون: همون كه میزنن صورت دیگه!

من

اون: چیه؟! چرا اینجوری نگاه میكنی؟

من: تو صورت من ذره ای آرایش میبینی؟


+ هركی توی تمام وسایل من از عنفوان كودكی تا كنون یك لاك بیابد حتی بهش جایزه یه ست لوازم آرایش میدم!! چه برسه به پنكك (با صدای جناب خان!!)

و بعد از رفتن دوستم همچنان من


+ عنوان رو فقط داشته باشین!! حافظ در وصف زیبا رویی چون من گفته! الكی بهش نمیگفتن لسان الغیب كه!!
 



طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، 
[ سه شنبه 22 دی 1394 ] [ 12:11 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

رشته ای كه من خیر سرم لیسانسشو گرفتم و خودم هم این مدرك رو قبول ندارم زبان و "ادبیات" انگلیسی هست! رشته ی زبان انگلیسی سه گرایش داره تا جایی كه من میدونم:

  1. مترجمی
  2. آموزش
  3. ادبیات

كه رشته ی من گزینه ی سوم هست! بیشترین دروسی كه ما خوندیم راجع به ادبیات انگلستان یا آثار ادبی ای بوده كه به زبان انگلیسی نوشته شده، درسته چند واحدی مترجمی و آموزش و حتی زبان فرانسه پاس كردیم اما این دلیل نمیشه كه مثلا زبان فرانسه رو فول باشیم! مثه سایر دانشجوهایی كه كنار دروس تخصصیشون زبان انگلیسی هم دارن! اینكه دانشجوها یا فارغ التحصیلای ادبیات انگلیسی میتونن متن ها رو از انگلیسی به فارسی ترجمه كنن یه چیز طبیعی هست، بامراجعه به دیكشنری افراد غیر حرفه ای هم میتونن این كارو بكنن، اما ترجمه از فارسی به انگلیسی تخصص خودشو میخواد كه مختص دانشجوهای مترجمی هست!

كلا ما بچه های زبان یه بدبختی ای كه داریم اینه كه چون زبان خوندیم و بلدیم میتونیم هرچیزی رو ترجمه كنیم و بفهمیم، یكی از مشكلات منم اینه كه همه فك میكنن من باید خدای كامپیوتر باشم! آخه اگه قرار بود كامپیوتر رو فقط با بلد بودن زبان انگلیسی یاد گرفت چرا این دو رشته جداس؟! باور كنین بعضی وقتا كامپیوتر یه ارورهایی میده كه اصلا معلوم نیس چیه، بعدش میگن تو زبان خوندی باید بلد باشی! یكی از فامیلامون كاردانی آی تی داره اما نمیتونه ویندوز عوض كنه حتی، وقتی اون نمیتونه منی كه ادبیات انگلیسی خوندم.... تاكید میكنم ادبیات... ادبیات... چطور میتونم از اصطلاحات كامپیوتر سر در بیارم؟!

یه خاطره هم بگم: یه شخصی بود دانشجوی دكترای كامپیوتر توی یه كشور دیگه؛ كه یه مقاله به فارسی نوشته بود و با كلی اصرار و خواهش و اینا ازم خواست واسش مقاله شو به انگلیسی ترجمه كنم، پولشم پیشا پیش برام ارسال كرد كه منو توی رودربایستی بذاره و خلاصه مقاله ی 20 صفحه ای شو بعد از 10 روز بهش تحویل دادم! خودم مطمئن بودم كه هیچ ایرادی نداره هرچند بار اولم (و آخرم) بود، توی پیامی كه ازم تشكر كرد، پاراگراف اول مقاله رو كه خودش ترجمه كرده بود و فك میكرد درسته رو برام فرستاد و ازم خواست با دریافت هزینه ای جدا اونجوری كه اون گفته مقاله رو اصلاح كنم... خیلی جالب بود همه ی فعل ها رو با اضافه كردن tion به اسم تبدیل كرده بود كه موقع خوندن فقط صدای "ش" بیاد كه نشون بده خیلی حرفه ای ترجمه شده! بعد صفت ها رو با ترجمه ی تحت الفظی مثه فارسی ترجمه كرده بود و هزار و یك تا ایراد دیگه! از اون پاراگرافه ترجمه شده توسط دوستم حداقل 10 تا ایراد گرفتم و توضیح دادم كه چرا اشتباهه! مقاله شو كه تحویل اساتیدش داده بود از ترجمه ش راضی بودن... بعد از یه ماه با مبلغ قابل توجهی ازم خواست 70 صفحه ای رو كه خودش ترجمه كرده فقط براش اصلاح كنم، اما گفتم من دیگه غلط بكنم بخوام اینهمه مدت برای چیزی كه توش تخصص ندارم وقت بذارم، اصلا مترجمی تخصص من نیست!

یه خواهشی كه ازتون دارم اینه كه قبل از اینكه مقالتون رو بدین شخصی كه زبان خونده (هر گرایشی) بهش بگین مقالتون قراره از چه زبان به چه زبان ترجمه بشه، اونم به سوادش نگاه میكنه ببینه میتونه یا نه! با تچكر...

 

 




طبقه بندی: خاطرات، توضیحات، 
[ شنبه 19 دی 1394 ] [ 10:43 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


همیشه عددها رو دوس داشتم، شایدم بخاطر اینه که علاقۀ خاصی به ریاضیات داشتم و تنها درسایی بودن که هیچوقت منو خسته نمیکردن حتی اگه نمیفهمیدم! معمولا از هر کی میپرسم چه عددی رو دوس داری، عدد مورد علاقه شون تعداد اعضای خونوادشونه، اما با اینکه ما 6 نفر بودیم و الان 8.5 نفر هستیم اما من عاشق عدد 7 هستم! یه جورایی به نظرم عدد خاصیه، هیچ ربطی هم به چیزای فلسفی که راجع به این عدد میگن نداره، کلا اعدادی که 7 توشون باشه برام یه جورایی شانس میاره، 17، 27، 37، 47، 57و....

هفتم، هفدهم و بیست و هفتم هر ماه رو خیلی دوس دارم، ماه هفت رو هم همینطور!

دیشب توی تلگرام یکی از دوستام گفت 6 دی ماه!! 6 دی ماه رو شاید بشه گفت یکی از بهترین یا بدترین روزای عمرم بود... هر سال اون موقع تا دو ماه عزا میگرفتم، اما امسال حتی متوجه نشدم که 6 دی کی گذشت... عدد 6 رو دوس ندارم...

فردا 17 دی ماهه، هم سالگرد فوت مادربزرگمه هم تولد میلاده، هر سال این موقعه مامانم یه مهمونی بزرگ میگیره اما امسال بخاطر اینکه هفتۀ پیش خالم مهمونی داد و تازه همۀ فامیل همدیگه رو دیدم موکول شده به بعد از تموم شدنه آموزشیه میلاد... تازه احتمال اینکه فردا میلاد بتونه بیاد یا نه هم کمه!

+ من که خدا خدا میکنم میلاد فردا نیاد، هرچی پول داشتم رفتم کلی لباس خریدم (انگار عروسیه بابامه) پول ندارم براش کادو بگیرم، حالا بمونه برا بعد میشه یه جورایی پول پیدا کرد...





طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ چهارشنبه 16 دی 1394 ] [ 11:22 ق.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تف به ریا که منو وادار میکنه که بگم سه شنبه که ولادت پیامبر بود تصمیم گرفتم روزه بگیرم و موفق هم شدم اما حسابی سردرد گرفته بودم... نزدیکای اذان بود که هوس ماکارونی کردم! به مامان گفتم گفت میخواد بره بیرون و اگه دلم میخواد خودم برم درست کنم... من؟! شاید باورتون نشه اما تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه طلسم غذا درست نکردن رو بشکنم و دست به قابلمه بشم!  مامان رفت و من موندم و ماکارونی و قابلمه و آب حوش و نمک و رب و خیلی چیزای دیگه...

آخرشو بگم که به قدری خوشمزه شده بود که دیروز که مهمونی خونۀ خالم اینا دعوت بودیم شنیدم که داره اعتراف میکنه که کم مونده بود قابلمه رو هم بخوره!

میلاد هم از چهارشنبه اومده و فردا صبح ساعت 5 باید بره، امروز مامان گفت چی بذارم برا ناهار، میلاد گفت پیتزا تنوری البته مدل خونگیش! ماهم چون دیگه مهمون بود قبول کردیم اما این وسط من ضرر کردم چون تنها چیزیه که از دستم بر میاد...

عکسشم براتون گذاشتم آخر این پست...

+ از عکس ماکارونی معذورم چون روزه که بودم واقعا گرسنگی به قدری اثر کرده بود که حس عکاسی نبود، شما به من اعتماد کنین که خوشمزه شده بود؛ قرار شده توی گروهمون توی تلگرام دوستان رو به چالش بکشیم برای به رخ کشیدن دست پخت... درسته آشپزی دوس ندارم اما پسرای گروهمون فک کردن من بلد نیستم!! هه... زهی خیال باطل..

IMG_۲۰۱۶۰۲۱۱_۱۳۱۷۴۷.jpg




طبقه بندی: خاطرات، اتفاقات، توضیحات، 
[ جمعه 11 دی 1394 ] [ 07:15 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


وقتی حالت خوب نیست و توی پی وی داری با دوستات دردو دل میکنی بعد دوستت میاد توی گروه و میخواد بهت دلداری بده... اونجاس که فامیل دور لازمه که بیاد بگه:"من دیگه حرفی ندارم!"


تتتتتتتتتتتتت.png



طبقه بندی: اتفاقات، خاطرات، 
[ سه شنبه 8 دی 1394 ] [ 06:10 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

اینکه من پست نمیذارم دلیل بر این نیس که هیچ اتفاقی نمیوفته...اتفاقا برعکس، اونقد اتفاقای جورواجور میوفته که وقت نمیکنم! از جملۀ همین اتفاقا اضافه کاری هایی بود که عصرا از ساعت 6 تا ساعت 10 میرفتم... بعدش آقای م.ت فک میکنه من بیکارم!! من که گفته بودم قول صد در صد نمیتونم بدم! واقعا تو محل کار سرمون خیلی شلوغه!

پنجشنبه بود و بعد از ناهار غیرتم گل کرده بود و بعده چندین ماه اومدم ظرفای ناهار رو بشورم که دیدیم یکی در زد! فک کردیم داداشمه، آخه چون محل کارش به خونۀ ما نزدیک تر از خونۀ خودشه معمولا برا ناهار وقت کنه میاد اینجا... یهو دیدیم مامان از خو شحالی داره قربون صدقۀ یکی میره و میبوستش... نگاه کردم دیدم میلاد بی خبر اومده مرخصی! فرداش ساعت 2 هم باید میرفت، اومده بود که لباساشو ببره خیاط و کلی کارای دیگه... از همه مهمتر یه سری هم به گوشیش بزنه!!

از پادگان کلی بهش کار گفته بودن توی این 24 ساعته انجام بده که یکیش هم خریدن لیوان استیل بود! توجه کنین به اسم روی لیوان:

IMG_۲۰۱۶۰۲۰۴_۱۲۰۴۲۷.jpg

امروز عصر که رفتم طبق معمول یه سر به تلگرام بزنم دیدم مصطفی چه استیکرهای باحالی پیدا کرده! استیکرهای دانشگاهمون... الناز اومده پی وی میگه من قبلا اینو برات فرستاده بودم! دروغ میگفت... مطمئنم نفرستاده بود...

Screenshot_۲۰۱۶-۰۲-۰۵-۱۸-۰۶-۵۰.png

+ یه چیز دیگه هم میخواستم بگم هرچی فک میکنم یادم نمیاد... یادم افتاد حتما به سمع و نظر شما میرسونم... تا درودی دیگر بدرود...




طبقه بندی: حرف های قدیمی، حرف های جدید، اتفاقات، خاطرات، 
[ شنبه 5 دی 1394 ] [ 06:51 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!


اسرا خانوم (پست شمارۀ 29 ) مامانمو دیده بهش سفارش کرده که به خانوم معلمش – یعنی من!- بگه که براش کِش موی سر و چندتایی شکلات و خوردنی به عنوان جایزه بخرم چون هم مشقاشو نوشته هم دختر خوبی شده! حالا همۀ اینا به کنار یکی بیاد به من بگه کجاست اون دکمۀ غلط کردم؟! بابا من الان چهار ماهه دیگه معلم هیچ احد الناسی نیستم اما این اسرا ول کن نیس که! منم به مامان گفتم چون وقت ندارم، بره یه کِش خوشگل بخره اونم رفته این چهار تا ببعی رو گرفته!


اسرا.jpg

صد دفعه گفتم مادره من اینجور ببعی ها واسه دختر بچه هایی به سن من جالبه نه دختربچه های به سن اسرا! باید یه چیز رنگی رنگی میخریدی که ذوق مرگ شه! من خودم یه چیز رنگی رنگی میبینم همچین ذوق میکنم که انگار بلیط رفت و برگشت یه سفر زیارتی به لس آنجلس برنده شدم! مادره من اصلا بچه ها رو درک نمیکنه! خودم باید میرفتم میخریدم...

از همینجا به مامان جان باید اعلام کنم که اصلا مادربزرگه خوبی نمیشه! طفلی بچه م!!

+ شب یلدا... اوممممممم جای میلاد که خالی هست اما جای خالیه حبیبم بیشتر تو چشمه!! جاشون خالیه خالی نباشه!

+ راستی الان دیدم پیام یکی از دوستامو! ایشون از ترجمه شون پرسیدن! راستیتش اون فایلی که فرستادین اصلا باز نمیشه! نمیدونم کامپیوتر من خرابه یا چی؟! مجبور شدم اینجا جواب بدم چون این روزا اصلا وقت ندارم... شرمنده ها!! (آقای م. ت)






طبقه بندی: توضیحات، اتفاقات، خاطرات، 
[ دوشنبه 30 آذر 1394 ] [ 05:27 ب.ظ ] [ زهرا بانو ] چیزی میگی بگو؟!

تعداد کل صفحات : 14 ::     ...  7  8  9  10  11  12  13  ...  



      قالب ساز آنلاین