دیروز رفتیم کافه بارون (پاتوق همیشگیمون  )  تولد گرفتیم برا دختر خالم ,فرشته .
خیلی قشنگ بود. خیلی شلوغ بود به خاطر تعطیلی عید فطر. ما رفتیم طبقه ى بالاش. 
تاحالا طبقه ی سومش نرفته بودم. خیییلی بزرگ تر و قشنگ تر از طبقه ى دومش بود که ما همیشه میریم.
یه جای دنج اون گوشه ش پیدا کردیم و نشستیم.
تا پرسنلشون اومد و سفارشارو دادیم بعد کادوشو درآوردیم و همزمان با تولدت مبارک گویان بهش کادوشو که یه ادکلن با عطر شکلاتی بودو بهش دادیم. خیلی صحنه ى جالبی بود. پرسنلشون نگاه میکرد و لبخند رضایت آمیز میزد, خخخ
قبلن هم برا خاله جونم اونجا تولد گرفته بودیم. اونجا کلن پاتوقمونه. هیچ جا دنج تر از اونجا برامون نیس.
خخخ کلی عکس گرفتیم .اصن مگه میشه من جایی برم و عکس نگیرم  ؟!  :|
هر کدوممون انواع شیک هارو سفارش دادیم, شیک موز, شیک پسته, شیک معجون و منم طبق معمول که همه چیو شکلاتی سفارش میدم, شیک شکلات!!!
البته من زیاد شیک دوست ندارم,چون هممون یه جور باشیم شیک سفارش دادم.
خخخ خلاصه چیزی نگذشته بود که بالاشم شلوغ شد!!!!!  دوس ندارم زیاد شلوغ!
خلاصه خیلی خوش گذشت,تولد قشنگی شد.
جای همگی خالی.



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : جمعه 18 تیر 1395 | 02:26 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
سلام. 
دوروز رفتیم باغ یکی از دوستای نزدیکمون.  خییییلی خوش گذشت, اصلا کلن همیشه با این دوستامون که میریم بیرون خوش میگذره!
خخخخ دوتا پاتوغ باحالم برا خودمون داریم که اکثر مواقع اونجاییم.
یکی کافه بارونه, اون یکی یه پارکه نزدیک همون کافه, خخخخ .
به همون دوستمون میگم خاله جون. 
خاله جونم بهم گفته بود که اینجا همممه همدیگه رو میشناسن, اگه کسیو دیدی و سلام نکنی خیلی تابلوعه.  من گفتم من که نمیشناسمشون ,اونام منو نمیشناسن! دیگه چه لزومی داره؟ 
گفت نه اینجا فرق داره, تو حتما هرکیو دیدی سلام کن. 
خخخخ حالا از قضا من رفتم بیرون از فروشگاه یه سری وسایل بخرم. دور بود, باید از کنار یه جاده میگذشتم.
خخخخ حالا همون لحظه یه خانمه داشت رد میشد هم زمان نگاهم از روم بر نمیداشت.  خلاصه تا رسید به من ,من همون لحظه سلام کردم, بیچاره خانمه ابرو هاشو داده بود بالا و با تعجججببببب سلام کرد.  خخخخ.
خو نمیشناخت منو , خخخخ حتما باخودش گفته این چه خنگیه, هرکیو میبینه سلام میکنه.
خخخخ با همون پوزخند رو لبش ازم دور شد!!!   :|
ینی رسما نابودم کرد!!!

خخخخ یه آقایی بود اونجا, بیچاره یکم مخش قاتی میزد, ینی یه جورایی یه تختش کم بود.
خخخخ خاله جون ما گیر داده بود که این عباس آقا یه روزی خاستگار من بوده, جواب رد دادم, اینجوری شده!
ینی خودشیفته تر از خاله ى ما نیس تو دنیا.




امروز با دختر عمم رفتیم فروشگاه یه سری وسایل برای مهد بخریم. 
حخخخ اون وسایلو میخرید ولی من کللللن تو قسمت وسایل نقاشیش بودم!
فروشنده ى اونجا یه سره دنبال ما بین قفسه ها بود که اگه چیزی میخوایم بهمون بده و راهنمایی کنه,
ما هم حواسمون بود و خودداری میکردیم, من تا به وسایل نقاشی رسیدم از خود بی خود شدم دیگه!
یه لحظه یه بسته زغال فشرده ى خییییلی شیک دیدم سرریییییع دویدم دنبال دختر عمم, که بدو بیا اینو ببین, تا اومد من آروم با صدای خفه داد میزدم : زغاله, زغاااالهههه, زغااااااااااااااالللهههههه وااااییییی زغال!!!!
با چشایی که شکل قلب شده داشتم داد میزدم اینارو میگفتم, یوهو دختر عمم که هی میگفت هیس هیس, پرید جلومو دستمو سفت گرفت و با صورت قرمز شده یواش گفت: زهراااااااا, خفه شو پشت سرمونه اون بدترکیب!!!!
وایییییییی من یه لحظه با یه قیافه ی علامت سوال برگشتم پشت سرم, دیدم بعععلههه آقا داره با یه پوزخند نگام میکنه!!!!!
ینی کلن کاخ امیدم فرو ریخت !!!
همون لحظه خیلی شیک برگشتم و دستم دختر عمم گرفتم و دویدم سمت یه قفسه ى دیگه و از نگاه اون آقاهه دور شدم, رسیدیم اون پشت دوتایی ترکیدیم ,,,وای وای مگه میشد دیگه جمعمون کرد!!!


ماه رمضان هم آخرشه... خییییلی سخت گذشت با هوای داغ و جهنمی قم!
ولی شبای قدرش یه چیز دیگه بود...
عاشق نماز عیدم.
اگه رفتین دعام کنید.
ببخشید این پست یکم طولانی شد.
روزاتون پر از حس ها و اتفاقای قشنگ قشنگ. 
 



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : سه شنبه 15 تیر 1395 | 01:24 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
آخ آخ این ماجرای چشم خوردن واقعیت داره هاااااا.
من کوله  سبز هایلایت بافتنی دارم. بعضی اوقات تو امتحانا و اردوها میبرم مدرسه.
عاغا من هررررر وقت بردم یه نفر بهم گفت چقد خوشکله, کی برات بافته و این حرفا.
خلاصه این کیف جان ما تا روز آخر دوام آورد.
تا اینکه امروز که مدریه هم تموم شده و من و مینا با هم  فقد رفتیم که اعتراض بزنم واسه نمره هام ..مشاورمون گفت کیفت خیلی خوشگله, باید بدیش به مینا چون با کتونی و شالش سته!
خخخ مام خندیدیم و تایید کردیم.
عاغا من تا اومدم تو ماشین دیدم بععععله دکمه کیفم کنده شده!!! O_o
خخخ کلی با مینا خندیدیم.
گفتیم بالاخره این کیف روز آخری باید چشم بخوره و یه بلایی سرش بیاد .


طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : سه شنبه 25 خرداد 1395 | 04:46 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
هوفففففف اینم از آخرین امتحان و آخرین روز مدرسه. 
از امتحان که اومدیم بیرون چیزایی که لازم بودو نشون محی دادم. 
بعدم فقددددد عکس گرفتیم با بچه ها با ژستای باحال.  :)4.gif
عکسمونم که دستامون فقد پیدا بودو نمیزارم.
چون رفت و آمد غریبه اینجا زیاده. 3.gif

خخخ منم سرویس مهسا رو رد کردم رفت, گفتم باید وایسی تا مامانم بیاد :) 
والا بزا یه روزم که مامانمون دوباره دیر میاد یکی باشه پیشمون :)15.gif

خلاصه کلی دیوونه بازی و این حرفا.... 

تو مدرسه خیلی درگیر خنده بودیم. ولی الان که اومدم خونه کلللی بغض تو گلومه :(2.gif
 

دلم خییییییلی برا همه تنگ میشه. برا همه ى همه. حتی اونایی که ازشون خوشم نمیومد. چون بالاخره اونام خاطره ن دیگه..... 1.gif
میشه ینی سال دیگم این حس خوبو داشته باشیم.... 

و همینطور شعر همیشگیم: 
نگو هرگز خداحافظ.
خداحافظ که میگویی 
دلم از غصه میمیرد.
تو نیستی و نمیبینی نفس هایی که میگیرد.... 

آهنگ خداحافظی مرتضی پاشایی رو هم حتما دان کنید. 3.gif



طبقه بندی: گالری عکس، خاطرات،

تاریخ : سه شنبه 18 خرداد 1395 | 11:39 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
با اینکه نمره زیستم از اون چیزی که فکر میکردم یه نمره کمتر شد. ولی شب قبلش که تا صبح بیدار بودمو با هیچ روزی عوض نمیکنم.
شب قبلش که تا صبح بیدار بودم...
می ارزید به همه چیش...
شب قبلش که...
و همینطور صبحش....
و همینطور دوروز بعدش....
(عههه همش که سانسور شد که.... )عیب نداره. خودم میدونم چی شده و چ حرفایی زده شده.
حاضرم اون شب برگرده. با تمااااام وجودم. 
بعد میدونی چیکار میکردم؟؟؟دیگه چهارتا فصل زیستو که هنوز نخونده بودمو, دیگه نمیخوندم, و صحبت کردنو ادامه میدادم :)
نمیدونم دیگه میشه اون صحبتا تکرار شه یا نه. ولی مزه ش هنوز زیر زبونمه ❤❤❤❤❤❤


کسایی که فهمیدن چیه یا حداقل حدس میزنن چیه کامنت خصوصی بزارن بفهمم کیا هستن که میدونن یا شاید بدونن. نفهمیدین هم بیخیالش....  فقد بدونین عاااااااااااااااااااااااااااااالی بود


طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : پنجشنبه 13 خرداد 1395 | 11:44 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
خانم نظری که تو مدرسه باشه, نمیزاره بعد از امتحان حتی از در مدرسه بری بیرون تا ببینی کسی اومده دنبالت یا نه.
خخخ چند روزه نیست بیچاره. نمیدونیم کجاست. مرخصیه احتمالا. ما هم خدارو شکر راحتیم :)
دوشنبه که امتحان زبان فارسی رو دادیم, دویدیم با بچه ها, شیش نفری, رفتیم از سر کوچه چند تا پفک و چیپس خریدیم و اومدیم.
 خخخخ خیلی باحال بود. کلی حال کردیم.
دوشنبه هم از اون روزا بود که مامان خانوم ما دیر میومد دنبالم .
هوففف موندیم تا اومد. خخخخ و همچنان خانم نظری نبود که بهم بگه از جلوی دوربین نرو عقب تا بیان دنبالت :)



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : جمعه 7 خرداد 1395 | 02:41 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


تاریخ : شنبه 1 خرداد 1395 | 11:04 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
خیلی امتحان زیست باحالی بود. چون من فصل 2و3 رو که کلا نخونده بودم. فصل هفتو تو ماشین نگا کردم, فصل 4و5 رو از شب تا صبح خوندم. خخخخخ خعلی خوشم اومد از خودم. هر چیی سر امتحان نوشتمو مدیون اطلاعات قبلیمم که سر امتحان همش یادم اومد.


طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : پنجشنبه 30 اردیبهشت 1395 | 11:38 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
خیلیییییی حرف دارم برا تعریف امروزم.
ولب امپیتیریش میکنم. کاملسو رمزدار میزارم.

امروز به عنوان روز آخر مدرسه هم خییییییلی خوش گذشت و هم غمناک بود .
زنگای آخر حذف شده بود. یه سری رفتن خونه. بقیه موندن غذا سفارش دادن از بیرون آوردن. 
خخخخ من که شخصا هیچی نخوردم. همش با محی و پریسا تو سالن بودیم .
حس میکنم یه نفر ازم ناراحت شد. راستشم حرفم اصصصصصلا خوب نبود. شاید بهش بگم و معذرت خواهی کنم. 
(کاش زنده نبودم تا ناراحت شم و باعث ناراحتی کسی بشم ) 
بهم گفت حالت خوب نیس .رنگت پریده و چهرت آشفته س . راست میگفت . من :
با همه ی بی سرو سامانیم 
باز به دنبال پریشانیم 
خودم میدونم که خوب نیستم. حتی نمیفهمم دارم چیکار میکنم و چی میگم. 

مینا و مهسا میخواستن برن بهش بگن .
به نظرم کار درستی نیس. بعداز ایننننن همه مدت کار درستی نیس.
اصلا حال من به اون ربطی نداره. من خودم چند وقته خوب نیستم. شاید زیااااد بهش فکر کنم. ولی ربطی به حرفاش نداره.

دلم خعععععلیییییی برا محی اینا و بقیه بچه و جو مدرسه تنگ میشه .خیییییلی . اون استرسای دو روز در هفته  .

بچه ها منتظر پست رمزدارم باشین. 
برام دعا کنید .امتحانام شروع شد .
بسم الله الرحمن الرحیم 

روزتون پر از حس خوب (برعکس من)



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : سه شنبه 21 اردیبهشت 1395 | 02:11 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
چهار شنبه هفته ى قبل که قرار بود بچه ها برن اردوی ملاصدرا, ما تصمیم گرفتیم بریم خونه نهسا اینا و برا خودمون ناهار درست کنیم و بخوریم.  ولی با دلایل الکی مینا منتفی شد.
وقتی داشتیم میزنگیدیم که بیان دنبالمون, همون لحظه مینا گفت: زهرا من پیاده میرم, اگه دیر میان دنبالت بیا بریم خونه ما, ازون جا بیان دنبالت. 
من که پلاس!!! از خدا خواسته قبول کردم.
به مامانم که گفتم در کمال ناباوری گفت باشه.
خخخخخ مهسا باور نمیکرد.  هی میگفت جدی داری میری؟؟!!!!!!
مام با مینا تا سر خیابون پیاده رفتیم.بعد تاکسی گرفتیم و دوتا کوچه قبل از خونشون پیاده شدیم تا بازم پیاده بریم. خخخخ مثه بچه مدرسه اییا که باهم میان خونه داشتیم میرفتیم.
وسط راه هم هی مغازه ها رو دید میزدیم و تصمیم میگرفتیم که بریم فلافلی یا کبابی یا کلا بریم لباس بخریم.
خخخخخ وقتی رفتیم تو خونشون کللللی معذرت خواهی که ببخشید خونه نا مرتبه و این حرفاااا.  خخخخخ بیچاره خونه مارو ندیده!!!!!!

خلاصه کللللییییی دیوونه بازی با گیتارش و عکسای هنریمون حال داد. 
نیم ساعت فقد بوداااااا.  ولی خعلی خوش گذش.



طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 | 04:00 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
تعداد کل صفحات : 10 :: 1 2 3 4 5 6 7 ...
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات