سلااااااام. روز ولنتایتون مبارک.
خخخخخ همه بهم میگن آخه به تو چه که روز ولنتاینه. خوب بابا روز عشقه دیگه . همش که نباید عشق بی اف و جی اف باشه.
امروز ما آبنبات چوبی که عاششششقشیمو خریدیم و روز ولنتاینمونو چهار نفری جشن گرفتیم. هوراااااا
اینم عکسمون: کلیک
طبقه بندی: گالری عکس، خاطرات،
خخخخخ همه بهم میگن آخه به تو چه که روز ولنتاینه. خوب بابا روز عشقه دیگه . همش که نباید عشق بی اف و جی اف باشه.
امروز ما آبنبات چوبی که عاششششقشیمو خریدیم و روز ولنتاینمونو چهار نفری جشن گرفتیم. هوراااااا
اینم عکسمون: کلیک
خخخخخ کلی هم یاد روز ولنتاین پارسال افتادیم و خندیدیم.
اصن یه جمع خل و چلی هستیم. وقتی هوا باحال باشه, به جای هوای دونفره, بهش میگیم هوای چهار نفره!!!!! :|
البته امروز پر کار ترین روزمون بود. هر زنگ پرسش و امتحان داشتیم. روز ولنتاینم راحتمون نمیزارن!!!! خخخخخ
ولی خوب بود همش. امتحانمونم در حد بیست که انتظارشو از خودم داشتم, نشد. ولی بدم نشد. ولی درکل به کمتر از بیست رضایت نمیدادم.
راستی چرا نمیاد؟؟؟؟علتش چیه؟؟؟جریان چیه؟؟؟ از کی بپرسم؟؟؟؟
به من چه اصن! مگه من فضولم؟! اه ولش بابا. فکرمو درگیر کی میکنم آخه!!!!!
امروز برنامه داشتیم. ما هم کتاب جغرافیمونو بردیم که همونجا یه دوره کنیم یادمون بیاد چی خوندیم.
معاون نقطه چین, کتابامونو گرفت. از زور عصبانیت نمیدونستم چی کار کنم. سرخ شده بودم. آخر سر هم که رفتیم کتابامونو بگیریم, میگع دفعه دیگه بهتون پس نمیدم.
آخه به تو چه؟ مگه نشستن سر مجلس اهل بیت هم زوریه؟؟؟ بابا بزا به کارمون برسیم.
خلاصه امروز بد نبود.
دلم برا مامانم میتنگه.
با آجیم رفتن تهران, مسابقه.
مسابقات انتخابی تیم ملی شروع شده. آبجیمم رفته تهران, مسابقه, برای انتخابی ووشو. مامانم باهاش رفته. خوب کوچولوئه, تنهایی از پس خودش برنمیاد راه دور.
منم خونه مادربزرگ گرامیم. خوش میگذره خییییلی.
ولی منه لوس و مامانی, همش دلم میتنگه.
فعلا بسه. زیادی حرف زدم.
راستی اینم بگم که اونایی هم که دیگه نمیان وبم رو هم تو ذهنم دارم, بعدا باهاشون یه حور دیگه تسویه حساب میکنم. قابل توجه دوستان گرام.
روزاتون سرشار از حس های قشنگ
طبقه بندی: گالری عکس، خاطرات،
امتحان شیمی داشتیم که معلممون نیومد .
مام زنگیدیم اومدن دنبالمون ، اومدیم خونه . خخخخخ باحال بود.
البته اولش قرار بود بریم خونه بر و بچ . ولی منتفی شد هرکس رفت خونه ی خودش . خخخخخ
واااای چه بارون وحشتناکی اومد امروز . خیلی شدید بود . نه به گرمی صبح ، نه به سردی و بارون ظهر !!!!!!!
آخ آخ دیروز داشتم میمردم . بر اثر مرگ خاموش !!!!
من ظهر که اومدم خونه همه سرکار بودن . منم سردم بود شومینه رو زیاد کردم و خوابیدم .
من همیشه ساعت 3 میخوابیدم ، 5 یا 5:30 بیدار میشدم. ولی دیروز ساعت 6 , تازه اونم با کلللی صدا زدنای مامانم بیدار شدم!!!!!!!
نگو گاز مونواکسید کربن ( خخخخ درس روز قبل زیستمون بود ! ) تو خونه پخش شده بوده و منم خواب ، داشتم بیهوش میشدم . خخخخخ
تازه بعدشم که بیدار شدم کلی سرگیجه داشتم.
آره دیگه . داشتید بی زهرا میشدید ..
راستی به مینا سپردم ، وقتی مردم ( البته بعد از 12000 سال ) بره جایی که بهش گفتم و اونجا پسورد وبلاگمو نوشتم ، بیاد بهتون خبر بده . آره دیگه . فکر همه جاشم کردم تازه گفتم نوت بوکمم فرمت کنه
چقد حال درس خوندن ندرام من چن روزه .....
وااااای علی عبدالمالکی عید کنسرت داره. من مـــــــــــــــــی خواااااااامــــــــــ
راستی جدیدا داره اتفاقای قشنگ تو زندگیم میوفته ( غیر از چند مورد استثنا )
روزای شما هم پر از اتفاقای قشنگ
طبقه بندی: خاطرات،
سلام. سلام.
خوبید؟؟ خدارو شکر.
کارنامه رو گرفتم. اصلا در حد انتظارم نبود. ولی بقیه میگن بد هم نبود.
ولش دیگه نمیخوام بهش فکر کنم.
به اندازه کافی اشک ریختم و خودخوری کردم. دیگه نخوام درموردش چیزی بگم.
راستی یکم, فقد یکم به این جمله فکر کنید:
وقتی کوله باره تجربه میشه پر از شکست ؛ فقط باید به امید معجزه نشست...
مسابقه نقاشی تو استان رتبه آوردم. نمیدونم چندم. چون هنوز مشخص نشده. ولی معلم زبان فارسیمون گفت که برام پیام اومده که رتبه آوردی. خخخخ خوبه یکم امیدواری قبل از آزمون خود نقاشیم خوبه.
خخخخ دیشب یه سوتی خییییییلی بد دادم به یه شخص مهم.
میخواستم برا مینا پی ام بدم , اشتباهی به اون دادم . واااااااایییییی .
خخخخخ به روم نیاورد. امیدوارم بعدشم چیزی نگه. ولی خودم فهمیدم چه گندی زدم. خخخخخخ
راستی میدونید چیه. بعضی اتفاقا افتادنش دست آدم نیس. ینی آدم نمیتونه دستشو بگیره تا نیوفته. فقد باید مواظب خوزش باشه تا بعد از اتفاق, نشکنه. ولش.
راستی خانواده گرامی قول کنسرت علی عبدالمالکیو بهم دادن تو عید. البته اگه نزنن زیرش. البته تو عید بندر انزلی داره و راهش دوره. مگر اینکه خانواده یه خوابی چیزی ببینن تا بخوان منو ببرن.
خیییلی دوسش دارم علی رو. من و بابام و آجیم عاشقشیم و تا یه آهنگ میده سریع دان میکنیم. آلبومشم که خریدیم. آهنگاش سوز خاصی داره.
و در آخر:
روزگارتون پر از اتفاقای قشنگ قشنگ.
و دعای همیشگمون که خییییلی وقته نگفتیمش:
دوستیهامان پایدار
دنیای این روزای من
همقد تن پوشم شده
انقدر دورم از تو که
دنیا فراموشم شده
طبقه بندی: خاطرات،
خوبید؟؟ خدارو شکر.
کارنامه رو گرفتم. اصلا در حد انتظارم نبود. ولی بقیه میگن بد هم نبود.
ولش دیگه نمیخوام بهش فکر کنم.
به اندازه کافی اشک ریختم و خودخوری کردم. دیگه نخوام درموردش چیزی بگم.
راستی یکم, فقد یکم به این جمله فکر کنید:
وقتی کوله باره تجربه میشه پر از شکست ؛ فقط باید به امید معجزه نشست...
مسابقه نقاشی تو استان رتبه آوردم. نمیدونم چندم. چون هنوز مشخص نشده. ولی معلم زبان فارسیمون گفت که برام پیام اومده که رتبه آوردی. خخخخ خوبه یکم امیدواری قبل از آزمون خود نقاشیم خوبه.
خخخخ دیشب یه سوتی خییییییلی بد دادم به یه شخص مهم.
میخواستم برا مینا پی ام بدم , اشتباهی به اون دادم . واااااااایییییی .
خخخخخ به روم نیاورد. امیدوارم بعدشم چیزی نگه. ولی خودم فهمیدم چه گندی زدم. خخخخخخ
راستی میدونید چیه. بعضی اتفاقا افتادنش دست آدم نیس. ینی آدم نمیتونه دستشو بگیره تا نیوفته. فقد باید مواظب خوزش باشه تا بعد از اتفاق, نشکنه. ولش.
راستی خانواده گرامی قول کنسرت علی عبدالمالکیو بهم دادن تو عید. البته اگه نزنن زیرش. البته تو عید بندر انزلی داره و راهش دوره. مگر اینکه خانواده یه خوابی چیزی ببینن تا بخوان منو ببرن.
خیییلی دوسش دارم علی رو. من و بابام و آجیم عاشقشیم و تا یه آهنگ میده سریع دان میکنیم. آلبومشم که خریدیم. آهنگاش سوز خاصی داره.
و در آخر:
روزگارتون پر از اتفاقای قشنگ قشنگ.
و دعای همیشگمون که خییییلی وقته نگفتیمش:
دوستیهامان پایدار
دنیای این روزای من
همقد تن پوشم شده
انقدر دورم از تو که
دنیا فراموشم شده
دنیای این روزای من
درگیر تنهایی شده
تنها مدارا میکنیم
دنیا عجب جایی شده
هرشب تو رویای خودم
آغوشتو تن میکنم
آینده این خونه رو
باشمع روشن میکنم
هر شب تو رویا خودم
در حسرت فردای تو
تقویمم و پر میکنم
هر روز این تنهایی و فردا رو تصور میکنم
هم سنگ این روزای من
حتی شبم تاریک نیست
اینجا به جز دوریه تو
چیزی به من نزدیک نیست
هر شب تو رویا خودم
دنیای این روزای من
هم قد تن پوشم شوده
اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
طبقه بندی: خاطرات،
از حال داغون و خواب آلودگی امروز چی بگم؟؟؟
دیشب که ساعت یک خوابیدم!!!! منی که یازده ، یازده ونیم خواب بودم!
زندگی نمیزارن واسه آدم کهههه !!!!!!!
از بی اعتمادی بگم ؟
از اینکه هر چی به دوستام میگم ، یه چیز دیگه ، یه چیز کسل کننده و ضد حال تحویلم میدن ، بگم؟؟؟
از اینکه نمیخوام تو کارشون دخالت کنم بگم ؟؟؟
از اینکه به دوستم میگم چرا مسعله به این مهمی رو بهم نگفتی و نمیگی ؟ اونم بگه مگه تو گفتی؟؟؟
از چی بگم ؟؟؟
خخخخ یه لحظه یاد آهنگ از چی بگم برات یاس افتادم
فردا که دوازدهمه قراره یه مسابقه خوانندگی بزارن . برا همین برنامه دوازدهم بهمن. بر و بچ گرامی به ما گفتن تو برو آهنگای رضا یزدانیو بخون !!!!!!!! تو که همیشه خوب میخونی صدای رضا یزدانیو!!!!!!!
ینی همینم مونده بود که بهم بگن رضا یزدانی!!!!!!
راستی فردا روز کارنامه س . نمیدونم. از هیچیش خبر ندارم. فقد حس خوبی نسبت به نتیجه ش ندارم. هوففففف امیدوارم خلافش ثابت بشه.
چرا انقد زود اعتماد میکنم و زود حرفامو میزنم؟؟؟ همیشه هم از این مورد ضربه خوردم ولی درس عبرت نمیشه برام!!!!!!
راستی اصلا من برا چی اینجا مینویسم؟؟؟ واقعا هدفم چیه؟؟؟ خودمم نمیدونم.
ثبت خاطرات؟؟؟ ثبت احساس؟؟؟
اصن فاز منفی امروز منو هیشکی نداش !!!!!!
خخخخخ انقدر که فامیلی من رنده و راحته ، اولین کسی که معلما اسمشو بلد میشن ، منم !!!
خخخخ در اون حد که مثلا معلم شیمیمون میخواست مهسا رو صدا بزنه ، میگفت اون خانمی که کنار ... هست !!!!!!!!!
شانسم نداریم کههههه
هنوز یه هفته از شروع ترم گذشته ، همه معلما اولین نفر از من پرسش درس کردن!!!!
خخخخخ زنگ آخر در کماااال ناباوری معلم نداشتیم! مگه میشه ؟ مگه داریم اصن که یه روز معلم جغرافیمون غیبت کنه؟؟؟!!!!
مام بیکار . تو حیاط بودیم که یه تیکه به مهسا انداختم. اونم اومد مثلا جبران کنه ، یکم فاصله گرفت ، گفت : عهههه حالا منتظر باش!
بعد پاشو آورد بالا که مثلا یه جفتک بندازه و یه لگد به من بندازه!!!! ( اصن اینا دوستن یا ..... !!!)
یوهو دیدیم یه آقایی از یه اتاق اومد بیرون ! مهسا خانومم تو همین لحظه که پاش بالا بود ، با یه حرکت کاملا حرفه ایی پاشو آورد پایین و الفرار !!!! اصن انگار نه انگار این اینجا بوده !
مینا هم جیم شد تو اتاق معاون . من مونده بودم ! منم خودمو زدم به اون راه ، سریع رفتم سمت پله های حیاط!!!
اصن آبرو نمیزارن برا آدم کهههههه
برا من که فعلا اتفاق قشنگی نخواهد افتاد . اما شما :
روزتون پر از اتفاقای قشنگ
طبقه بندی: خاطرات،
دیشب که ساعت یک خوابیدم!!!! منی که یازده ، یازده ونیم خواب بودم!
زندگی نمیزارن واسه آدم کهههه !!!!!!!
از بی اعتمادی بگم ؟
از اینکه هر چی به دوستام میگم ، یه چیز دیگه ، یه چیز کسل کننده و ضد حال تحویلم میدن ، بگم؟؟؟
از اینکه نمیخوام تو کارشون دخالت کنم بگم ؟؟؟
از اینکه به دوستم میگم چرا مسعله به این مهمی رو بهم نگفتی و نمیگی ؟ اونم بگه مگه تو گفتی؟؟؟
از چی بگم ؟؟؟
خخخخ یه لحظه یاد آهنگ از چی بگم برات یاس افتادم
فردا که دوازدهمه قراره یه مسابقه خوانندگی بزارن . برا همین برنامه دوازدهم بهمن. بر و بچ گرامی به ما گفتن تو برو آهنگای رضا یزدانیو بخون !!!!!!!! تو که همیشه خوب میخونی صدای رضا یزدانیو!!!!!!!
ینی همینم مونده بود که بهم بگن رضا یزدانی!!!!!!
راستی فردا روز کارنامه س . نمیدونم. از هیچیش خبر ندارم. فقد حس خوبی نسبت به نتیجه ش ندارم. هوففففف امیدوارم خلافش ثابت بشه.
چرا انقد زود اعتماد میکنم و زود حرفامو میزنم؟؟؟ همیشه هم از این مورد ضربه خوردم ولی درس عبرت نمیشه برام!!!!!!
راستی اصلا من برا چی اینجا مینویسم؟؟؟ واقعا هدفم چیه؟؟؟ خودمم نمیدونم.
ثبت خاطرات؟؟؟ ثبت احساس؟؟؟
اصن فاز منفی امروز منو هیشکی نداش !!!!!!
خخخخخ انقدر که فامیلی من رنده و راحته ، اولین کسی که معلما اسمشو بلد میشن ، منم !!!
خخخخ در اون حد که مثلا معلم شیمیمون میخواست مهسا رو صدا بزنه ، میگفت اون خانمی که کنار ... هست !!!!!!!!!
شانسم نداریم کههههه
هنوز یه هفته از شروع ترم گذشته ، همه معلما اولین نفر از من پرسش درس کردن!!!!
خخخخخ زنگ آخر در کماااال ناباوری معلم نداشتیم! مگه میشه ؟ مگه داریم اصن که یه روز معلم جغرافیمون غیبت کنه؟؟؟!!!!
مام بیکار . تو حیاط بودیم که یه تیکه به مهسا انداختم. اونم اومد مثلا جبران کنه ، یکم فاصله گرفت ، گفت : عهههه حالا منتظر باش!
بعد پاشو آورد بالا که مثلا یه جفتک بندازه و یه لگد به من بندازه!!!! ( اصن اینا دوستن یا ..... !!!)
یوهو دیدیم یه آقایی از یه اتاق اومد بیرون ! مهسا خانومم تو همین لحظه که پاش بالا بود ، با یه حرکت کاملا حرفه ایی پاشو آورد پایین و الفرار !!!! اصن انگار نه انگار این اینجا بوده !
مینا هم جیم شد تو اتاق معاون . من مونده بودم ! منم خودمو زدم به اون راه ، سریع رفتم سمت پله های حیاط!!!
اصن آبرو نمیزارن برا آدم کهههههه
برا من که فعلا اتفاق قشنگی نخواهد افتاد . اما شما :
روزتون پر از اتفاقای قشنگ
طبقه بندی: خاطرات،
سلااااااام یلدا تون پساپس مبارک.
خوش گذشت؟ مال من که بد نبود.
مریض بودم و مهمونی که خونه مادربزرگمم دعوت بودیم, ساعت 9رفتم .
حالم بد بود, دیر تر رفتم.
ولی وقتی هم که رفتم کلی خوش گذروندیم با اقوام.
از اونجایی که من همیشه عکاسم و هیچوقت عکس قشنگی تو مهمونیا از خودم ندارم ، این دفعه گفتم سلفی بگیریم تا خودمم باشم.
فرداش امتحان فیزیک لغو شد و ما هم بسی خوش حال شدیم. چون دیشبش شب یلدا بود و ما هم نتونسته بودیم کامل کامل بخونیم.
امروز به طور اتفاقی با یه نفر که خیلی وقت بود باهاش نحرفیده بودم و ازش دلخور هم بودم , صحبت کردم. البته در حد پنج دقیقه!
ولی بازم همون بسه.
فک نمیکنم فهمید ازش دلخورم یا نه, ولی همین که حرفیدیم و توجهشو جلب کردم, خودش کلی خوبه .
زمستونم اومد. فصل مورد علاقم . عاشششق برف و بارون و سرمام. عاشق اینم که که کللللییی لباسای گرم بپوشم و برم بیرون و وقتی هم برگشتم خونه بدوم سمت شومینه و خودمو بچسبونم بهش.
مامانم برام شیر کاکائو و نسکافه و لبو و شلغم درست کنه.
عاشق اینم که بیرون که هستم, بینیم از شدت سرما قرررررمز شده باشه و کلا روسری و مقنعه م کج و کوله شده باشه.
عاشق دستکشای بافتنیمم.
عاشق کرسی مادربزرگمم که وقتی میریم خونشون میریم زیرش و کلی با هم میخندیم.
ولی امام از دی ماهش.
اصن همه خوشییای زمستونو ، این دی ماه با امتحاناش از بین میبره.
وای وای امتحانا شروع شد. شنبه اولین امتحانمون. فک کنم دیگه باید تا آخر امتحانا باهاتون خداحافظی کنم.
شاید فقط بعضی اوقات بیام و کامنتامو چک کنم . ولی پست جدید نمیزارم و به کسی هم نمیتونم سر بزنم. با عرض پوزش
دعام کنید تا امتحانامو خوب بدم.
ツ روزای زمستونیتون پر از اتفاقای قشنگ ツ
طبقه بندی: خاطرات،
خوش گذشت؟ مال من که بد نبود.
مریض بودم و مهمونی که خونه مادربزرگمم دعوت بودیم, ساعت 9رفتم .
حالم بد بود, دیر تر رفتم.
ولی وقتی هم که رفتم کلی خوش گذروندیم با اقوام.
از اونجایی که من همیشه عکاسم و هیچوقت عکس قشنگی تو مهمونیا از خودم ندارم ، این دفعه گفتم سلفی بگیریم تا خودمم باشم.
فرداش امتحان فیزیک لغو شد و ما هم بسی خوش حال شدیم. چون دیشبش شب یلدا بود و ما هم نتونسته بودیم کامل کامل بخونیم.
امروز به طور اتفاقی با یه نفر که خیلی وقت بود باهاش نحرفیده بودم و ازش دلخور هم بودم , صحبت کردم. البته در حد پنج دقیقه!
ولی بازم همون بسه.
فک نمیکنم فهمید ازش دلخورم یا نه, ولی همین که حرفیدیم و توجهشو جلب کردم, خودش کلی خوبه .
زمستونم اومد. فصل مورد علاقم . عاشششق برف و بارون و سرمام. عاشق اینم که که کللللییی لباسای گرم بپوشم و برم بیرون و وقتی هم برگشتم خونه بدوم سمت شومینه و خودمو بچسبونم بهش.
مامانم برام شیر کاکائو و نسکافه و لبو و شلغم درست کنه.
عاشق اینم که بیرون که هستم, بینیم از شدت سرما قرررررمز شده باشه و کلا روسری و مقنعه م کج و کوله شده باشه.
عاشق دستکشای بافتنیمم.
عاشق کرسی مادربزرگمم که وقتی میریم خونشون میریم زیرش و کلی با هم میخندیم.
ولی امام از دی ماهش.
اصن همه خوشییای زمستونو ، این دی ماه با امتحاناش از بین میبره.
وای وای امتحانا شروع شد. شنبه اولین امتحانمون. فک کنم دیگه باید تا آخر امتحانا باهاتون خداحافظی کنم.
شاید فقط بعضی اوقات بیام و کامنتامو چک کنم . ولی پست جدید نمیزارم و به کسی هم نمیتونم سر بزنم. با عرض پوزش
دعام کنید تا امتحانامو خوب بدم.
ツ روزای زمستونیتون پر از اتفاقای قشنگ ツ
طبقه بندی: خاطرات،
وااایییییییی چه برفی اومد این دوروز .
خیلی خوش گذشت . صبح بلند شدیم از خواب و دیدیم زمین سفیده !
دوشنبه صبح که رفتیم مدرسه ، روز برفی ، امتحان ریاضی هم داشتیم !
همه دعا دعا نذر و نیاز که نیاد معلممون . ولی درررست آخرین نفر معلممون اومد !!! وقتی هم که بهش سلام کردیم و گفتیم که خانم کاش نمیومدین برا امتحان ، اینطوری نگاهمون میکرد :
خلاصه امتحانو دادی . نتیجش هم بماند !!!
امتحانو که دادیم به بچه ها دوووویییییدیم سمت حیاط و مثل خل و چلا ، با دوربین مدرسه هزار تا عکس گرفتیم . حالا نوع ژستامون بماند !!!!
حالا عکسا که بدستم رسید تو همین پست براتون میزارم . لطفا بعدا هم مراجعه کنید به این پست . برای دیدن عکسامون .
زنگ بعدشم که معلم نداشتیممممم
ولی بسی خوش حال شدیم چون دو ساعت زود تر تعطیل شدیم . به جای ساعت 2 ؛ ساعت 12 !!!
حالا وقتی رفتیم خونه ، ما سه تا ، از ظهر تا شب چشم دوختیم به تلوزیون که فرداش تعطیل میشه یا نه . که دیدیم بعععله . زیر نویس کردن به علت برودت هوا تعطیللللل !
و ما : دست و جیغ و هورا و رقص و پایکوبی و غیره
روزای برفیتون ، پر از اتفاقای قششنگ
راستی فردا تولد دوستم ، فاطمه س .
فاطمه جونم تولدت مبارک . ان شاالله 1200000000000000000 ساله بشی . به هر آرزوی قشنگی که به صلاحته برسی .
فاطمه جون برا دیدین بقیه عکسای تولدت بیا ادامه مطلب
ادامه مطلب
طبقه بندی: گالری عکس، خاطرات،
سلام سلام
چه خبرا؟
خوبین؟
راستی چرا انقد آمار بازدید و کامنتا کم شده ؟؟؟ کجایین پس؟؟؟؟
چقدر امروز فازم مثبت بود .
روز خوبی بود .
با اینکه پر از استرس و تنش بود .
امتحان زیست .که البته تقریبا خیلی خوب دادم .
جغرافی . که البته خوندم و نپرسید !!!!
راستی چه حس خوبیه بفهمی یه فردی دور از چشمت جلوی بقیه ازت تعریف کرده . از این جهت خوبه که از اون شخص اصلا رویکرد مثبتی ندیده باشی و یوهو بیاد چنین کاری بکنه!
بگذریم .
از یه نظر هم روز خوبی خوب چون وقتی اصلا حواست نیست یوهو با یکی رو به رو بشی که از دیدنش بسی خوش حال بشی
راستی تولد محی جونم دیروز بود . پساپس تولدش مبارک
راستی میخواستم درمورد دوستم مهسا یه تعریفاتی بکنم .
مهسای ما هزار تا عشق داره . اصن انقدر عاشق همچیه که نگو
متل نمونه ش عاشق کاغذ دور پاک کنشه . این کاغذ اگه پاره بشه و در بیاد یا به هر دلیلی نابود بشه ، مهسا خانومم همراهش نابود میشه
یا اینکه عاشق دسته ی شیر آب خوری مدرسمونه . یکی از دسته های شیر آبرخوریمون قرمزه و با بقیه فرق داره . مهسای ما دیوونه ی اینه . ینی طوری که نمیزاره ما از اون آب بخوریم . میگه باید خودم فقط خودم بخورم
یا مثلا عاشق ستاره س . حالا در این مورد وارد جزئیات نمیشیم
(مهسای عزیزم ، اینا همش شوخی بود . به دل نگیریا )
راستی دوست جدید و عزیزم فاطمه جان هم که خیلی خجالتیه .
بابا بزار کنار ایناروووووو
+راستی آقای احساس نویس کجایین نیستین چند وقته ؟؟؟
امروز کلا خیلی فازم مثبته . امیوارم تا شب خراب نشه .
در ضمن اون عکس اول پست ، به من خیلی حس خوبی داد . به شما چطور ؟؟؟
روزاتون پر از اتفاقای قشنگ
ادامه مطلب
طبقه بندی: گالری عکس، خاطرات،
سلام . ببخشید که اینقدر دیر اومدم برا این پست .
اخه من این سه بار پستو بیستو سوم نوشتم اما همش پاک میشد .
منم خسته شدم و رهاش کردم .
الان چون دیگه تو اون حال و هوای اون روز نیستم شاید تو توصیفش عاجز بمونم .
بیست و سوم همون روزی بود که تو پستای قبلم بهش اشاره کرده بودم .
چه روز بدی بود بیست و سوم . از اولش با نحسی شروع شد .
ساعت 10 تا 10:30 من سر امتحان فیزیک بودم . ساعت 10:30 یه نگاه به مینا اندختم و به ساعت اشاره کردم .یه لبخند تلخی بهم زدیم و ....
بعد از امتحان ، تو حیاط ، فاطمه اومد پیشمون و بهمون گفت : میشه بخندید ؟ چرا انقدر ناراحتید . یه نمره ارزششو نداره .
ما با یه نگاه تلخ بهش گفتیم که به خاطر نمره نیست . امروز بیست و سومه ...
ما زنگ تفریح سوممون نیم ساعته . کل نیم ساعتو بعد از نماز ، با هم اهنگاشو خوندیم ...
چه جو بدی بود .
شال های مشکیمون از چهارشنبه ، بیستم ، انداختیم و تا بیست و پنج نگهش داشتیم . یه جور نماده برامون .
خیلی حالم بده . هنوز حالم بده . دلم خیلی گرفته .
چقدر این آبان برای من نحسه !
غیر از مرتضی ، کلا خیلی اتفاقای بدی برام تو این ماه میوفته .
مرتضی - فهمیدن واقعیت یه دروغ - سرکار رفتن - افسردگی و....
فاتحه فراموش نشه لطفا
دانلود اهنگ یک سال گذشت با صدای علی عبدالمالکی
ویدیو کلیپ بیزارم از پاییز شاهین دلیوند :
طبقه بندی: گالری عکس، خاطرات،
سلام. روز دانش آموز مبارک. دست جیغ هورا ,نکشید!محرمه.
عاغا ما دیروز با چشم خودمون فاجعه منا رو تو مدرسمون دیدیم!!!!!!!
دیروز برا بچه هایی که میخواستن برن راهیان نور برنامه گذاشته بودن و پدر شهید فهمیده رو دعوت کرده بودن. یه گوسفند هم برای قربانی آورده بودن. بیچاره از زنگ دوم که آرده بودنش آروم با دست و پای بسته گوشه حیاط خوابیده بود. انقدر بچه ها بهش دست زدن که بیدار شد و دست پاشم باز شد. یوهو بلند شد وایساد. بیچاره عصبانی بود که انقدر اذیتش کرده بودن. یوهو سرشو تکون داد و ، رم کرد!!!!!! وای وای وحشی شده بود.
همه جیییییییییغ میزدن و فرار میکردن سمت در سالن مدرسه. من که از ترس داشتم غش میکردم ، دست مینا که نزدیکم بود و سفت گرفتم و کشیدم و داد میزدم: مینا بدو داره میاد سمتمون.
گوسفنده هم خییییییلی تند میدوید سمت دخترا.
مینا هی بر میگشت پشت سرشو نگاه میکرد منم داد میزدم مینا بدووووو مهسا رو بگیر بدوید.
حالا نگو مهسا خانوم تو حیاط خورده زمین و بلند شده دیده گوسفنده بغلشه ، سکته زده! خخخخخخ
همینطور که دست مینا رو گرفته بودم تا اومدم از در سالن بیام تو ، مینا خانوم تو چارچوب با سر خورد زمین.
واقعا فاجعه منا بود. چون در کوچیک بود تعداد افرادی هم که میخواستم از در رد بشن زییییییاااد. مینا هم اون وسط خورده بود زمین نزدیک بودچند نفرم بیوفتن روش و چند تا کشته و زخمی هم بدیم. خخخخخ
وای وای گوسفنده انقد وحشی شده بود که داشت از پله های حیاطم میومد بالا. یا خدا....
تا به سالن پناه بردیم همینطور دلمونو گرفته بودیم و میخندیدم. حالا نخند کی بخند!!!
خخخخ زنگ بعد که رفتیم بیرون دیدیم گوسفنده با پاهای بسته شده داره شیطانی اینطوری نگامون میکنه:
میگه اونموقع از دستم در رفتین. الان دیگه نمیتونین.
این بود ماجرای برنامه ى روز دانش آموز ما.
و من الله توفیق
طبقه بندی: خاطرات،
عاغا ما دیروز با چشم خودمون فاجعه منا رو تو مدرسمون دیدیم!!!!!!!
دیروز برا بچه هایی که میخواستن برن راهیان نور برنامه گذاشته بودن و پدر شهید فهمیده رو دعوت کرده بودن. یه گوسفند هم برای قربانی آورده بودن. بیچاره از زنگ دوم که آرده بودنش آروم با دست و پای بسته گوشه حیاط خوابیده بود. انقدر بچه ها بهش دست زدن که بیدار شد و دست پاشم باز شد. یوهو بلند شد وایساد. بیچاره عصبانی بود که انقدر اذیتش کرده بودن. یوهو سرشو تکون داد و ، رم کرد!!!!!! وای وای وحشی شده بود.
همه جیییییییییغ میزدن و فرار میکردن سمت در سالن مدرسه. من که از ترس داشتم غش میکردم ، دست مینا که نزدیکم بود و سفت گرفتم و کشیدم و داد میزدم: مینا بدو داره میاد سمتمون.
گوسفنده هم خییییییلی تند میدوید سمت دخترا.
مینا هی بر میگشت پشت سرشو نگاه میکرد منم داد میزدم مینا بدووووو مهسا رو بگیر بدوید.
حالا نگو مهسا خانوم تو حیاط خورده زمین و بلند شده دیده گوسفنده بغلشه ، سکته زده! خخخخخخ
همینطور که دست مینا رو گرفته بودم تا اومدم از در سالن بیام تو ، مینا خانوم تو چارچوب با سر خورد زمین.
واقعا فاجعه منا بود. چون در کوچیک بود تعداد افرادی هم که میخواستم از در رد بشن زییییییاااد. مینا هم اون وسط خورده بود زمین نزدیک بودچند نفرم بیوفتن روش و چند تا کشته و زخمی هم بدیم. خخخخخ
وای وای گوسفنده انقد وحشی شده بود که داشت از پله های حیاطم میومد بالا. یا خدا....
تا به سالن پناه بردیم همینطور دلمونو گرفته بودیم و میخندیدم. حالا نخند کی بخند!!!
خخخخ زنگ بعد که رفتیم بیرون دیدیم گوسفنده با پاهای بسته شده داره شیطانی اینطوری نگامون میکنه:
میگه اونموقع از دستم در رفتین. الان دیگه نمیتونین.
این بود ماجرای برنامه ى روز دانش آموز ما.
و من الله توفیق
طبقه بندی: خاطرات،
سلام بعداز یک هفته پر مشقت دیگه برگشتم.
این هفته هر روز یه امتحان داشتم. کمرم خم شد!!!!
تقریبا همه امتحانا رو خوب دادم. یعنی خیلی خوب دادم. ولی زیستم.... خیلی خوب نشد. البته نمره ش هنوز نیومده ولی خودم تقریبا حدس زدم که چ کردم!!
وارد آبان شدیم . چه ماه بدی !!!
هرچه قدر که به روز مورد نظر نزدیک تر میشی لغض تو گلوی ما سه تا بیشتر میشه ....
اگه فهمیدین چه روزی رو میگم که هیچ . اگه نفهمیدین همون روز میام و منظورمو میگم .
خخخخخ دیروز مهسا یه جمله ای گفت ، کمر هر سه تامون زیر بار معناییش شکست!!!!
این بود:
علم و دانش به سواد نیست ؛ به پوله!!!!
من شخصا دیگه حرفی ندارم :|
راستی داشتم به خودم فکر میکردم.
من برای خودم یه چارچوبی دارم . ینی برای ارتباط با افراد یه چارچوبی دارم .
دوست ندارم هرکی از اون چارچوب گذر کرد و به قول معروف صمیمی شد ، حرمت ها رو هم بشکنه .
من تو ارتباطم با افراد صمیمیم . خیلی هم گرم برخورد میکنم . ولی دوست ندارم حرمتم شکسته بشه و در حین شوخی ، شخصیتم زیر سوال بره .
خوبه که غیر از خودمون ، اول به حرکاتمون جلوی شخص مقابل فکر کنیم و بعد عمل کنیم . مبادا دلی بلرزه !!!
طبقه بندی: گالری عکس، خاطرات،
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید