با ملودی آهنگ از چی بگم یاس بخونین
از چی بگم برات؟
انتظار داری چه چیزی از جیب من درآد؟
جز یه کاغذ سفید پاره؟
خب آره رفیق تلقب توشه ولی با خودکار سفید!
توهم مثه منی کم درد نداری,درد اصلیت اینه علاقه ای به درس نداری.
ولی من کسی نیستم که با این امتحانا دردم بگیره ولی این نمره هارو کی میخواد گردن بگیره؟؟؟
طبقه بندی: طنز مدرسه،
.مغز ما اکسید شد سوختیم..
بس که شیمی و فیزیک اموختیم..
هی اسید و بازها دعوا کنند ..
خاک عالم بر سرما میکنند..
از زبان خارجه اشفته ایم..
برسر زنگ زبان ،ما خفته ایم..
گر بخوانیم بیست بار زیست را..
بازهم هرگز نگیریم بیست را.
طبقه بندی: طنز مدرسه،
این عکس تخته ی کلاس ماست .
همه ی خاطرات رو توش نوشتیم .
آخرین روز مدرسه / امتحان دفاعی / روز تولد من .
طبقه بندی: گالری عکس،
این یکی از بهههههههههههههههههترین خاطره های ماس
نظر یادتون نره هااااااااااااااااااااا
ادامه مطلب
طبقه بندی: خاطرات،
یه روز که معلم قرآن قرار بود بپرسه و ما هیچکدوم هیچی نخونده بودیم تصمیمی گرفتیم بحث احکتم و این چیزا راه بندازیم . تقریبا تو بیش تر کلاسای قرآن و دینی این جور بحثا رو راه مینداختیم و وقت رو می گرفتیم .
اون روز بعد از اینکه درسش رو داد من گفتم : ببخشین خانم ، تقریبا آخرای ساله . اما نه من بلکه بیش تر بچه ها این تلفظا رو بلد نیستیم . لطفا می شه برامون بگین .
اونم شروع کرد به توضیح
نیم ساعت از وقتو گرفتیم . ولی دست آخر از دو نفر از بچه ها پرسید . ولی بیش تر بچه ها از جمله من راحت شدیم .
طبقه بندی: خاطرات،
یه روز به خاطر اعتراض های زیاد کلاس ما از معلم علوم ، بازرس اومد مدرسه . ما هم همچی رو ریختیم رو داریه . همه ی جریان های کلاس علوم و تمام توهین های معلم علوم به بچه ها رو گفتیم .
بعد رفتیم کلاس .
یه چند دقیقه گذشت منو دوستم از کلاس اومدیم بیرون برای آب خوردن که دیدیم اون خانم بازرس داره با تلفنش با معلم علوم صحبت می کنه . ما هم بی خیال آب خوردن شدیم و وایسادیم فالگوش . همه ی حرفاشونو شنیدیم و رفتیم برا بچه ها تعریف کردیم . یه جورایی بیش تر با هم متحد شدیم .
فردای اون روز معلم علوم با اخلاق سگی اومد سر کلاس و شروع کرد به سخنرانی . ما همه از ترس داشتیم سکته می کردیم .
می گفت : من از هیچکدومتون نمی گذرم . اگه بنا به اعتراضه منم می رم اعتراض می کنم . و ...
خلاصه به هر ترتیبی بود اون روز کلاس تموم شد و ما تا از اول روز تا زنگ آخر استرس و ترس داشتیم .
از اون روز به بعد جدال خونین ما با معلم علوم شدت گرفت .
طبقه بندی: خاطرات،
یه روز که کلاس علوم داشتیم ، زنگ تفریح قبل از کلاس ، بچه ها روی تخته نوشتن : "نترسید ، نترسید ، ما همه با هم هستیم ."( آخه همه بچه ها از معلم علوممون می ترسیدن . خداییشم ترسناک بود )
معلم که اومد سر کلاس می خواست بره پای تخته ، روی تخته رو خوند . رو کرد به بچه ها گفت : چی شده نترسید نترسید نوشتید ؟
بچه ها هیچی نگفتن . فقط تو دلشون و زنگ بعد حسابی خندیدن .
اینم یکی از شیطنت های ما بود .
طبقه بندی: خاطرات،
یه معلم داشتیم که به شدت به گرد و غبار حساس بود . به طوری که می گقت : تو کلاس راه نرید ، خاک می شه . ( خخخخخخ )
ما هم یه روز که باهاشون کلاس داشتیم روی تخته کلاس یک عالمه چیز نوشیم . به طوری که پر پر شد و جای خالی برای نوشتن نداشت . این معلم که اومد سرکلاس یکی از بچه ها بلند شد رفت سر معلم رو گرم کرد و یکی دیگه تخته رو پاک کرد تا تو کلاس گرد و خاک به پا بشه . معلم هم که حواسش نبود وقتی صحبت اومد دانش آموز تموم شد اون یکی که داشت تخته رو پاکی می کرد آخرای کارش بود . تازه معلم متوجه شد . بهش گفت که بره بشینه . اما حسابی تو کلاس گرد و خاک به پا شد . چقدر هم اونروز خندیدیم .
اون معلممون ، دبیر ادبیاتمون بود . اسمشون هم "خانم دایی حسنی " بود .
طبقه بندی: خاطرات،
تلخ ترین خاطره امسال این بود
نظراتتون رو برام بزارین
می خوام عملکردمو تو اون روز بسنجم
ادامه مطلب
طبقه بندی: خاطرات،