امروز نسبت به چند روز قبل خیلی حال بچه ها بهتر بود ...

اما هنوز تو کلاس آهنگاشو می زاشتیم و می خوندیم ...

هممون به احترامش شال مشکی انداختیم ...

 

بچه ها شنبه امتحان ریاضی دارم ، یه درس خیلی سخت.

برام دعا کنین .

یکمی می ترسم




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 28 آبان 1393 | 03:20 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

دیروز آهنگای مرتضی رو گذاشته بودیم و گریه می کردیم ...

خیلی خالی شدیم ...

عکسای خاکسپاریشو دیدیم و گریه کردیم ....

 

امروز هم حال منو دوستام تو مدرسه اصلا خوب نبود ....

داغووووون

دلمون خیلی گرفته بود ....

کوچیکترین چیزی باعث می شد اشکمون دربیاد ....

دیشب براش هرکدوممون تو خونه نماز وحشت و قرآن خوندیم

امیدوارم بهش برسه ...

 

 

مظلومانه رفت ....

هیچکس جایت را نخواهد گرفت ...

یکی هست که ، همیشه بود و همیشه هست و خواهد بود ...




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : دوشنبه 26 آبان 1393 | 03:34 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

چقدددددددددددددددددر این معلم مطالعات ما (خانم زنگی آبادی)مهربونه آخه !!!!

تا چ قدر آدم باحال !

عقش همه !

وسط کلاس یهو با یه لحن با احساس گفت : بچه ها من چقد شما رو دوستون دارم !

دخدرا همه جیییییییییییییغ می کشیدن می گفتن : ماااا هم همیطووووووووووووور !!!!!!!

بعضی معلما یاد بگیرن ب خداااا !!!

 

 




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 14 آبان 1393 | 03:20 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

امروز سرکلاس همه خواب بودیم .....

وحشتناک ...

چشما باز نمی شد ....

خلاصه معلممون ، خانم اشرفی ، دینی ، می گفتن : من شما رو درک می کنم و منم خوابم میاد و ....

بعد شروع کرد درس دادن . همینطوری حرف میزد و خاطره می گفت و ما همچنان خواب بودیم .

تا اینکه یکی از بچه ها ی شعری سرود ما هم شعرو ادامه دادیم .

کلا باعث شد خواب از سر سه نفرمون بپره

شعر این بود :

تو کلاس که ما می خوابیم

خانم اشرفی بیداره

ما خواب خوش میبینیم

اون مشغول سواله

خانم اشرفی زرنگه

حال ما رو می فهمه

ما خانم اشرفی رو دوست داریم

بهش احترام می زاریم

ای خانم اشرفی مهربون

همیشه با ما بمون

 

قرار بود شاعر بشیم سه تامون ،حقمونو خوردن!!!!!!




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 14 آبان 1393 | 03:14 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

معلم هنر ما خیلی حساس بود روی اینکه دفترهامون رو باید همیشه همراه خودمون داشته باشیم .من یه روز هنرمو با دفتراشو کلا یادم رفته بود بیارم . خلاصه با بچه ها توانی کردیم . من طراحی یکی از بچه ها رو می کردم به شرطی که اونم نزاره معلممون بفهمه من نیاوردم . خلاصه ما شروع کردیم به طراحی . ما با هم سر کلاس خیلی صحبت کردیم معلممون عصبانی شد . گفت : اصلا زهرا نقاشیتو ببینم ، ببینم چقدر کشیدی ؟ ما 5 نفر بودیم و 4 تا نقاشی . می خواست نقاشی تک تکمون رو ببینه . بچه ها نقاشیشونو که نشون می دادن . یکی از بچه ها که نقاشیشو داده بود به من براش بکشم ، نمی دونم چطوری از یکی دیگه گرفت و نشون داد ( در عرض یک صدم ثانیه ) . خلاصه معلممون هم نفهمید .

خیلی با هم خندیدیم اون روز .

معلممون : خانم دایی حسنی





طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : جمعه 28 شهریور 1393 | 05:47 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

یه دختره تو کلاسمون بود که اصن اون جور کارا بهش نمی خورد .

یه روز اومد مدرسه دیدیم که بالای لبشو اصلاح کرده . گفتیم : این دل غافل ! این که مال این کارا نبود .

خلاصه حسابی مسخرش کردیم . بهش هم گفتیم که زیادی حرف بزنی به خانم نوری لوت می دیم .

القصه یه روز که هنر داشتیم و داشتیم طراحی می کردیم ، دوستم فاطمه بلند گفت : ابراهیمی چقدر سفید شدی . و هممون زدیم زیر خنده .

یهو معلممون گفت : حتما کرمشو عوض کرده .

یعنی کلاس رفت رو هوا . من و فاطمه که میزو گاز می زدیم .

یاد معلممون به خیر . خانم دایی حسنی




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : جمعه 3 مرداد 1393 | 02:31 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

یه روز معلممون دیر میومد ماهم بساط رقص و ب پا کردیم .

چند نفر خواننده شدن ، چند نفر ( از جمله من ) رقاص ، چند نفر هم آهنگ می زدن ( روی میز ) بقیه هم دست می زدن . خیلی باحال بود . داشتیم کیف می کردیم که یکی از بچه های کلاسای دیگه رفت ما رو لو داد به دفتر . خانم نوری ( ناظم ) هم اومد تو کلاس و گفت که دو نمره ازتون کم می کنم . اون موقع خودمونو ناراحت نشون دادیم ولی هممون می دونستیم که این کارو نمی کنه .

البته این کارو هم نکرد . ولی جای شما خالی . خیلی خوش گذشت




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 1 مرداد 1393 | 03:58 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

امروز رفتم مدرسه و شیرینی بردم مدرسه .

با خانم گائینی و خانم نوری خیلی صحبت کردیم

دلم براشون خیلی تنگ می شه.

برای کل مدرسه م .....




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 25 تیر 1393 | 10:38 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

این یکی از بهههههههههههههههههترین خاطره های ماس

نظر یادتون نره هااااااااااااااااااااا


ادامه مطلب

طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 21 تیر 1393 | 02:02 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

یه روز که معلم قرآن قرار بود بپرسه و ما هیچکدوم هیچی نخونده بودیم تصمیمی گرفتیم بحث احکتم و این چیزا راه بندازیم . تقریبا تو بیش تر کلاسای قرآن و دینی این جور بحثا رو راه مینداختیم و وقت رو می گرفتیم .

اون روز بعد از اینکه درسش رو داد من گفتم : ببخشین خانم ، تقریبا آخرای ساله . اما نه من بلکه بیش تر بچه ها این تلفظا رو بلد نیستیم . لطفا می شه برامون بگین .

اونم شروع کرد به توضیح

نیم ساعت از وقتو گرفتیم . ولی دست آخر از دو نفر از بچه ها پرسید . ولی بیش تر بچه ها از جمله من راحت شدیم .




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 21 تیر 1393 | 02:01 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات
تعداد کل صفحات : 10 :: ... 6 7 8 9 10
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات