تاریخ:جمعه 4 آذر 1390-07:38 ب.ظ
حرفهایی هست برای گفتن که اگرگوشی نبود
نمیگوییم وحرفهایی هست برای نگفتن،حرفهایی که
هرگزسربه ابتذال گفتن فرود نمی آورند...
وسرمایه ماورایی هرکس،حرفهایی است که برای
نگفتن دارد،حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند
وبیان نمیشوندمگرآنکه ...
مخاطب خویش رابیابند!!
توجه!!!
این مطلب ثابت بوده وهمیشه در اول مطالب دیگر
قرارمیگیرد ومطالب تازه بعدازاین مطلب قرار میگیرند.
باتشکرازحضورسبزتان
تاریخ:یکشنبه 14 آبان 1391-07:55 ب.ظ
آموختم که
بهترین کلاس دنیا محضر بزرگ ترهاست
آموختم که
وقتی سعی می کنی عملی را تلافی کنی و حسابت
را تصفیه کنیتنها به او اجازه می دهی بیشترتو را برنجاند
آموختم که
هیچ کسی کامل نیست ، مگر این که عاشق او شوی
آموختم که
هر چه زمان کمتری داشته باشمکارهای بیشتری
انجام می دهم
آموختم که
اگر کسی بگوید روز مرا ساخته ای،روز مرا ساخته است
آموختم که
اگر به هیچ طریقی قادر نیستمکمک کنم ، برای
او دعا کنم
آموختم که
هر چه آدمی نسبت به جبر زمانه اش جدی باشد
اما همیشه به دوستی نیاز داردکه بتواند بدون تکلف
و ساده لوحانهبا او برخورد کند
آموختم که
گاهی اوقات همه آن چیزی که انسان نیاز دارد
دستی برای گرفتن و قلبی برایدرک شدن است
آموختم که
باید شکر گذار باشیم کهخداوند هر آنچه را
از او خواستیم به ما نداده است
آموختم که
زیر ظاهر سر سخت هر انسانیفردی نهفته که
خواهان تمجید ودوست داشتن است
آموختم که
زندگی سخت است ، ولی من سخت ترم
آموختم که
وقتی در بندر غم لنگر می گیریشادی در جای
دیگر شناور است
آموختم که
همه خواهان آنند که در اوج قله زندگی کنند
اما همه شادی هاو پیشرفت ها زمانی رخ می دهد
که در حال صعود به آن هستی
آموختم که
پند دهی فقط در دو برهه از زمانجایز است
زمانی که از تو خواسته می شودو هنگامی که
خطر زندگی کسی راتهدید می کند
تاریخ:یکشنبه 14 آبان 1391-07:37 ب.ظ
همه روز روزه بودن،همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن،سفر حجاز کردن
از مدینه تا به کعبه،سر و پا برهنه رفتن
دو لب از برای لبیک ، به وظیفه باز کردن
ز ملاهی و مناهی، همه اهتراز کردن
شب جمعه ها نخفتن،با خدای راز گفتن
زوجود بی نیازش، طلب نیاز کردن
بخدا هیچ یک را،ثمر آنقدر نباشد
که بروی نا امیدی،در بسته باز کردن...
دل نوشت:
دلخوش از آنیم که حج میرویم
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم
او که همین جاست کجا میرویم؟؟؟
تاریخ:سه شنبه 18 مهر 1391-11:00 ب.ظ
سازنده ترین کلمه" گذشت" است... آن را تمرین کن
پر معنی ترین کلمه" ما" است... آن را بکار ببند
عمیق ترین کلمه "عشق" است... به آن ارج بنه
بی رحم ترین کلمه "تنفر" است... از بین ببرش
سرکش ترین کلمه "هوس" است... با آن بازی نکن
خودخواهانه ترین کلمه" من" است... از آن حذر کن
ناپایدارترین کلمه "خشم" است... آن را فرو ببر
بازدارنده ترین کلمه "ترس" است... با آن مقابله کن
با نشاط ترین کلمه "کار" است... به آن بپرداز
پوچ ترین کلمه "طمع" است... آن را بکش
سازنده ترین کلمه "صبر" است... برای داشتنش دعا کن
روشن ترین کلمه "امید" است... به آن امیدوار باش
ضعیف ترین کلمه "حسرت" است... آن را نخور
تواناترین کلمه "دانش" است... آن را فراگیر
محکم ترین کلمه "پشتکار" است... آن را داشته باش
سمی ترین کلمه "غرور" است... بشکنش
سست ترین کلمه "شانس" است... به امید آن نباش
بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی" است... مراقب آن باش
دوستانه ترین کلمه "رفاقت" است... از آن سوءاستفاده نکن
زیباترین کلمه "راستی" است... با آن روراست باش
زشت ترین کلمه "دورویی" است... یک رنگ باش
ویرانگرترین کلمه "تمسخر" است... دوست داری با تو چنین کنند؟
موقرترین کلمه "احترام" است... برایش ارزش قائل شو
آرام ترین کلمه "آرامش" است... به آن برس
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط" است... حواست را جمع کن
دست و پاگیرترین کلمه "محدودیت" است... اجازه نده مانع پیشرفتت بشود
سخت ترین کلمه "غیرممکن" است... وجود ندارد
مخرب ترین کلمه "شتابزدگی" است... مواظب پل های پشت سرت باش
تاریک ترین کلمه "نادانی" است... آن را با نور علم روشن کن
کشنده ترین کلمه "اضطراب" است... آن را نادیده بگیر
صبورترین کلمه "انتظار" است... منتظرش باش
بی ارزش ترین کلمه "انتقام" است... بگذار و بگذر
تاریخ:پنجشنبه 30 شهریور 1391-08:59 ب.ظ
دوستت دارم را
من دلاویزترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است
دامنی پرکن از این گل
که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یک بار که صد بار بگو
دوستم داری را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
تاریخ:جمعه 24 شهریور 1391-08:03 ب.ظ
سلام به همه
آره خودمم...خود خودم
قرار بود برم و دور از انظار دیگران...
در نا کجا آباد کوله بار غم و تنهاییهامو جا بذارم
و برگردم
رفتم...اونقدر که خودمم داشتم گم میشدم...
یه جای خیلی قدیمی و قلعه مانند رو پیدا کردم
خیلی راه رفتم...از کوه بالا رفتم...
دیگه راهی وجود نداشت که برم پس
کولمو که خیلی هم سنگین بودجا گذاشتم و اومدم...
احساس خوبی داشتم
فکر کردم که دیگه همه چی تموم شده به همین
راحتی...
احساس سبکی میکردم
ولی ته دلم یه حس بدی داشتم...
نمیدونم چرا؟؟؟؟
ولی وقتی رسیدم خونه دلیلیشو فهمیدم...
آره قبل از خودم رسیده بود و منتظرم بود...
بهم گفت تا کی میخوای ازم فرار کنی؟؟؟
هر جا بری باهاتم...
راستشو بخواین دیگه خسته شدم!!!
نه اشتباه نکن...
الان میگم!!
راستش دیگه خسته شدم از گله و گلایه کردن
حالا که خوب فکرشو میکنم میبینم که اینا همش
بی دلیل نیست...
فکر میکنم اینا همش یه جور امتحانه
امتحان واسه من که ببینه میتونم باهاش کنار بیام یا
نه...
تصمیمو گرفتم...
دیگه نمیخوام از غم و تنهایی و...خیلی چیزای بد
دیگه بگم...
البته هنوز خیلی غمگینم و دلشکسته
ولی میخوام خودمو گول بزنم...
میخوام ادای آدمای بی درد و غمو در بیارم...
شاید از این سردر گمی بیام بیرون...
عرفان میخواد عوض بشه
به خودم گفتم که من میتونم
و چون به خودم اعتماد کامل دارم پس باید بتونم!!!
و صد البته نیازمند کمک و راهنمایی های شما
دوستان عزیز و گل
میدونم که تنهام نمیذارین...
اینم بگم که خیلی سخت بود تا این تصمیمو گرفتم
دروغ چرا بگم
حقیقتش یه حس خوبی داره بهم دست میده
فکر کنم داره یواش یواش اثر میکنه
من این روزا یه حال دیگه ای دارم
همیشه هیچوقت اینطور نبودم
همیشه نیمه خالی رو میدیدم
به فکر نیمه های پر نبودم
دل نوشت: عاشق این شعر ابی هستم
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-09:45 ب.ظ
سلام به همه دوستان:
یه چند روزی نیستم،میخوام کوله تنهاییمو ببرم یک
جایی پهن کنم...
شایدم یه جایی بتونم جاش بذارم...
ولی نمیشه
هرجابرم باز پیدام میکنه و میاد دنبالم
ولی دعا کنین بشه و بتونم...
همتونو دوست دارم و به خدا میسپارمتون
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-09:42 ب.ظ
یاد گرفته ام که:
1- با "احمق" بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه
ی خویش خوشبخت زندگی کند.
2- با "وقیح" جدل نکنم، چون چیزی برای از دست
دادن ندارد و روحم را تباه می سازد.
3- از "حسود" دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به
او تقدیم کنم، باز هم از من بیزار خواهد بود.
4- "تنهایی" را به بودن در جمعی که به آن تعلق
ندارم ترجیح دهم...
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-09:16 ب.ظ
می گویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی می
کرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای
مداوای چشم دردش انواع قرص ها و آمپول ها را
بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.
وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان
زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و
شناخته شده می بیند. وی به راهب مراجعه می
کند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد که
مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند. وی
پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین
خود دستور می دهد با خرید بشکه های رنگ سبز
تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند. همین طور تمام
اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض می کند.
پس از مدتی رنگ ماشین، ست لباس اعضای خانواده
و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ
سبز و ترکیبات آن تغییر می دهد و البته چشم دردش
هم تسکین می یابد. بعد از مدتی مرد میلیونر برای
تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد می
شود متوجه می شود که باید لباسش را عوض کرده
و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و
وقتی به محضر بیمارش می رسد از او می پرسد آیا
چشم دردش تسکین یافته؟ مرد ثروتمند نیز تشکر
کرده و می گوید: "بله، اما این گران ترین مداوایی
بود که تاکنون داشته ام." مرد راهب با تعجب به
بیمارش می گوید بالعکس! این ارزانترین نسخه ای
بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم
دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز
خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.
برای این کار نمی توانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه
با تغییر چشم اندازت می توانی دنیا را به کام خود
درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر
چشم اندازمان ارزانترین و موثرترین روش می باشد.
آسان بیندیش راحت زندگی کن
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-09:12 ب.ظ
به سلامتی پدری که "نمی توانم" را در چشمانش
زیاد دیدیم ولی از زبانش هرگز نشنیدم...
به سلامتی پدری که طعم پدر داشتن رو نچشید، اما
واسه خیلی ها پدری کرد
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف می پوشه
می ره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش، اما
بچه اش خجالت می کشه به دوستاش بگه این
پدرمه...
سلامتی اون پدری که شادی شو با زن و بچه اش
تقسیم می کنه، اما غصه شو با سیگارش...
به سلامتی پدری که کفِ تموم شهر رو جارو می زنه
که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنن...
همیشه مادر را به مداد تشبیه می کردم، که با هر
بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر می شود…
ولی پدر یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر
ابهتش را همیشه حفظ می کند، خم به ابرو نمی
آورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست. فقط هیچ
کس نمی بیند و نمی داند که چه قدر دیگر می تواند
بنویسد…
پدرم هر وقت می گفت "درست می شود"، تمام
نگرانی هایم به یک باره رنگ می باخت...
خورشید هر روز دیرتر از پدرم بیدار می شود اما زودتر
از او به خانه بر می گردد.
- وقتی پشت سر پدرت از پله ها میای پایین و می
بینی چه قدر آهسته می ره، می فهمی پیر شده!
- وقتی داره صورتش رو اصلاح می کنه و دستش
می لرزه ، می فهمی پیر شده!
- وقتی بعد غذا یه مشت دارو می خوره، می فهمی
چه قدر درد - داره اما هیچ چی نمی گه!
- و وقتی می فهمی نصف موهای سفیدش به خاطر
غصه های تو هستش، دلت می خواد بمیری...
دل نوشت: پدر عزیزم عاشقتم از ته دل!!!
تاریخ:دوشنبه 13 شهریور 1391-08:44 ب.ظ
زن و مردی روی نیمکت پارکی نشسته بودند و به
کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو
به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز
دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در
جواب گفت: چه پسر زیبایی! و در ادامه گفت او هم
پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد
اشاره کرد.
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد:
سامی! وقت رفتن است.
سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با
خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه. باشه؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به
صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره
فرزندش را صدا زد: سامی دیر می شود برویم. ولی
سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه... این دفعه قول می
دهم.
مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و
گفت: شما آدم خونسردی هستید، ولی فکر نمی
کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟
مرد جواب داد: دو سال پیش یک راننده مست پسر
بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت.
من هیچ گاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و
همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم . ولی
حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار
نکنم. سامی فکر می کند که 5 دقیقه بیش تر برای
بازی کردن وقت دارد، ولی حقیقت آن است که من 5
دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او
را ببینم. 5 دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن
در کنار تام ِ از دست رفته ام را تجربه کنم.
بعضی وقتها آدم قدر داشته ها رو خیلی دیر متوجه
می شه. 5 دقیقه، 10 دقیقه، و حتی یک روز در کنار
عزیزان و خانواده، می تونه به خاطره ای فراموش
نشدنی تبدیل بشه. ما گاهی آن قدر خودمون رو
درگیر مسا ئل روزمره می کنیم که واقعا ً وقت، انرژی،
فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم.
روزها و لحظاتی رو که دیگه امکان بازگردوندنش رو
نداریم.
ضرر نمی کنید اگر برای یک روز شده دست مادر و
پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید. یک روز در کنار
خانواده، یک وعده غذا خوردن در طبیعت، خوردن چای
که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار
لذت بخش دیگه.
قدر عزیزانتون رو بدونید. همیشه می شه دوست
پیدا کرد و با اونها خوش گذروند، اما همیشه نعمت
بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما
نیست. ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما
نباشه...
جمله روز: هیچ وقت به گمان این که وقت دارید
ننشینید، زیرا در عمل خواهید دید که همیشه وقت
کم و کوتاه است. (فرانکلین)
تاریخ:چهارشنبه 25 مرداد 1391-10:50 ق.ظ
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از همه گلهای سرخ
دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی
خواستیم گلسرخی را بچینیم خاری در دستمان فرو
رفته است؟
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر آرزو کردن و رویا
دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب
تاقچه به فراموشی بسپاریم فقط به این خاطر که در
گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگرعزیزی را برای همیشه
ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی
از او سر زد و حرکت اشتباهی انجام داد.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دیگر درس و مشق را
رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک
آزمون نمره خوبی به دست نیاوردیم و نتوانستیم یک
سال قبول شویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر دست از تلاش و
کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی
سماجت و پیگیری ما بینتیجه ماند.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه دستهایی را که
برای دوستی به سمت ما دراز میشوند، پس بزنیم
فقط به این دلیل که یک روز، یک دوست غافل به ما
خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر فقط چون یکبار در
عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را
ازدست بدهیم و از دلبستن بهراسیم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر همه شانسها و
فرصتهای طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط
به این خاطر که در یک یا چند تا از فرصتها موفق
نبودهایم.
فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به
در بستهای میرسیم و یکصد کلید در دستمان
است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در
بسته همان کلید اول باشد. شاید مجبور باشیم صبر
کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها
در را باز کند. گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که
در را باز میکند و شرط رسیدن به این کلید امتحان
کردن نود و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که
زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید صدم را
امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید
قبلی جواب ندادند. از روی همین زمین خوردنها و
دوباره بلندشدنهاست که معنای زندگی فهمیده
میشود و ما با تواناییها و قدرتهای درون خود
بیشتر آشنا میشویم.
زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم
تاریخ:چهارشنبه 25 مرداد 1391-10:36 ق.ظ
طرز نگاه به زندگی
صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو
مونده بود، با خودش گفت: "هییم! مثل این که امروز
موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی
داشت!
فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو روی سرش
مونده بود "هیییم! امروز فرق وسط باز می کنم" این
کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت!
پس فردای اون روز تنها یک تار مو روی سرش بود
"اوکی، امروز دم اسبی می بندم" همین کار رو کرد و
خیلی بهش میومد!
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود! فریاد
زد: ایول! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!
همه چیز به نگاه تو بر می گرده! می تونی از زندگی
لذت ببری یا ازش ناامید بشی...
تاریخ:چهارشنبه 25 مرداد 1391-10:29 ق.ظ
مورچه عاشق
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید
که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از
او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می
شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را
جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به
عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته
باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت
سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه
خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو
به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که
در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می
آورد...
تمام سعی مان را بکنیم،
پیامبری همیشه در همین نزدیکیست
تاریخ:جمعه 13 مرداد 1391-10:24 ب.ظ
به پیشنهاد دوست عزیز و خوبم ((نسیم)) جان
میخوام از دلتنگی هام بگم
از حرفهایی که به دلیل نداشتن مخاطبی خاص
هرگز سر به ابتذال گفتن بر نیاوردن
از دلی که صادقانه عاشق شد ولی.....
ناجوانمردانه شکست و خورد شد....
ازدلی که پاک بود ولی....
دیگه نیست!!!
چون دیگه به هیچ چیز نمیتونم اعتماد کنم
میخوام گله کنم از خ د ا...
که چرا؟؟؟
چرا سزای پاک بودن بیشتر توسری خوردنه؟؟؟
چرا اگه پاک باشی بیشتر کلاه سرت میذارن
و ازت سوء استفاده میکنن!!!
بهت دروغ میگن؟؟؟
چرا؟؟ وهزاران چراهای بی جواب دیگر!!!
قابل توجه اون کسی که هرگز این مطلبو نمیخونه
خیلی دوستت داشتم اما همه چیزو خراب کردی
همه چیزمو ازم گرفتی حتی
خودمو...
حتی به خودت اجازه ندادی به حرفام گوش بدی
اما دیگه مهم نیست
دیگه هیچی برام مهم نیست حتی
تو!!!
نمیدونم چرا دوره خیلی بدی شده
همه شدن گرگ میش نما
میان...باورشون میکنی....خودتو وقفشون میکنی
از هیچی کم نمیذاری براشون حتی بیشتر از توانت
یکدفعه تا به خودت میای میبینی به همه چیز فکر
میکنن به غیز از تو...
با هر کسی هستن بجز تو...
من که هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم
اگه کسی دلیلشو میدونه لطفا بگه
بخدا خیلی پاک بودم اما نمیدونم چرا این همه بد
وقتی خودمو مرور میکنم از خودم بدم میاد
میخوام قید همه چیرو بزنم
میخوام مثل قبل پاک بشم
((من این روزا یه حال دیگه ای دارم))
میخوام باز بشینم و با خدای خودم خلوت کنم
خدایی که فقط مال خودمه
خدایی که باهاش همیشه درد و دل میکنم... ازش
گله میکنم...خدایی که همیشه هوامو داشته
اگه اون نبود الان منم نبودم
از خیلی وقت پیش مفهوم دوست داشتنو فهمیدم
خیلی زودتر از وقتش
همیشه دنبال کسی بودم که درکم کنه...منو
بفهمه...سنگ صبورم باشه نه مایه عذاب
اما نشد که نشد...
هرکس که می اومد فقط به منافع خودش فکر میکرد
فقط به فکر خودش بود نه من
من معتقدم کسی که یک رابطه رو شروع میکنه باید
عوارضشو هم بده...
باید تاوان تنها نبودنشو هم بده
من هم دادم خیلی هم دادم
فقط و فقط برای دلم نه برای اینکه طرف ارزششو
داشته نه...
ولی متاسفانه خودشونو فروختن به مال دنیا
یعنی دلیل روابطشون فقط پول بود نه مرام.. نه
صداقت... نه انسانیت و انسان بودن...
یک جا یک نوشته خیلی قشنگ خوندم که خیلی با
معنی بود:
((عشق یعنی کارت شارژ))
بخدا باور کنین که حقیقته
99 درصد دوستت دارم های امروزی فقط واسه پول و
کارت شارژه
شارژشو تو میدی ولی با یکی دیگه البته صدتای
دیگه حرف میزنه...
البته قصد توهین به کسی رو ندارم
و در کنار این همه دروغ و ریا شاهد آدمها و عشق
هایی هستیم که منشا آسمانی دارن
به تمام معنا عاشق هم هستن و خوشبخت
باور کن که دلم خیلی گرفته...
از خودم...
از تو....
از دنیا و آدماش....
از خدا...........
البته از خدای خودم نه خدای شما....
حرفام خیلی زیاده
نمیخوام اذیتتون کنم
مجبور هم نیستین دلتنگیام رو بخونین
فقط خواستم سبک بشم
بازم میگم و مینویسم
اونقدر که دیگه دلم تنگ نباشه که دلتنگی داشته
باشه
پس تا اون موقع مجبورین که تحملم کنین البته اگه
دوست دارین
تاریخ:سه شنبه 13 تیر 1391-11:04 ب.ظ
چنین گفت زرتشت:
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟
گفت:
چهار اصل:
1- دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم
2- دانستم که خدا
مرا می بیند پس حیا کردم
3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد
پس تلاش
کردم
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
عاشق عاشقی باش ودوست داشتن را دوست
بدار...
از تنفر متنفر باش وبه مهربانی مهر بورز...
با آشتی،آشتی کن واز جدایی جدا باش...
تاریخ:سه شنبه 13 تیر 1391-10:46 ب.ظ
داستان چهارم
دختر فداکار
همسرم نواز با
صدای بلند گفت: تا کی می خوای
سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
می شه بیای و به
دختر عزیرت بگی غذاشو بخوره؟
من روزنامه رو
به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا،
به نظر وحشت زده می آمد. اشک در
چشمهایش پر شده بود.
ظرفی پر از
شیربرنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری مودب
و برای سن خود بسیار باهوش
هست.
گلویم رو صاف
کردم و ظرف را برداشتم و گفتم:
چرا چند قاشق نمی خوری عزیزم؟ فقط به خاطر بابا.
آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست
اشکهایش را پاک کرد و گفت:
باشه بابا، می
خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو
می خوردم. ولی شما باید... آوا مکث
کرد.
بابا، اگر من
تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی
خواستم بهم می دی؟
دست کوچک دخترم
رو که به طرف من دراز شده بود
گرفتم و گفتم: قول می دهم.
بعد باهاش دست دادم و
تعهد کردم.
ناگهان مضطرب
شدم. گفتم: آوا، عزیزم، نباید برای
خرید کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا
اونقدر پول نداره. باشه؟
"نه بابا. من
هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام." و با
حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو
داد.
در سکوت از دست
همسرم عصبانی بودم که بچه رو
وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده
بود.
وقتی غذا تمام
شد آوا نزد من آمد. انتظار در
چشمانش موج می زد.
همه نوجه ما به
او جلب شده بود.
آوا گفت: من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین
یکشنبه!
همسرم جیغ زد و
گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه
سرشو تیغ بیاندازه؟ غیرممکنه! نه در خانواده ما. و
مادرم با صدای گوشخراشش گفت: فرهنگ ما با این
برنامه های تلویزیونی داره کاملا
نابود می شه!
گفتم، آوا،
عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از
دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می
شیم.
خواهش می کنم،
عزیزم، چرا سعی نمی کنی
احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او
خواهش کنم. آوا گفت: "بابا، دیدی
که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟"
آوا
در حالی که اشک می ریخت ادامه داد: "و شما
به من قول دادی که هر چی می خوام بهم
بدی.
حالا می خوای بزنی زیر قولت؟"
حالا نوبت من
بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده
و قولش!
مادر و همسرم با
هم فریاد زدن: "مگر دیوانه شده
ای؟"
پاسخ دادم: "نه.
اگر ما به قولی که می دیم عمل
نکنیم، اون هیچ وقت یاد نمی گیره به قول خودش
احترام
بذاره. آوا! آرزوی تو برآورده می شه"
آوا با سر
تراشیده شده و صورت گرد، چشمهای
درشت زیبائی پیدا کرده بود.
صبح روز دوشنبه
آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دخترم
با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی
بود.
آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من
هم دستی تکان دادم و لبخند
زدم.
در همین لحظه
پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با
صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا
من
هم بیام.
چیزی که باعث
حیرت من شد، دیدن سر بدون موی
آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع
اینه...
خانمی که از آن
اتومبیل بیرون آمده بود، بدون آن که
خودش رو معرفی کنه گفت: دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده است. و در ادامه گفت: پسری که داره با
دختر شما می ره پسر
منه.
اون سرطان خون
داره. زن مکث کرد تا صدای هق
هق خودش رو آروم کنه. در تمام ماه گذشته هریش
نتونست
به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی
شیمی درمانی تمام موهاشو از دست
داده.
نمی خواست به
مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم
کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره اش
کنند.
آوا هفته پیش
اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب
مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرش
رو
هم نمی کردم که اون موهای زیباشو برای پسر من
فدا کنه.آقا! شما و
همسرتون از بنده های محبوب
خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی
دارین.
سر جام خشک شده
بودم و... شروع کردم به
گریستن. فرشته کوچولوی من، تو به من یاد دادی که
عشق واقعی
یعنی چه...
خوشبخت ترین
مردم در روی این کره خاکی کسانی
نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن.
بلکه
کسانی هستن که خواسته های خودشون رو
به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر می دهند.
به این مسئله فکر کنین.
تاریخ:پنجشنبه 8 تیر 1391-03:50 ب.ظ
سلام
در زیر چندتا داستان کوتاه و مفید و آموزنده رو که از
یک سایت گرفتمو واستون میذارم...
خودم که خوندم خیلی برام جالب بود گفتم که بزارم
که شما هم ازش استفاده کنیین و شاید به دردتون
بخوره!!
داستان اول:
اطلاعات لطفا (داستان کوتاه)
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان
تلفن
خرید ما بودیم.هنوز جعبه قدیمی و گوشی
سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده
بود به
خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به
تلفن نمی رسید ولی هر وقت
که مادرم با تلفن حرف
می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می
بردم.
بعد از
مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این
جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می
داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفا" بود، و به همه
سوالها پاسخ می داد. ساعت درست
را می دانست
و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد.
بار اولی که با این موجود
عجیب رابطه بر قرار کردم
روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود.
رفته بودم
در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی
می کردم که با چکش کوبیدم روی
انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده
نداشت چون کسی
در خانه نبود که دلداریم بدهد.
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که
می
مکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله
رسیدم و چشمم به تلفن افتاد!
فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.
تلفن را برداشتم و در
دهنی تلفن که روی جعبه
بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفا.
صدای وصل شدن آمد و بعد
صدایی واضح و آرام در
گوشم گفت: اطلاعات.
"انگشتم درد گرفته..." حالا یکی بود که
حرف هایم
را بشنود، اشکهایم سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که
هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم: نه، با چکش کوبیدم روی
انگشتم و حالا
خیلی درد دارم.
پرسید: دستت به جا یخی می رسد؟
گفتم که می
توانم درش را باز کنم.
صدا گفت: برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه
دار.
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه
نبود گفت: اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند؟ و او جوابم را
داد.
بعد
از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفا تماس
می گرفتم.
سوالهای جغرافی ام را
از او می پرسیدم و او بود که
به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و
علومم را بلد
بود جواب بدهد.
او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته
بودم
دانه بدهم. روزی که قناری ام مرد با اطلاعات
لطفا تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش
تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد
حرفهایی را زد که عموما بزرگترها
برای دلداری از بچه
ها می گویند. ولی من راضی نشدم.
پرسیدم: چرا پرنده های زیبا
که خیلی هم قشنگ آواز
می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند
عاقبتشان این است
که به یک مشت پر در گوشه
قفس تبدیل می شوند؟
فکر می کنم عمق درد و احساس مرا
فهمید، چون
که گفت: عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که
دنیای دیگری هم هست که می
شود در آن آواز
خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.
وقتی که نه ساله شدم از
آن شهر کوچک رفتیم...
دلم خیلی برای دوستم تنگ شد.
اطلاعات لطفا متعلق به آن
جعبه چوبی قدیمی بر
روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمی رسید که
تلفن زیبای خانه
جدیدمان را امتحان کنم. وقتی
بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه
دوره
می کردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و
دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که
در
بچگی چقدر احساس امنیت می کردم. احساس می
کردم که "اطلاعات لطفا" چقدر مهربان و
صبور بود که
وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد.
سالها بعد وقتی شهرم را
برای رفتن به دانشگاه
ترک می کردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک
به شهر سابق
من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم: اطلاعات
لطفا!
صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش،
پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه
گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می
نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای
آرامش را
شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت
خوب شده.
خندیدم و گفتم:
پس خودت هستی، می دانی آن
روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم می دانی
تماسهایت چقدر برایم مهم
بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر
تماسهایت
بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم.
پرسیدم آیا می توانم هر بار
که به اینجا می آیم با او
تماس بگیرم؟
گفت: لطفا این کار را بکن، بگو می
خواهم با ماری
صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای
نا آشنا پاسخ داد: اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید: دوستش
هستید؟
گفتم: بله یک دوست بسیار قدیمی.
گفت: متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار
می
کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش
درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم
حرفی بزنم گفت: صبر کنید، ماری
برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر
شما
زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا
آشنا
خواند:
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در
آن آواز خواند...
خودش منظورم را می فهمد.
---------------------------------
به من بیاموز دوست بدارم
کسانی را که دوستم
ندارند
عشق بورزم به کسانی که عاشقم
نیستند
بگریم برای کسانی که هرگز غمم
را نخوردند
محبت کنم به کسانی که محبتی
در حقم نکردند
داستان دوم:
ارزشمندترین دارایی
بر بالای تپه ای در شهر وینسبرگ آلمان، قلعه ای
قدیمی و
بلند وجود دارد که مشرف بر شهر است.
اهالی وینسبرگ افسانه ای جالب در مورد این قلعه
دارند که بازگویی آن مایه مباهات و افتخارشان است:
افسانه حاکی از آن است که
در قرن 15، لشکر
دشمن این شهر را تصرف و قلعه را محاصره می کند.
اهالی شهر از زن و
مرد گرفته تا پیر و جوان، برای
رهایی از چنگال مرگ به داخل قلعه پناه می برند.
فرمانده دشمن به قلعه پیام می فرستد که قبل از
حمله ویران کننده خود حاضر
است به زنان و کودکان
اجازه دهد تا صحیح و سالم از قلعه خارج شده و پی
کار خود
روند.
پس از کمی مذاکره، فرمانده دشمن به خاطر رعایت
آیین جوانمردی و بر
اساس قول شرف، موافقت می
کند که هر یک از زنان در بند، گرانبهاترین دارایی خود
را
نیز از قلعه خارج کند به شرطی که به تنهایی قادر
به حمل آن باشد.
نا گفته
پیداست که قیافه حیرت زده و سرشار از
شگفتی فرمانده دشمن به هنگامی که هر یک از
زنان، شوهر خود را کول گرفته و از قلعه خارج می
شدند بسیار تماشایی بود.
به نظر شما اگر قضیه بر عکس بود، آقایان چه کار
می کردند؟
داستان سوم:
استاد جودو
پسر بچه نه ساله ای تصمیم گرفت جودو یاد بگیرد.
پسر دست
چپش را دریک حادثه از دست داده بود
ولی جودو را خیلی دوست داشت به همین دلیل
پدرش
او را نزد استاد جودوی ژاپنی معروفی برد و از
او خواست تا به پسرش تعلیم
دهد.
استاد قبول کرد. سه ماه گذشت اما پسر نمی
دانست چرا استاد در این مدت
فقط یک فن را به او
یاد می دهد. یک روز نزد استاد رفت و با ادای احترام
به او گفت:
“استاد، چرا به من فنون بیشتری یاد نمی
دهید؟”
استاد لبخندی زد و گفت: “همین
یک حرکت برای تو
کافی است.”
پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه
داد.
چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه برد. پسر
در اولین مسابقه برنده شد.
پدر و مادرش که از
پیروزی بسیار شاد بودند، به شدت تشویقش می
کردند.
پسر در
دور دوم و سوم هم برنده شد تا به مرحله
نهایی رسید. حریف او یک پسر قوی هیکل بود که
همه را با یک ضربه شکست داده بود. پسر می
ترسید با او روبرو شود ولی استاد به او
اطمینان داد
که برنده خواهد شد. مسابقه آغاز شد و حریف یک
ضربه محکم به پسر زد. پسر
به زمین افتاد و از درد
به خود پیچید. داور دستور قطع مسابقه را داد. ولی
استاد
مخالفت کرد و گفت: ”نه، مسابقه باید ادامه
یابد.”
پس از این دو حریف باز رو
در روی هم قرار گرفتند و
مبارزه آغاز شد، در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و
پسر با
قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد!
پس از مسابقه پسر نزد استاد رفت و با
تعجب
پرسید: “استاد من چگونه حریف قدرتمندم را
شکست دادم؟“
استاد با خونسردی
گفت: “ضعف تو باعث پیروزیت
شد! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف
انجام
دادی تنها راه مقابله با تو این بود که دست
چپ تو را بگیرد در حالی که تو دست چپ
نداشتی"
نکته:یاد بگیر که در زندگی از نقاط ضعف خود به
عنواننقاط قوت خود
استفاده کنی.
عرفان:اگه خوشتون اومد لطفا بگین تا بقیشو هم
بزارم.ممنونم
تاریخ:چهارشنبه 10 خرداد 1391-12:55 ب.ظ
شعر او زیبا بود،شعر من تکرار است...
جرم من تقلید است،لا اقل حرف دل است، خوب
میدانم که سهراب مرا میبخشد، آخر او حرف دلش را
زد ورفت،حرف من جا مانده...
پس چنین میگویم:
اهل شعرم،اهل تنهایی ودرد،پیشه ام فریاد
است،کاسبم...کاسب دل،صادراتم شادی،وارداتم غم
ودل،دوستانی دارم سردتر از سردی برف،گاه گاهی
یخشان میشکند،گاه گاهی دلشان میسوزد ولی از
روی ترحم...سرزمینی دارم،مردمانش همه
دوست...ولی از روی ریا...خنده ام میگیرد!!!
مردمانش همه دلمرده...
هرکجاهستم باشم...
آسمان مال... من... است
پنجره...
فکر...
هوا...
عشق...
زمین مال... من ...است!!!
تاریخ:یکشنبه 7 خرداد 1391-11:44 ق.ظ
بیا وقتی برای عشق هورا می کشد احساس
به روی اجتماع بغض حسرت گاز اشک آور بیاندازیم
بیا با خود بیاندیشیم اگر یک روز تمام جاده های
عشق را بستند
اگر یکسال چندین فصل برف بی کسی آمد
اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد
اگر یک شب شقایق مرد
تکلیف دل ما چیست ؟؟؟
و من احساس سرخی می کنم چندیست
ومن از چند شب پیشتر خوابم، نزول عشق را دیدم
چرا بعضی برای عشق دلهاشان نمی لرزد
چرا بعضی نمی دانند که این دنیا به تار موی یک
عاشق نمی ارزد
چرا بعضی تمام فکرشان ذکراست
و در آن ذکر هم یاد خدا خالی است
و گویی میوه ی اخلاصشان کال است
چرا شغل شریف و رایج این عصر رجالی است
چرا در اقتصار راکد احساس این مکاره بازاران
صداقت ...
نیز دلالی است
کاش می شد لحظه ای پرواز کرد
حرفهای تازه را آغاز کرد
کاش می شد خالی از تشویش بود
برگ سبزی تحفه ی درویش بود
کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می آمد کنارش می نشست
کاش با هر دل , دلی پیوند داشت
هر نگاهی یک سبد لبخند داشت
کاش لبخندها پایان نداشت
سفره ها تشویش آب ونان نداشت
کاش می شد ناز را دزدید و برد
بوسه رابا غنچه هایش چید و برد
کاش دیواری میان ما نبود
بلکه می شد آن طرف تر را سرود
کاش من هم یک قناری می شدم
درتب آواز جاری می شدم
آی مردم من غریبستانی ام
امتداد لحظه ای بارانیم
شهر من آن سو تر از پروازهاست
در حریم آبی افسانه هاست
شهر من بوی تغزل می دهد
هرکه می آید به او گل می دهد
دشتهای سبز , وسعتهای ناب
نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب
باز این اطراف حالم را گرفت
لحظه ی پرواز بالم را گرفت
می روم آن سو تو را پیدا کنم
در دل آینه جایی باز کنم ...
تاریخ:سه شنبه 2 خرداد 1391-12:29 ب.ظ
چهار نفر بودن به نامهای:
همه کس،هرکسی،یک کسی و هیچ کس
یک کار مهم بود که باید انجام میشد:
از همه کس خواسته شد که آنرا انجام دهد...
همه کس هم مطمئن بود که یک کسی آنرا انجام
خواهد داد...
گرچه هرکسی هم میتوانست آنرا انجام دهد...
اما حتی هیچ کس هم آنرا انجام نداد...
بک کسی از این موضوع عصبانی شد...
بخاطر اینکه این وظیفه همه کس بود...
همه کس هم پیش خود فکر کرد که حتما هر کسی
میتواند آنرا انجام دهد...
در صورتی که حتی هیچ کس هم نفهمید که
هرکسی هم آنرا انجام نخواهد داد...
سرانجام اینچنین شد که:
همه کس،یک کسی را به خاطر کاری که هرکسی
میتوانست انجام دهد و حتی هیچ کس انجامش نداد
مجازات وزندانی کرد!!!
..... لطفا از اول ولی با کمی تامل و تفکر بر روی نامها دوباره بخوانید!!!
تاریخ:جمعه 15 اردیبهشت 1391-06:16 ب.ظ
نداند ر سم یاری،بیوفا یاری که من دارم
به آزار دلم کوشد،دلازاری که من دارم
وگر دل را به صد خواری،رهانم از گرفتاری
دل آزاری دگر جوید،دل زاری که من دارم
بخاک من نیفتد،سایه سرو بلند او
ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم
گهی خاری کشم از پا،گهی دستی زنم بر سر
بکوی دلفریبان،این بود کاری که من دارم
دل رنجور من از سینه هردم میرود سویی
زبستر میگریزد طفل بیماری که من دارم
زپند همنشین،درد جگرسوزم فزونتر شد
هلاکم میکند آخر پرستاری که من دارم
رهی،آن مه بسوی من به چشم دیگران بیند
نداند قیمت یوسف،خریداری که من دارم
((رهی))
تاریخ:جمعه 8 اردیبهشت 1391-09:08 ب.ظ
تا کجای قصه ها باید ز دلتنگی نوشت؟
تا به کی بازیچه بودن در دست سرنوشت؟
تا به کی باید با ضربه های درد رام شد؟
یا فقط با گریه های بیقرار آرام شد؟
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟
خسته ام از زندگی با غصه های بیشمار...
دل نوشت: خسته شدم بخدا...چه بده بلاتکلیفی!
تاریخ:چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391-12:17 ب.ظ
لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشی های توام آمد به یاد
سوسن وگل،آسمانی مجلسی آراستند
روی وموی،مجلس آرای توام آمد به یاد
بود لرزان،شعله شمعی در آغوش نسیم
لرزش زلف سمن سای توام آمد به یاد
در چمن، پروانه ای آمد،ولی ننشسته رفت
با حریفان قهر بیجای توام آمد به یاد
از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید
اجتناب رغبت افزای توام آمد به یاد
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود
های های گریه در پای توام آمد به یاد
شهر،پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی
از تو ودیوانگی های توام آمد به یاد
((رهی معیری))
تاریخ:چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391-12:08 ب.ظ
دهقان پیر با ناله میگفت:ارباب!آخر درد من یکی دوتا
نیست.با وجود این همه بدبختی،نمیدانم دیگر خدا
چرا بامن لج کرده وچشم تنها دخترم را چپ آفریده
است؟؟
دخترم همه چیز را دوتا میبیند!!
ارباب پرخاش کرد که بدبخت!!چهل سالست که نان
مرا زهر مار میکنی مگر کوربودی،ندیدی که چشم
دختر من هم چپ است!!
گفت:چرا ارباب دیدم...اما...
چیزی که هست،دختر شما همه این خوشبختیها را
دوتا میبیند....ولی دختر من،این همه بدبختیهارا...
تاریخ:شنبه 2 اردیبهشت 1391-06:22 ب.ظ
خیلی سخته که بغض داشته باشی ، اما نخوای
کسی بفهمه...
خیلی سخته که کسی رو دوست داشته باشی ، اما
ندونه ...
خیلی سخته که عزیزترین کست ازت بخواد
فراموشش کنی ...
خیلی سخته که عشق رو از نگاه کسی بخونی ،
اما نتونه بهت بگه ...
خیلی سخته که سالگرد آشنایی با عشقت رو
بدون حضور خودش جشن بگیری ...
تاریخ:سه شنبه 29 فروردین 1391-08:46 ب.ظ
در آن هنگام که دستان نسیمی سرد...
زروی سنگ فرش هر خیابان
میبرد پوسیده برگی زد...
در این اندیشه میمانم ، اگر روزی بیفتم
از دو چشمانت ، کدامین باد خواهد برد...
تن زرد فرو پاشیده من را؟؟؟؟؟
تاریخ:سه شنبه 29 فروردین 1391-08:40 ب.ظ
ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تربردار !
از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت .
بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .
آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دونیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را میفرساید
بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه
فریبنده ات را .
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر
باش .
با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ...
فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ...
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز...
آرام تر بگذر ...
وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان
وداع نمی شنوی ؟!
باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران
اشک بی طاقتم را که می نگری ...
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین
بسته است ...
ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...
اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست ...
از خود تهی شده ام ... نمی دانم تا باز گردی مرا
خواهی دید ؟؟؟
تاریخ:شنبه 19 فروردین 1391-10:50 ب.ظ
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم ومن میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هرشب از حسرت ماهی من ویک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه درچشمهمهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه توهم ازطالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه ی بخت غبار آگینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه زهجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن ودلشکن ای بادخزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی براین کلبه طوفان زده سرخواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آئینی
((استاد شهریار))
تاریخ:دوشنبه 29 اسفند 1390-02:59 ب.ظ
واکنون در خلوت نورانی اتاق تنهاتر از همیشه ام
نشسته ام ونگاههای پردردم تا عمق وجود زمان
را سریع میکاود تا شاید خاطره ای از بودنت را بر
بوم ذهن سرشار از سخنم نقشی زند...
فاصله ها خودشان خوب میدانند با همه وسعت
پوچشان حتی لحظه ای هم نمیتوانند تورا از من
دریغ دارند...
پس لبخند بزن ای مهربانم...
بازهم کبوتر احساسم بال میگشاید تا در آبی بی
کران آسمان قلبت به پرواز در اید.گویا سالهاست که
مفهوم پرواز در گنجایش ذهنش نیست.
چشمانم هم اغوش خواب میگردند اما قلبم هنوز در
میان انگشتانم به روی کاغذ میلغزد ورقص کنان از
عشق مینگارد...
عشقی که سالها دروغ میپنداشتمش وحال در برابر
این قدیس،این قدیس عشق،سربرسجاده میگذارم
ومیستایمش
عشق...
حتی نامش مرا به وجد می آورد.این حکس ناب که
گاه چو آتشفشان فوران میکند وگاه فرو مینشیند وتا
زمانی که با من بماند بر باور خویش خواهم ماند
وعاشق بودن وعاشق ماندن را خواهم آموخت.
محبوب من!خوب میدانی که هیچ چشمی دروغ
نمیگوید.حتی چشمان بی روح ابلیس که تنها فریب
در آن موج میزند،فریبی سرد همچون قندیلهای
آویخته برسر غارهای بی روشنایی گناه...
پس چگونه باور کنم تنفری را که بی رحمانه در
رگهای چشمانم تزریق میکنیفحال آنکه در لرزش
دستانت،استواری عشقت را میبینم ودر ساحل
خیس چشمانت غمی به وسعت عالم خانه کرده
است که دلم را به درد می آورد...
از چه گریزانی؟؟؟
از من وعشق من!از من ونگاه من واز لحظه های بی
تو بودنم...
از چه رو آهنگ رفتن را برای لحظه های سرنوشتم
مینوازی،حال آنکه مدتهاست با منی...
پس تا ابد با من بمان،بمان که تو تنها امید زندگی
هستی برای...
من!!!
تاریخ:جمعه 5 اسفند 1390-02:00 ب.ظ
امروز ظهر شیطان را دیدم!!
نشسته بر بساط صبحانه وآرام لقمه بر میداشت...
گفتم:ظهر شده وتو هنوز بساط کار خود را پهن
نکرده ای؟؟؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند!!
شیطان گفت:خودرا پیش از موعد بازنشسته
کرده ام...
گفتم:به راه عدل وانصاف باز گشته ای یا سنگ
بندگی خدا به سینه میزنی؟؟
گفت:من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم...
دیدم انسانها،آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه
پنهانی انجام میدادم،روزها به صدها دسیسه آشکارا
انجام میدهند!!!
اینان را به شیطان چه نیازی است؟؟؟
شیطان در حالی که بساط خود را بر میچید تا در
کناری آرام بخوابد زیر لب گفت:
آنروز که خداوند گفت بر آدم ونسل او سجده
کن،نمیدانستم که نسل او در زشتی ودروغ وخیانت،
تا کجا میتواند فرا رود!!
وگرنه در برابر آدم به سجده میرفتم ومیگفتم که:
همانا تو خود پدر منی...