تاریخ : سه شنبه 6 تیر 1391 | 06:10 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
...
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا!!!!!



تاریخ : سه شنبه 6 تیر 1391 | 05:57 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
خدایا تو هیچ وقت نمیتونی مثل من تنها باشی ,,چون تو هر لحظه هزار نفر مثل من که قلبشون شکسته به یاد تو هستن (((ولی من فقط تو رو دارم ))که انگاری تو هم منو از یاد بردی !!!!.


تاریخ : سه شنبه 6 تیر 1391 | 05:52 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
بـوســـه های بــه لــب نـرسـیـده
حـــرفـــای نــزده
بــغــل هـــای نــشــده...
چــقـد بـدهــکـــاریـــم بـــه خــودمـــون...

برچسب ها: چــقـد بـدهــکـــاریـــم بـــه خــودمـــون،  

تاریخ : دوشنبه 5 تیر 1391 | 06:10 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
روزی بود روزگاری نداشت جنگلی بود كه درخت نداشت در این جنگل شكارچی بود كه تفنگ نداشت روزی این شكارچی باتفنگی كه فشنگ نداشت آهویی شكار كرد كه سر نداشت وآنرا در كیسه ای انداخت كه ته نداشت این شعر شاعری داشت كه اسم نداشت
پسری بودم كه اسم نداشت با دختری آشنا شدم كه وجود نداشت به شهری رفتیم كه آدم نداشت به رستورانی رفتیم كه غذا نداشت با قاشق چنگالی غذا خوردیم كه دسته نداشت اون غذا اصلا مزه نداشت

برچسب ها: روزی بود روزگاری نداشت،  

تاریخ : دوشنبه 5 تیر 1391 | 06:00 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
غریبه بود...
عادت شد...
عشق شد...
هستی شد...
روزگار شد...
خسته شد...
بی وفا شد...
دور شد...
بیگانه شد...
حسرت شد...
...
فراموش نشد... 
فراموش نشد ..!!!


تاریخ : دوشنبه 5 تیر 1391 | 05:56 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
ببخش که صدای گریه هایت را نمیشنویم.

گوشمان از قیمت دلار و ماشین و ویلا و... پر شده......!


تاریخ : دوشنبه 5 تیر 1391 | 05:42 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
''مـن'' مهــــــــم نیست

''تــو'' هم مهــــــــم نیستی

مهــــــــم ''مــا'' بـود کـه از بیـــــــن رفت...


تاریخ : دوشنبه 5 تیر 1391 | 05:37 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
نیاز نیست آدمها رو امتحان کنید !
کمی صبر کنید ...!!

خودشون امتحانشون رو پس میدن ...!!!!

برچسب ها: نیاز نیست آدمها رو امتحان کنید !،  

تاریخ : دوشنبه 5 تیر 1391 | 05:33 ب.ظ | نویسنده : افشین اهورا
خدایا ... خیلی ها دلمو شکستن !!

شب بیا با هم بریم سراغشون …!!

من نشونت میدم؛ تو ببخششون …!!!!

برچسب ها: خدایا ... خیلی ها دلمو شکستن !!،  

تاریخ : یکشنبه 4 تیر 1391 | 11:19 ق.ظ | نویسنده : الیاس



به نام خدا 

پدر یکی از دوستام حالش بده و سکته مغذی کرده . 
ما ادم ها و هم نوع ها باید تو شرایط سخت هوای یکدیگر و داشته باشیم.
از خواننده های عزیز این وبلاگ میخوام که برای شفاشون دعا کنن .
به امید این که همه مریض ها شفا پیدا کنند .


                   بنی ادم اعضا یکدیگرند 
                                    
                                          که در افرینش ز یک گوهرند 

برچسب ها: برای رکسانا،  
دنبالک ها: می خانه درون، مخمصه، محفل ادبی گلستان، محفل ادبی با2اینم،  

تاریخ : شنبه 3 تیر 1391 | 11:40 ب.ظ | نویسنده : الیاس



باز دل تو از من تیره شد 
دوچشمان وحشی تو به من خیره شد 
باز شب است و من غم دارم 
از شرم نگاه تو تب دارم 

امشب صبح نخواهد شد 
موذن صبح اذان نخواهد گفت 
امشب شبی سخت است 
کسی اسوده نخواهد خفت 

خنجر میزنی بر من 
با اتش رنگ چشات 
اتش این دل خاموش نشود 
تا خاموش نکنی از من نگات 

چه کردی با من ای دو چشم 
اشفته و مست و پریشانم 
اتش زدی من را دو چشم 
رسوا کردی بین رفیقانم 

شب است و من در کوچه های بی خابی 
خاب بر چشمانم نمی اید 
افسوس هیچ فرشته ایه ای 
جزء ایه یئس نمی خواند 

کینه دارم از دو چشم 
کسی این را نمی داند 
در این کوچه سرد و نمناک 
کسی به انتظار نمی ماند 

امشب صبح نخواهد شد 
موذن صبح اذان نخواهد گفت 
امشب شبی سخت است 
کسی اسوده نخواهد خفت 



طبقه بندی: شعر، 
برچسب ها: شعر، هنر، داستان، شعر های مستی، کوچه تاریک، الیاس اهورا، روز های افسوس گرا، چشمان وحشی، شعری که از دهانم ریخت، خانواده اهورا، شنیدن صداهایی که در اعماق چاه باز فریاد میزنند، هنر داستان و شعر و ...،  

تاریخ : جمعه 2 تیر 1391 | 04:37 ب.ظ | نویسنده : الیاس
 
روزی شخصی در قطار با لباس های شیک و کفش های واکس زده 
و براق نشسته بود . که متوجه میشود سنگی درون کفشش است 
کفش را از پایش در می اورد و به کنار پنجره قطار میرود . کفش را از پنجره بیرون میبرد و شروع 
میکند به تکاندن که کفش از پنجره به پایین میفتد . اون شخص به سرعت اون یکی لنگه کفشش را هم در می اورد و به پایین می اندازد . 
فردی که در صندلی مقابل نشسته بود پرسید : 
چرا اون یکی لنگه کفشت را به پایین انداختی ؟ 
ان شخص جواب داد : 
یک لنگه کفش به درد من نمی خورد . ولی یک جفت کفش نو میتواند یک نفر را خیلی خوشحال کند .




طبقه بندی: داستان، 
برچسب ها: داستان، شعر، الیاس اهورا، کفش، قطار، افشین اهورا، هنر داستان و شعر و ....، روز های زندگی، ارززو های زندگی، عشاق دل خسته، روز های مستی، کمی گذشت بد نیست،  

تعداد کل صفحات : 5 ::      1   2   3   4   5  

  • امیر خان
  • انجمن مورفولوژی جغرافیایی
  • کارت شارژ همراه اول
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات