یه روز به خاطر اعتراض های زیاد کلاس ما از معلم علوم ، بازرس اومد مدرسه . ما هم همچی رو ریختیم رو داریه . همه ی جریان های کلاس علوم و تمام توهین های معلم علوم به بچه ها رو گفتیم .

بعد رفتیم کلاس .

یه چند دقیقه گذشت منو دوستم از کلاس اومدیم بیرون برای آب خوردن که دیدیم اون خانم بازرس داره با تلفنش با معلم علوم صحبت می کنه . ما هم بی خیال آب خوردن شدیم و وایسادیم فالگوش . همه ی حرفاشونو شنیدیم و رفتیم برا بچه ها تعریف کردیم . یه جورایی بیش تر با هم متحد شدیم .

فردای اون روز معلم علوم با اخلاق سگی اومد سر کلاس و شروع کرد به سخنرانی . ما همه از ترس داشتیم سکته می کردیم .

می گفت : من از هیچکدومتون نمی گذرم . اگه بنا به اعتراضه منم می رم اعتراض می کنم . و ...

خلاصه به هر ترتیبی بود اون روز کلاس تموم شد و ما تا از اول روز تا زنگ آخر استرس و ترس داشتیم .

از اون روز به بعد جدال خونین ما با معلم علوم شدت گرفت .




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 21 تیر 1393 | 02:00 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

یه روز که کلاس علوم داشتیم ، زنگ تفریح قبل از کلاس ، بچه ها روی تخته نوشتن : "نترسید ، نترسید ، ما همه با هم هستیم ."( آخه همه بچه ها از معلم علوممون می ترسیدن . خداییشم ترسناک بود )

معلم که اومد سر کلاس می خواست بره پای تخته ، روی تخته رو خوند . رو کرد به بچه ها گفت : چی شده نترسید نترسید نوشتید ؟

بچه ها هیچی نگفتن . فقط تو دلشون و زنگ بعد حسابی خندیدن .

اینم یکی از شیطنت های ما بود .




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 21 تیر 1393 | 01:59 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

یه معلم داشتیم که به شدت به گرد و غبار حساس بود . به طوری که می گقت : تو کلاس راه نرید ، خاک می شه . ( خخخخخخ )

ما هم یه روز که باهاشون کلاس داشتیم روی تخته کلاس یک عالمه چیز نوشیم . به طوری که پر پر شد و جای خالی برای نوشتن نداشت . این معلم که اومد سرکلاس یکی از بچه ها بلند شد رفت سر معلم رو گرم کرد و یکی دیگه تخته رو پاک کرد تا تو کلاس گرد و خاک به پا بشه . معلم هم که حواسش نبود وقتی صحبت اومد دانش آموز تموم شد اون یکی که داشت تخته رو پاکی می کرد آخرای کارش بود . تازه معلم متوجه شد . بهش گفت که بره بشینه . اما حسابی تو کلاس گرد و خاک به پا شد . چقدر هم اونروز خندیدیم .

اون معلممون ، دبیر ادبیاتمون بود . اسمشون هم "خانم دایی حسنی " بود .




طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : شنبه 21 تیر 1393 | 01:57 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

یه ماجرای دیگه چند روز بعد از ماجرای قبلی

اووووووووووووووفففففففففف 


ادامه مطلب

طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : جمعه 20 تیر 1393 | 12:34 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

تلخ ترین خاطره امسال این بود

نظراتتون رو برام بزارین

می خوام عملکردمو تو اون روز بسنجم


ادامه مطلب

طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : جمعه 20 تیر 1393 | 12:31 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | کامنت ها

نه به این شوری شور نه به این بی نمکی


ادامه مطلب

طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 18 تیر 1393 | 11:51 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

اینم دومیش


ادامه مطلب

طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 18 تیر 1393 | 11:49 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

ماجرای دعوای ما با اون معلم هم دقیقا از همین جا شروع شد .

نظر فراموش نشه


ادامه مطلب

طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : چهارشنبه 18 تیر 1393 | 11:47 ق.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

سومین ماجرا

قابل شوما رو نداره


ادامه مطلب

طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : سه شنبه 17 تیر 1393 | 05:46 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | نظرات

اولین  خاطرمون مال اولای ساله

متاسفانه تاریخشو یادم نمیاد

نظر یادتون نره


ادامه مطلب

طبقه بندی: خاطرات،

تاریخ : سه شنبه 17 تیر 1393 | 05:23 ب.ظ | نویسنده : زهرا❤ | کامنت ها
تعداد کل صفحات : 10 :: ... 7 8 9 10
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات