بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

71-آرامش بعد از طوفان

تقریبا آروم شده بودم،که دکتر اومد،متاسفانه تنها نبود،یه متخصص عفونی با همون پرستار بحران زده هم باهاش اومدن.دکتر جون میگفت:چرا انقد عصبانی ای؟؟میترسی دوباره(ARDS)کنی؟؟کی تب کردی؟،گفتم دیشب،گفت پس چرا الان اومدی؟؟گفتم استامینوفن خوردم بهتر شدم.گفت نباید بخوری،وگرنه میشه سپسیس،بعد گفت:نه ،حالت به بدی اون دفعه نیست.نترس،(ARDS)نمیکنی.حرفاش خیالمو راحت کرد((حیف که تنها نبود وگرنه دوست داشتم بگم این دکترا و پرستارای بی خیال اورژانس هیییییچ کاری برای من نکردن و اگه شما تلفنی بهشون نمیگفتین انگار نه انگار که یکی داشت جلوشون جون میداد)).دکتر عفونی هم صدای ریه منو گوش داد،گفت:ماسک بزن،هم خودت هم همراهت.دستاتون هم دائم ضدعفونی کنید.
حتی یه دونه آمپول(G-CSF)هم دادن درسا برام زد
.شام آوردن،ولی من که میترسیدم حالم به هم بخوره نخوردم.دکتر گفته بود 2واحد (P.C)به من بزنن،با پلاکت،وهر وقت هم ایزوله بخش خالی شد منو بفرستن بخش.تا صبح چند بار از خواب بیدار شدم.صبح اومدن ازم خون گرفتن.بعدش درسا بهم صبحانه داد connie_feedbaby.gifو آقای گرایلی هم زحمت کشید و خون و پلاکت آورد.یکی از پرستارای شیفت صبح میگفت:این سوزنو چرا کج کردن?!!مریض که 70 سالش نیست اذیت شه ،بگیم مهم نیست...،یه دختر جوونه!!(البته من اصلا این حرفشو قبول نداشتم،به هرحال آدما تو هر سنی باشن درد رو حس میکنن حالا میخواد جسمی باشه یا روحی،که قطعا پیرا دل نازک ترن)...حالا من فکر کردم این روشنفکره،نگو از همه داغونترهقهقهه.اومد واسه من سرم بذاره،ست سرم(لوله)از دستش افتاد زمین،گفتم استریل نیست.گفت:مهم محل اتصالشه،حالا فکر کردی دست من تمیزه؟؟اینجارو روزی 3بار تی میکشن،دست منو همون تی هم نمیکشن.!!!ا(انگار نه انگار  منم با 200 تا دونه گلبول سفیدم به اون سرم دست میزنم و به لباسام میخوره)




موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 10 اسفند 1392 ] [ 09:31 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

70-بحران

از همونجا هم خون گرفتن ویه سفتریاکسون ریختن تو سرم،با یه آپوتل آوردن.من گفتم به سفتریاکسون حساسیت دارم.ولی آپوتل رو وصل کردن،یه کم تبم اومد پایین.جواب (CBC)اومد.(WBC:200)و(PLT:8000)،یه نیم ساعت اورژانس سرپایی بودم،گفتن باید بری اورژانس زنانHairdo.با آقای موسوی رفتیم اونجا،گفت برید اتاق ایزوله.ما هم رفتیم،چندتا پتورو تخت بود،درسا همه رو جمع کرد،واسم ملافه جدید آورد.تازه آپوتل تموم شد،پا شدم رفتم (WC).تا آّب بهم خورد،لرز کردم،سریع اومدم سر تخت،چندتا پتو هم روم انداخت ،ولی همینجوری میلرزیدم.انگار با یه لباس نازک داشتم تو کولاک راه میرفتمتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.شاید به جرات بتونم بگم توی یک دقیقه 50 بار نفس میکشیدم،واقعا از نارسایی تنفسی دوباره میترسیدماسترس.هروقت تب و لرز میکردمتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،تمام استخونام درد میگرفت،یه جوری که انگار داشت از هم میپاشید.به درسا میگفتم پاهامو ماساژ بده.خانم شمس هم همون موقع اومد،واقعا خیلییییی شرایط سختی بودgirl_cray.gif.رزیدنتای اورژانس هم فقط میومدن ومیرفتن(انگار اومده بودن فیلم ببینن)پرستارای اونجا هم هییییییییچ کاری نمیکردنتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،میگفتن دستور دکتر باید باشه.به خانم شمس گفتم شما بهشون بگید،گفت نمیشه.درسا واقعا ترسیده بود،میترسید اتفاقای اون دفعه تکرار بشه، زنگ زد به دکتر جونتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.دکتر گفت:ونکومایسین ساعت 10 شب رو الان بزنن.(اصلا دوست نداشتم دکتر تو اون وضعیت منو ببینه)خلاصه که یه دونه دیگه آپوتل با ونکومایسین واسه من وصل کردن،تقریبا یه نیم ساعتی روی ویبره بودم،این دوتا که تموم شدن،10 دیقه بعدش آروم شدم.همه لباسام خیس عرق بودن،شاید باورش سخت باشه،ولی میشد روسریم رو چلوند.انگار روم آب ریخته بودن.،چند بار هم گلاب به روتون (Womiting)داشتم.4واحد پلاکت هم درسا وصل کرد، اصلا همه کارا رو درسا کرد،حتی (VS):علائم حیاتی- هم درسا میگرفت ومی نوشت،واقعا افتضاااااااااح بود.یکی از پرستاراش میگفت:ببین،اینجا بحرانه!!ما نمیتونیم برسیم،بهتره زودتر بری بخش!!!منم لباسامو عوض کردم.

البته این وضع نابسامان فقط توی اورژانس زنان بود،بقیه بخش ها واقعا خوب بودن.




موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 10 اسفند 1392 ] [ 06:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

69-تلاش برای نصب سوزن

ساعت نزدیکای 3بود که رسیدیم بیمارستان بقیه الله،اول رفتیم تریاژ،بعدهم رفتیم پیش پزشک معاینه.بهش گفتم تب دارم.یه ترمومتر از روی میزش برداشت،با دستمال کاغذی پاکش کرد،گفت اینو بذار زیر زبونت!!!گفتم (WBC)من پایینه.اینو همه گذاشتن دهنشون .گفت:تو الکل بوده،
گفتم من ازین استفاده نمیکنم
.درسا رفت واسم یه ترمومترجدیدگرفت.دمای بدنم دقیقا 40درجه بود..ما هم رفتیم اورژانس.دکتر اورژانس توی پرونده نوشت سپسیس(گفتم وااااای،بدبخت شدم،باز عفونت...)کلا دیگه تو اورژانس سرپایی(تحت نظر) همه منو میشناختن.آقای موسوی (پرستار)اومد با یه عالمه شیشه واسه آزمایشای مختلف و کشت خون.گفتم من رگ ندارم،پورت دارم.گفت:میشه ازش خون گرفت؟؟گفتم آره،ولی سوزنش باید باشه.(واقعا بستری شدن این دفعه غیر منتظره بود،منم سوزن نداشتم ونمیشد اون موقع تهیه کرد)،خودش رفت،یه اسکالپ (سوزن سرم)آورد،کجش کرده بودن،که مثل سوزن پورت بشه.گفت:من تا حالا نزدم.همکاراش هم کسی نبود که زده باشه.زنگ زدیم بخش،پرستارای بخش(7B)که اون روز شیفت بودن هم همینطور.آقای ابراهیمی(پرستاراورژانس)گفت:منم تا حالانزدم،ولی شاید بتونم.(آخه اون سری که واسه(P.C)با من اومد بخش،خانوم سبحانی براش توضیح داد)خلاصه که خودش دست به کار شد.سوزنو گرفته بود دست چپش،منم ترسیدماسترس،فکر کردم بخاطر اینکه پورت سمت راستمه،سوزنو گرفته دست چپش که رادستش باشههیپنوتیزم،گفتم شما دست چپین؟؟گفت:آره،خیالم یه کم راحت شد...با اینکه بار اولش بود،ولی همون دفعه اول خورد به هدف.هی هم میگفت:پورتتو عوض کردی؟؟گفتم نه همونه،آقای موسوی میگفت:مگه مبلمانه،هر دفعه عوضش کنه!!!



موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 10 اسفند 1392 ] [ 05:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نمیخوای چیزی بگی؟(نظرات)() ]

68-تبعات دوره 8ام کموتراپی

تازه یک هفته از بهار شدن من گذشته بود،که انگار به سمت زمستون عقب گرد کردیم.(مثل برف هایی که توی فروردین میاد!!!)...
فکر میکردم دیگه(P.C)هم لازم ندارم،چون روز آخر گرفته بودم.من بعد از مرخص شدن از بیمارستان،با این که اصلا حالم خوب نبود،رفتم دانشگاه برای انتخاب واحد،آخه ترم پیش رو مرخصی تحصیلی گرفتم،1ترم عقب موندم،تازه انتقالی گرفتم.خلاصه که با بدبختی 16واحد برداشتم(تطبیق دادن واحدام سخت بود،چون دروس ارائه شده اینجا با دانشگاه قبلی فرق داشتمتفکر)مدیر گروه اینجا گفت:میخوای این ترم هم استراحت کن.گفتم،عمرامشغول تلفن!ا!!گفت:اصلا شاید دوباره بستری شدی!!انگار یه چیزی میدونست.
عصر 26ام شهریور درحالیکه من با کمال خوش خیالی دراز کشیده بودم،یه لیوان آب هویج خوردم
(ببخشید،عکس هویج نداشتم).بعدش احساس کردم سردمهتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،رفتم زیر 2تا پتو.ولی اصلا گرم نشدم.این سرما بوی بیمارستان میداد.یه ترمومتر(دماسنج)گذاشتم زیر زبونم.بععععله!!38/5 ...مامان یه استامینوفن داد با کلی لیموشیرین،یه کم تبم اومد پایین.تا صبح چندین بار بیدار شدم.صبح درسا رفت سرکار،مامان هی ترمومتر میاورد،ولی من همچنان تب داشتم.پا شدم رفتم حموم که خنک بشم.وقتی اومدم درسا زنگ زدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،گفت تبت چنده؟؟گفتم 38/5 ..درسا هم زنگ زده بود به دکتر ،گفته بود برید بیمارستان.ساعت 2ظهر بود که ما راه افتادیم رفتیم به سمت بیمارستان.



موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 10 اسفند 1392 ] [ 12:02 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

67-پایان دوره 8ام و بهار دوباره

آخرین داروی من ریتوکسی مب بود.بعد از این که ما صبحانه خوردیمشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے،آقای گرایلی زحمت کشید و (p.c)منوآورد.ساعت 11بود که وصلش کردن و تا 2:30طول کشید که بره،بعدش هم دارومو وصل کردن.ولی خب یه لیتر بود،خیلی طول میکشید.نمیشد تندش هم کرد،باید آروم میرفتتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.خانوم خانی اومد گفت پاشو بیا سر یه تخت دیگه،مریض آوردیم،گفتم داروی من که هنوز تموم نشده،تزئینات رو دیوارم هنوز نکندیم،نمیشه که بالای سر مریض بریم رو تختش!!!گفت:مرخصیت رد شده،مریض از اورژانس فرستادن .من هم با خانوم شمس و خانی و نجفی چند تا عکس انداختیم ومن مجبور شدم برم اتاق پانسمان،بقیه دارومو بگیرم.درسا هم گفت:صبر کنید اینارو از روی دیوار بکنم.رفت رو تخت و اونا رو جدا کرد.همه ی پرستارا واسم خاطره نوشته بودن.
به خانوم یعقوبی قلب(یه خانوم خیلیییییییی مهربون که زحمت سرو غذا رو میکشید)دفترمو دادم.خانوم یعقوبی هم نوشت،دفتر پیشنهادات بخشو آورد،گفت :همه ی ما برای تو نوشتیم،تو نمیخوای برای ما بنویسی؟؟؟
منم خیلی تند تند نوشتم
،یه تشکر از پرسنل بخش و دکتر جون و...نمیدونم شاید چند نفری از قلم افتادن(همین جا من شرمندم)
انگار ته این سرم قصد رفتن نداشت،اونجا بود که فهمیدم وقتی ملافه هارو عوض کردن گواهی که من از دکتر جون گرفته بودم هم قاطی ملافه ها جمع کردن،و گم شده.
بالاخره ساعت 7:30 عصر بود که سرم تموم شد.ماهم از بخش خداحافظی کردیم
Gemini،درسا هم شیفت بود،بردیم رسوندیمش بیمارستان خودشون و اومدیم سمت خونه.ساعت 10:30 شب رسیدیم خونه.19 شهریور بود.این بود دوره ی آخر کموتراپی.((شکر...تموم شد))
از اینجا بود که انگار من دوباره به زندگی برگشتم وشدم ....بهار دوباره  

                                      
شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ جمعه 9 اسفند 1392 ] [ 06:23 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نمیخوای چیزی بگی؟(نظرات)() ]

66-دوره 8ام وآخرین(IT)

شب ساعت 10 بود که دکتر جون اومد،بهش گفتم دکتر با تاخیر اومدین،گفت با تاخیر اومدن بهتر از این بود که نیام!!با دکتر عکس یادگاری هم انداختیم.بعد هم گفت :پاشو بریم(IT)بزنمنگران.من هم رفتم ،یهویی گوشی دکتر زنگ زد،دکتر گفت :من میرم نیم ساعت دیگه میام.
منم گفتم آخ جون.نیم ساعت هم (IT)عقب بیفته خوبه
.رفتم سر تختم.ولی نیم ساعت مثل برق گذشت.من هم رفتم اتاق پانسمان،خدارو شکر آخریش بود.خاطره عوارض لیدوکائین اون دفعه تو ذهنم بود،گفتم از این استفاده نکنید،اصلا چیز خوبی نیست.خلاصه که آخرین (IT)ما هم با هممممه ی درداش تموم شد.با اون پوزیشن مسخره که باید اون لحظه به خودت میگرفتی،آدم شبیه مار پیتون میشد(همون ماری که دور طعمه ش میپیچه)،هی هم میگفتن تکون نخور،البته خداییش دکتر جون منو درک میکرد،
وقتی پرستاره بهم گفت تکون نخور،دکتر بهش گفت:گفتنش آسونه،ولی عمل کردنش نه
!
پا شدم برم،خانم شعبانی و سمیرانی گفتن:
کجاااااااا؟؟گفتم کارای مهمتر دارم!!رفتم دفتر خاطراتمو آوردم دادم به دکتر،گفتم:برام یادگاری بنویسین.گفت:من بلد نیستم،تا حالا ازین چیزا ننوشتم!!ولی خب، نوشت،کوتاه بود،یه آرزوی خیلی خوب واسه من.
مهر هم زد.

درسا بهش گفته بود که من بعد از دوره های زوج خیلی کم خون میشم.(P.C)لازم میشه،تا سوزن پورتم وصله(P.C)هم بگیرم.گفت باشه تازه بهش گفتم من تا 3هفته بعد داروهام حالم خوب نیست،گواهی بدین من نرم دانشگاه.دکتر جون هم نوشت.من هم هی تو سالن در رفت و آمد بودم،دکتر گفت:برو بخواب سرت گیج میره ها!!سردرد میگیری!بعد هم خداحافظی کرد و رفتHello.من هم شام نخورده بودم،اومدم یه کم غذا خوردم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےوخوابیدم. Night



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ جمعه 9 اسفند 1392 ] [ 12:14 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما() ]

65-دوره 8ام و(GBP)

شب ساعت 11:30بود که دکتر جون اومد.بعد سلام واحوالپرسی،گفت:فردا میام (IT)میزنم.گفتم فردا نمیشه!!گفت:چرا،گفتم چون فردا شما دعوتین به(GBP)من.گفت:(GBP)چیه دیگه؟؟گفتم،حدس بزنید.گفت:نمیدونم،من ازاین چیزا بلد نیستم.(وااااای چقد دوست داشتنی تر میشد وقتی میگفت بلد نیستم.)کارتمو بهش دادم،گفتم بخونید.گفت نوشته 18شهریور،گفتم خب چی؟؟گفت:این موقع شب آدم چشمش نمیبینه.
خلاصه که بعدکلی طرح معما،گفتم مهمونی خداحافظی منه
، دکتر گفت:اگه تونستم میام.Hello
من هم بعد رفتن دکتر رفتم تو استیشن پیش پرستارا.دفتر خاطراتم هم دادم واسم یادگاری نوشتن.تا 1شب اونجا بودم،پیش خانوم سبحانی،ظهیری،لطفی.بعد هم اومدم سرتختمNight.ریبوفولین هم از همون موقع شروع شد.صبح خانم متقیان اومد ازم خون گرفت واسه بررسی سطح(MTX).کارت دعوت بخش کموتراپی هم بردم بخش کموتراپی.آقای مرادی و خانم عبدی شیفت بودن.آقای مرادی اومد دارومو وصل کرد.قرار بود مامان اینا زود بیان،چون مهمونی ساعت 1بود.ساعت 12بود که اومدن.سرم من تموم شده بود.بازش کردیم.من هم یه ذره به ظاهرم رسیدم و.حاضر شدم.
درسا هم با کلی زحمت
تزئیناتو چسبوند به دیوارballoons.gif.ظرفا وخوراکی ها هم حاضر کردن،لپ تاپم هم روشن بود با یه آهنگ تولد(گفتم تولدم نیست،ولی من انگار از اول به دنیا اومدم،پس کسی گیر نده ها!!!شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے)درسا کادو واسم یه انگشتر گرفته بود.اکثر پرسنل بخش بودن،خلاصه بعد ازپذیرایی، گرفتن عکس و فیلم و...همه کلی آرزوهای خوب واسم کردنGemini و مهمونی تموم شد.جای دکتر جون واقعا خالی بود،من تمام مدت منتظربودم.بعد رفتن مهمونا من ناهار خوردم و دراز کشیدم.خاطره خوبی بود،با اینکه توی بیمارستان بودم ولی فکر کنم بهترین احساس تو این یک ساله رو اون روز داشتم.شب داشتیم (TV)نگاه میکردیم.دیدیم هیچ برنامه به درد بخوری نداره،خاموشش کردیم.


                 
HAPPY  GOOD  BYE  PARTY



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /مهمونی خداحافظی/،

[ پنجشنبه 8 اسفند 1392 ] [ 10:17 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما (نظرات)() ]

64-یک اعتراف غیر هولناک

شب ساعت 10 بود ومن طبق معمول باید (U/A)میدادم.حال نداشتم برم(WC)،به درسا گفتم نوار ادرار تا چند نشون میده؟؟،گفت تا 9...
گفتم بیا یه ذره بخندیم
.سرم رو باز کردم وظرف (U/A)رو با سرم بیکربنات پر کردم وبردم گذاشتم اتاق پانسمانتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،گفتم نهایتا (PH)میشه 9...ولی فکر کنم اگه میفهمیدن ،دیگه به هیچکدوم از آزمایشای من اطمینان نمیکردنتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.البته آزمایش من فقط از نظر(PH) بررسی میشد و چون بقیه ویژگی ها بررسی نمیشد،فکر کنم هیشکی نمیفهمید که اون سرمهجوابش یه ساعت بعد اومد،اتفاقا (PH:9)بود،بسی شاد شدیم،وفهمیدیم بیکربناتی که به ما میزنن خلوصش بالاست.



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /اعترافات من/،

[ پنجشنبه 8 اسفند 1392 ] [ 09:32 ب.ظ ] [ بهار ]

[ دم من گرم!!نه؟؟؟(نظرات)() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات