63-دوره 8ام و مقدمات (GBP)
،زنگ زد آزمایشگاه،گفت وقتی نمیشه،نباید به هر قیمتی از مریض خون بگیرید
.دکتر گفت وزنت چقده؟گفتم 52کیلو .گفت قدت چی؟گفتم 165 .یه ذره با خودش حساب کرد،گفت ما باید 1600تا بدیم تازه 20%کمش کردیم.گفتم اااادستون درد نکنه!!گفت فردا میام نخاعیتو میزنم
.من داشتم تو لپ تاپم جک میخوندم،یه رزیدنته اومده بود از حاج خانوم تخت کناری شرح حال بگیره،منم هی به جکا میخندیدم
.شب احساس کردم صدام تغییر کرده،گلوم درد میکرد،آبریزش بینی هم داشتم
.گفتم وااااااااای بازم سرما خوردم
.خانوم حیدرزاده(پرستار)بهم قرص ویتامین ث داد
،فردا بگیر،گفتم اگه بخوایم کیک سفارش بدیم واسه فردا صبح حاضر نمیشه
.گفت:خب شما هم با ما بیاین دار آباد
!!.منم گفتم خیلی راحت نیستم.قرار شد جای کیک شیرینی بگیریم
.فیلم تولدم هم به خانم زند ودانش دوست نشون دادم
. کارت هم آورده بود.منم یه متن قشنگ از اینترنت پیدا کردم وتو همه کارتا نوشتم
.کارت بخش رو بردم چسبوندم رو برد استیشن.موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /مهمونی خداحافظی/،
[ پنجشنبه 8 اسفند 1392 ] [ 08:05 ب.ظ ] [ بهار ]
،آخه آخریش بود.صبح از بخش پرسیده بودیم که تخت خالی دارن یا نه؟؟وقتی رفتیم اسم منو از قبل روی برد بخش نوشته بودن
.گفتم صبر کنید برسم،بعد!!با لباسای بیرونم 53کیلو بودم
گفتن یعنی چی؟گفتم یعنی(Good Bye Party)
،به من گفتن مشکلت چیه؟؟گفتم کم خونی.گفتن خیلی شدیده؟؟دیدم حوصله سوال جواب ندارم.همون موقع خانوم سبحانی اومد میخواست سوزن پورتمو وصل کنه،منم گفتم بریم اتاق پانسمان،وصل کن.خلاصه که در رفتیم
.جواب آزمایش من اومد(WBC)پایین بود.دکتر جون تلفنی گفته بود (G-CSF)بزنن.این دوره بازم (MTX)و هر 6ساعت(U/A)اصلا همه پرستارا میدونستن
..واقعا دلم میخواست خفش میکردم
.خدا میدونه من هیچ وقت سر (IT)و(BM)گریه نکردم
ولی واقعا سر این 2سی سی خون اشکم درومد
میفرستین خون بگیرن؟دست منو ببینید
استخون درد و بی اشتهایی هم مثل همیشه ادامه داشت.درسا خیلی اصرار کرد که طی دوره (CBC)بدم ولی اصلا آزمایش ندادم و میگفتم مهم نیست
.دوره
های فرد خون لازم نمیشه.رفته بودیم پیش دکتر که دستور بستری
بگیریم،درسا قبلش رفت جواب (MRI)وسیتولوژی رو گرفت.گفت:من نگاه کردم
.تا اینکه ما رفتیم پیش دکتر.دکتر جوابارو نگاه کرد.خدارو 1000000مرتبه شکر،همه چی روبه راه بود،هییییییچ خبری هم از هیچ سلول بی تربیتی توی (CSF)ومغز ما نبود
.من خیلی خوشحال شدم
،اومدن داروهامو بردن که حاضر کنن.آخرین داروم هم ریتوکسی مب بود،قبلش سایمتیدین زدن،دیفن هیدرامین هم خوردم
.آقای مرادی آورد وصلش کرد.باید 3ساعته میرفت.ماهم همین جوری نشسته بودیم ،(LUXOR)بازی میکردیم
.دکتر ظهر اومد،ساعت 1بود.خانم حیدرزاده وسایل آورد،گفت:وسایل رو میزو جمع کن،گفتم:نه،
.دکتر (IT)منو زد.وقتی میخواستم برگردم سر جام هردوتا پام بی حس شده بود
بخاطر لیدوکائینی بود که موقع (IT)زدن.دلم میخواست پامو بذارم روی یخ.تمام طول مسیر خونه رو خواب بودم.
(MRI).گفتم همینم مونده.ملافه بندازم رو خودم،یه چادر پوشیدم،گفتم ویلچر هم نمیخوام.خودم میام.خیلی اعصابم به هم ریخته بود
.دستگاه هم صدا میده،نترس.بعدش رفتم تو اون تونل
.با صداهای عجیب غریب که شاید هر 20ثانیه ریتمش عوض میشد
.از ترس جرات نمیکردم چشامو باز کنم واین کار هم نکردم.هرچند خیلی دوس داشتم ببینم اون تو چه شکلیه
.
.لباسامو عوض کردم .فقط (CBC) گرفتن.درسا هم رفت واسم سوزن پورت گرفت.شب با اینکه چراغا خاموش بود هیشکی نخوابیده بود
.نه من نه مامان نه خانوم 86ساله تخت کناری!!!آخر شب خانم شمس گفت اگه دوست داری بیا پیش ما
.فکر کنم تا 2شب اونجا بودم.برگشتم سر جای خودم،ولی اصلا خوابم نمیومد.با اینکه شب خیلی دیر خوابم برده بود ولی از 5صبح بیدار بودم.پرستارا توی تحویل شیفت گفتن سوزن (LP)شماره22 حاضر باشه.مامان به من گفت:مگه تو سوزن پورت نگرفتی
دکتر ساعت 11:30 با یکی از پرستارا اومد..بهش گفتم من پورت دارم،نمیتونم برم (MRI).دکتر گفت اون آهن نیست.تیتانیومه.گفتم سوزنش چی؟؟داغ میشه.میسوزم.!
؟؟؟!!(با خودم گفتم آره خب.
واسه شما که درد نداره.درمیاری،دوباره میزنی
، خاطره بنویسه
،چـــــــــــــــــــی میدونن از اینکه این مدت چی به من و خانوادم گذشته؟؟؟