102-من با بقیه فرق دارم؟؟!!(◕‿◕✿)
بهم گفت
دلم یه کار تازه میخواد،یه کاری که توش لذت باشه و مارو به گذشته ببره
،به تابستون 91،زمانی که اثری از هیچ مهمون ناخونده ای نبود و شاید بزرگترین دغدغم،فکر کردن به ترم بعدی بود!!
زمانی که برای اولین بار چشمکِ آلوهای سرخ و سیاهی که مامان گرفته بود،منو هوس انداخت تا باهاشون لواشک درست کنم
.و هربار یادآوری طعم ترشش دهنمو آب مینداخت
و چشمامو جمع میکرد!!
چند روز پیش بازم مامان آلو گرفت،از همونا و با همون چشمکی که به قول سعدی: ((دامنم از دست برفت))...و دست به کار شدم
،کار پر دردسری بود،ولی به لذت طعم ملس زنده کردن خاطرات می ارزید
.و من مرحله به مرحله خاطره بازی رو ثبت کردم
به سلامتی سرما هم خورده بودم و صبحا صدام خش دار و دورگه میشد
هفته ای که گذشت،با بچه های ترم 4 مشرف شدیم بیمارستان کودکان
،برای
کاراموزی پرستاری کودکان1 (کودک سالم)،که باید توی مهدکودک یا مراکزی مثل
شیرخوارگاه طی بشه،ولی خب چون دانشگاه ما همه چیزش روی اصوله
،این کاراموزی رو با (کودکان بیمار) سپری کردیم
.نمیشه گفت شوک،ولی یه چندتایی تکانه روز اول بهم وارد شد
.اولیش موقع پوشیدن شلوارم بود،دکمه ش بهم نمیرسید،حالا دیگه در به در توی آرشیو شلوارام دنبال یه شلوار پارچه ای میگشتم، بالاخره پیدا شد،مال من نبود
،ولی چاره ای جز پوشیدنش نداشتم
،تکون دوم کفشم بود که اونم تنگ شده بودو پای تپل شده م به زور توش جا شد.وااااااااای خدایا،کورتون چیکار کرده با من
؟؟!!!
منی که ترم 4 با دوستم رفتم باشگاه با این هدف که حداقل چند کیلو از 50 سنگینتر بشم،الان شکل باربی سایز بزرگ شدم
!!!
طبق معمول همیشه،برادرجان منو رسوند بیمارستان.
سومین تکانه،بستری بودن یه بچه ی مشکوک به مننژیت توی اتاق ایزوله بود
.من حداکثر فاصله از اون اتاق رو حفظ کردم ولی بجز اونجا،حضور تو بخشی با 42 تا مریض که خیلیاشون عفونی بودن،نگرانی داشت.
مربیمون در یه اقدام غافلگیرانه،گفت:کل داروهای بخش رو میدیم
.دوز داروها برای بخش کودکان کم بود،و محاسباتش برای ما که نابلد بودیم،واقعا اعصاب خورد کن بود
،بخاطر همین همه محاسبات رو مربیمون انجام میداد و ما 9تا دانشجو عین جوجه،دورِ ترالی داروها،تخت به تخت همراهیش میکردیم،
روز اول ماسک زدم،ولی برگشت نفس داغم که بخاطر سرماخوردگی بزور بالا میومد
،حس خفگی بهم میداد،بهم گفت
:ماسکو برش دار
بهم گفت:دوست دارم با اتوبوس بریم
،...(اگه با تاکسی میومدم،3بار باید سوار و پیاده میشدم+پیاده روی یه ربعه،از میدون تا خونه،ولی با اتوبوس فقط یه بار بود+همون پیاده روی مذکور)،وقتی رسیدم خونه
،بدون اینکه ناهار بخورم،خوابیدم
و هرچی مامان صدام کرد،نایِ بلند شدن نداشتم.
صبح روز بعد،بازهم برادرجان منو رسوند،و گفت:ظهر تموم شد زنگ بزن،این هوا حال آدم سالمو بد میکنه،چه برسه به تو،گفتم نمیزنم
...گفت:پس من 3 اینجام.
بهم گفت:من دوست دارم از پله ها بریم بالا،همون پله هایی که توی کاراموزی قبلی بخاطر پادردم،میرفتم از یه سربالایی دور میزدم تا بریم درمانگاه روان
وقت ناهار،منم،مثل همه بچه ها غذای اونجا رو خوردم،تا دیگه برای کسی سوال پیش نیاد که:چرا غذای دانشگاه و بیمارستانو نمیخوری؟وای تو چقد پاستوریزه ای
!
بعد از ناهار،برادر sms داد که هروقت داشت تموم میشد بگو،10 دیقه بعدش میام،ولی من جواب ندادم،و با خودم گفتم برسم خونه،از دیدنم سورپرایز میشه
بازم سوار اتوبوس شدم،هنوز درش بسته نشده بود که برادرجان زنگ زد،و من مسرور از پیچوندنش
،گفتم هنوز کارم تموم نشده
،گفت خب تموم شد بیا من جلوی درم.واااااای
حالا دیگه مجبور شدم بگم آقا نگه دارین
،و زنگ زدم بهش که من بیرونم
،وقتی سوار شدم،با لطافت تمام گفت
:دیروزت یادت رفته
،حال نداشتی حرف بزنی،1% احتمال بده تو این گرما حالت بد بشه،بجای 5روز که بیام ببرمت،باید یه هفته بیایم بیمارستان،میفهمی
؟؟!!
من که از کارم پشیمون نبودم
،دوست داشتم بعد از یکسال آویزون بودن،مستقل باشم
بعد از انتقالیم،تمام این کارها رو برای اولین بار انجام میدادم و شاید حرف بچه ها بیشتر آزارم میداد
،که هرکدوم به فراخور فکرشون نظر میدادن:
تو از اونایی که لای پر قو بزرگ شدی که هرروز میارن و میبرنت؟؟
خدا بده از این داداشا!!
یا وقتی دلیل انتظارمو میپرسیدن،خودشون جواب میدادن:آهان یادم نبود تو مرفه بی دردی،میان دنبالت!!
مرفه بی درد!!!
خلاصه بگم
...توی این 5روز کاراموزی بسی مسرور شدم از تنفس
بدون ماسک تو هوای پر از آلودگی،رو در روی سرفه های بچه های
پنومونی،سپسیس،تب و تشنج و ...که چین های ابروهاشون،بعد از دیدن روپوش سفید
ما،از چند متری آلارم میداد
که اگه جلوتر بریم اشکشون سرازیر میشه
.ماهم چاره ای نداشتیم جز اینکه بگیم نترس،من هیچی ندارم،میخوایم باهم بازی کنیم
سعی کردم مثل بقیه باشم،آب معدنی نخورم،غذا از خونه نبرم،ماسک نزنم،وایسم و...
همون لیوان،همون پله ها،همون اندازه ایستادن،همون غذا با ته دیگی که دوستم نیلوفر بعد از غذا میرفت میگرفت و با دست میخوردیم
،و قرار شد طبق یه باور بی منطقِ بامزه،شب عروسی
همه ی ما بارون بیاد!!
...
همون وسیله رفت و آمد،و همه چیز درست مثل بقیه...البته با لطف برادر جان،آخری ناکام موند
.
ولی تمام "بهم گفت ها"جیغ های بنفش کودک درونم بود که هرچیزی دست بقیه میدید،دلش میخواست
،ولی هنوز هم دلیلی برای توضیح به دیگران نمیبینه و دوست نداره بقیه بدونن چه روزایی رو گذرونده تا به اینجا برسه!!!
عکسها در ادامه مطلب
ادامه مطلب
دلم یه کار تازه میخواد،یه کاری که توش لذت باشه و مارو به گذشته ببره
زمانی که برای اولین بار چشمکِ آلوهای سرخ و سیاهی که مامان گرفته بود،منو هوس انداخت تا باهاشون لواشک درست کنم
.و هربار یادآوری طعم ترشش دهنمو آب مینداختچند روز پیش بازم مامان آلو گرفت،از همونا و با همون چشمکی که به قول سعدی: ((دامنم از دست برفت))...و دست به کار شدم
،کار پر دردسری بود،ولی به لذت طعم ملس زنده کردن خاطرات می ارزید
.و من مرحله به مرحله خاطره بازی رو ثبت کردم هفته ای که گذشت،با بچه های ترم 4 مشرف شدیم بیمارستان کودکان
،برای
کاراموزی پرستاری کودکان1 (کودک سالم)،که باید توی مهدکودک یا مراکزی مثل
شیرخوارگاه طی بشه،ولی خب چون دانشگاه ما همه چیزش روی اصوله
،این کاراموزی رو با (کودکان بیمار) سپری کردیم
.نمیشه گفت شوک،ولی یه چندتایی تکانه روز اول بهم وارد شد
.اولیش موقع پوشیدن شلوارم بود،دکمه ش بهم نمیرسید،حالا دیگه در به در توی آرشیو شلوارام دنبال یه شلوار پارچه ای میگشتم، بالاخره پیدا شد،مال من نبود
،ولی چاره ای جز پوشیدنش نداشتم
،تکون دوم کفشم بود که اونم تنگ شده بودو پای تپل شده م به زور توش جا شد.وااااااااای خدایا،کورتون چیکار کرده با من
؟؟!!!منی که ترم 4 با دوستم رفتم باشگاه با این هدف که حداقل چند کیلو از 50 سنگینتر بشم،الان شکل باربی سایز بزرگ شدم
!!!طبق معمول همیشه،برادرجان منو رسوند بیمارستان.

سومین تکانه،بستری بودن یه بچه ی مشکوک به مننژیت توی اتاق ایزوله بود
.من حداکثر فاصله از اون اتاق رو حفظ کردم ولی بجز اونجا،حضور تو بخشی با 42 تا مریض که خیلیاشون عفونی بودن،نگرانی داشت.
مربیمون در یه اقدام غافلگیرانه،گفت:کل داروهای بخش رو میدیم
.دوز داروها برای بخش کودکان کم بود،و محاسباتش برای ما که نابلد بودیم،واقعا اعصاب خورد کن بود
،بخاطر همین همه محاسبات رو مربیمون انجام میداد و ما 9تا دانشجو عین جوجه،دورِ ترالی داروها،تخت به تخت همراهیش میکردیم،روز اول ماسک زدم،ولی برگشت نفس داغم که بخاطر سرماخوردگی بزور بالا میومد
:ماسکو برش داربهم گفت:دوست دارم با اتوبوس بریم
،...(اگه با تاکسی میومدم،3بار باید سوار و پیاده میشدم+پیاده روی یه ربعه،از میدون تا خونه،ولی با اتوبوس فقط یه بار بود+همون پیاده روی مذکور)،وقتی رسیدم خونه
،بدون اینکه ناهار بخورم،خوابیدمصبح روز بعد،بازهم برادرجان منو رسوند،و گفت:ظهر تموم شد زنگ بزن،این هوا حال آدم سالمو بد میکنه،چه برسه به تو،گفتم نمیزنم
...گفت:پس من 3 اینجام.بهم گفت:من دوست دارم از پله ها بریم بالا،همون پله هایی که توی کاراموزی قبلی بخاطر پادردم،میرفتم از یه سربالایی دور میزدم تا بریم درمانگاه روان
وقت ناهار،منم،مثل همه بچه ها غذای اونجا رو خوردم،تا دیگه برای کسی سوال پیش نیاد که:چرا غذای دانشگاه و بیمارستانو نمیخوری؟وای تو چقد پاستوریزه ای
بعد از ناهار،برادر sms داد که هروقت داشت تموم میشد بگو،10 دیقه بعدش میام،ولی من جواب ندادم،و با خودم گفتم برسم خونه،از دیدنم سورپرایز میشه

بازم سوار اتوبوس شدم،هنوز درش بسته نشده بود که برادرجان زنگ زد،و من مسرور از پیچوندنش
،گفتم هنوز کارم تموم نشده
،گفت خب تموم شد بیا من جلوی درم.واااااایحالا دیگه مجبور شدم بگم آقا نگه دارین
،وقتی سوار شدم،با لطافت تمام گفت
:دیروزت یادت رفته
،حال نداشتی حرف بزنی،1% احتمال بده تو این گرما حالت بد بشه،بجای 5روز که بیام ببرمت،باید یه هفته بیایم بیمارستان،میفهمی
؟؟!!من که از کارم پشیمون نبودم
،دوست داشتم بعد از یکسال آویزون بودن،مستقل باشم
بعد از انتقالیم،تمام این کارها رو برای اولین بار انجام میدادم و شاید حرف بچه ها بیشتر آزارم میداد
،که هرکدوم به فراخور فکرشون نظر میدادن:
تو از اونایی که لای پر قو بزرگ شدی که هرروز میارن و میبرنت؟؟
خدا بده از این داداشا!!
یا وقتی دلیل انتظارمو میپرسیدن،خودشون جواب میدادن:آهان یادم نبود تو مرفه بی دردی،میان دنبالت!!
مرفه بی درد!!!
خلاصه بگم
...توی این 5روز کاراموزی بسی مسرور شدم از تنفس
بدون ماسک تو هوای پر از آلودگی،رو در روی سرفه های بچه های
پنومونی،سپسیس،تب و تشنج و ...که چین های ابروهاشون،بعد از دیدن روپوش سفید
ما،از چند متری آلارم میداد
که اگه جلوتر بریم اشکشون سرازیر میشه
.ماهم چاره ای نداشتیم جز اینکه بگیم نترس،من هیچی ندارم،میخوایم باهم بازی کنیم
سعی کردم مثل بقیه باشم،آب معدنی نخورم،غذا از خونه نبرم،ماسک نزنم،وایسم و...
همون لیوان،همون پله ها،همون اندازه ایستادن،همون غذا با ته دیگی که دوستم نیلوفر بعد از غذا میرفت میگرفت و با دست میخوردیم
،و قرار شد طبق یه باور بی منطقِ بامزه،شب عروسی
همه ی ما بارون بیاد!!همون وسیله رفت و آمد،و همه چیز درست مثل بقیه...البته با لطف برادر جان،آخری ناکام موند
.ولی تمام "بهم گفت ها"جیغ های بنفش کودک درونم بود که هرچیزی دست بقیه میدید،دلش میخواست
،ولی هنوز هم دلیلی برای توضیح به دیگران نمیبینه و دوست نداره بقیه بدونن چه روزایی رو گذرونده تا به اینجا برسه!!!
عکسها در ادامه مطلب
ادامه مطلب
[ جمعه 24 مرداد 1393 ] [ 10:54 ق.ظ ] [ بهار ]







!!!
!
:آخـــــــی!خدا شفات بده
)
،من مال خودمو به همون اختصارش صدا میکنم که هم قشنگه،هم به جز کادر درمان و افراد مبتلا،خیلیا نمیشناسنش.(ALL)
.مثل اون روزایی که لازم داشتم کسی اینارو بهم بگه،اما چون پرستاری میخوندم،فکر میکردن همه چیزو میدونم.ولی حیف
.خلاصه خیلی روش وقت گذاشتم

.لطفا اگه رفتین به قالبش نخندین،این ندای کودک درونم بود که گفت
،و به امید 15سانت شدنش روزا رو بشمارم.
یکشنبه 15تیر بود که من رفتم(CBC)دادم و بسی احساس خوشبختی کردم از اینکه همه چیز آروم بود
،ولی نمیدونم چرا هروقت زیادی احساس خوشی میکنم،یه اتفاقی میفته***...
شدید دارم،به خودم گفتم تابستونه دیگه،میخوای سردت باشه
،خودمو زدم به کوچه علی چپ
،باشد که خنک شویم.
.مامان که دیگه از قایم باشک بازیهای منو درسا،فهمیده بود یه خبرایی هست،گفت:چی شده؟؟،گفتم:ههههههه،یه کم گرمه
رفتی جلوی کولر و..... خلاصه،فرضیه هایی که منم کم و بیش قبولشون داشتم.
و هر یه ربع دوباره دماسنج و آب خنک
...

،و حالا
بسی دعا میکنم به جون مخترع تل،چون هنوز موهام به کش و کلیپس اجازه
موندگاری نمیدن
رمضان درگذر است،




،ولی دیدم اگه همینجوری ولش کنم،میشه یه گوله توی گلوم و این غمباد در ترکیب با همون بی حسی یه طرفه(حوصله پیگیریشو ندارم!) که هنوز به قوت خودش باقیه،میره در دسته غوز بالاغوز قرار میگیره،پس توی 3 تا پست سعی میکنم(آنچه گذشت)رو جمعش کنم.
میخوام بی رودربایستی بگم،به کسی برنخوره!
.همیشه هم حداقل بیشتر از 20 روز میرفتیم فرجه
.آخه کــــــــــلی طول میکشید تا با 12 رنگ خودکار نکات رو ،علامت بزنم،خلاصه کنم،های لایت کنم و هزار تا کار وقت گیر دیگه!!
..
،بعد از یه سلام بلند بالا با صدای جیغ،همدیگرو بغل میکردیم و همه میگفتن هیـــــــــــــــچی نخوندیم
)
،موقع امتحانا کمرنگتر میشد
و اولین کاری که معمولا من خودم انجامش میدادم،برنامه ریزی بود و سعی
میکردم همه کارامون برنامه ریزی عادلانه داشته باشه.خوابگامون دو تا سالن
مطالعه داشت،یه دونه خیلی بزرگ با فرش و صندلی توی زیرزمین و یه دونه
کوچیکتر با فرش توی طبقه 7.من بعد از این برنامه ریزی،در حالیکه پتو و
بالشم رو زده بودم زیر بغلم به سالن مطالعه طبقه 7 اثاث کشی میکردم
،تمام
ایام امتحانام فقط برای کارای واجبم میومدم اتاق خودمون.یه جوری که حتی شب
رو اونجا میخوابیدم و حوصله نداشتم بیام توی تخت خودم،چون میدونستم صبح
دوباره باید پاشم برم همونجا
درس خوندن من کلا با همه فرق داشت،من همیشه دراز کشیده،در حالیکه دست چپم زیر سرم و خودکارم دست راستم بود درس میخوندم
بالاخره باید یه جوری تاوان تمام مراسمای عرفانی
،و جز مشت بچه های اتاق بغلی به دیوار،کسی نمیتونست مارو به خودمون بیاره،پس میدادیم(البته من بخاطر ریتم فس فس به مراتب چندین برابر بقیه)
،و نهایتا شاید تا صبح یه 20 دیقه ناغافل چرت میزدم
،سکسکه زیاد
،تپش قلب
و(*PEA)
نشون بده،دو چندان بشه و همراهی با غذای بی کیفیت خوابکاه،درس خوندنای بی وقفه،شب زنده داری به زور نسکافه،حرص خوردنای الکی و عادتای بد غذاییم مثل صبحانه نخوردن
ولی حیف از وقتی که عقلم رسید تولد چیه،با زمانش مشکل داشتم.آخه همیشه تولدم خورده وسط امتحانام.فکر کنم تنها سالی که تولدم بود و امتحان نداشتم،همین پارسال بود.البته امتحان داشتم،ولی درسی نبود،الهی بود که به لطف کادر درمان
مدیونید اگه فکر کنید من دلم کیک خواست و بخاطر اینتوبه بودنم نتونستم بخورم
، به جرات میشه گفت:تنها مریض هنجارشکنی که توی (ICU)تولد گرفته بود،من بودم.
اگه دوست داشتین بدونید پارسال چه خبر بوده،توی برچسب ها(تولد در آی سی یو)رو ببینید.
،با طراوت یک نوزاد یک روزه
،خودم جان،توش 1000تا بوس برات گذاشتم
در بعضی مناطق رو به سبب افتادن پیش بینی میکنیم
پیش بینی میشود تگرگ هایی از جنس بیخوابی
این سامانه ی پرفشار تا اوایل تیرماه ادامه خواهد داشت.پس خواهشمندیم جهت پیشگیری از سونامی و مشاهده ی زیبایی ها در پایان این وضعیت ناپایدار،برای همه دانشجویان دعا بفرمائید.
،با کلی دانشجو دم در،
،این بلای آسمونی هم نازل شد!!!
،البته با میزاشون تا حســــــــــــــــابی جای خودشونو محکم کنن
!!!گفتن چند هفته بعدش هم دانشجوها بیان،
)،بقیه رشته ها هم که خیلی این کار به مذاقشون خوش نیومده بود،وسط حیاط دانشگاه تحصن کردن
،
(ALL)