بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

خوش آمدید

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡̡̡̡͡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید . تصاویر متحرک شباهنگ .عکس متحرک . تصاویر متحرک . تصویر متحرک shabahang Pics - www.shabahang-20.blogfa.com ; shabahang20. or mihanblog. or لیموبلاگ .or ...  .com. ir-_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡;͡͡͡ ;͡  ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"

  سحر نزدیک است...

سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون

اجــــــــــــــازه

آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)Reading a Book

معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)

تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)188820_give_rose.gif



[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

Happy Doctor’s Day

                                                              

دستهایی که شفا میبخشند،مقدس تر از لب هاییست که دعا میخوانند!

روز پزشک مبارک


ادامه مطلب فقط برای دکتر جــــــــــــــــــــونِ خودم،که بهاری شدنم رو بعد از لطف خدا،مدیون دستای مهربون و توانمند ایشون هستم.
هرچند ممکنه وقت نکنن به اینجا سر بزنن،ولی من وظیفم بود تبریک خاص بگم.

ادامه مطلب

[ شنبه 1 شهریور 1393 ] [ 12:01 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

102-من با بقیه فرق دارم؟؟!!(◕‿◕✿)

بهم گفت دلم یه کار تازه میخواد،یه کاری  که توش لذت باشه و مارو به گذشته ببرهsmiley1692.gif،به تابستون 91،زمانی که اثری از هیچ مهمون ناخونده ای نبود و شاید بزرگترین دغدغم،فکر کردن به ترم بعدی بود!!
زمانی که برای اولین بار چشمکِ آلوهای سرخ و سیاهی که مامان گرفته بود،منو هوس انداخت تا باهاشون  لواشک درست کنم.و هربار یادآوری طعم ترشش دهنمو آب مینداخت و چشمامو جمع میکرد!!
چند روز پیش بازم مامان آلو گرفت،از همونا و با همون چشمکی که به قول سعدی: ((دامنم از دست برفت))...و دست به کار شدم
،کار پر دردسری بود،ولی به لذت طعم ملس زنده کردن خاطرات می ارزید.و من مرحله به مرحله خاطره بازی رو ثبت کردم به سلامتی سرما هم خورده بودم و صبحا صدام خش دار و دورگه میشد
هفته ای که گذشت،با بچه های ترم 4 مشرف شدیم بیمارستان کودکانmade by Laie،برای کاراموزی پرستاری کودکان1 (کودک سالم)،که باید توی مهدکودک یا مراکزی مثل شیرخوارگاه طی بشه،ولی خب چون دانشگاه ما همه چیزش روی اصوله،این کاراموزی رو با (کودکان بیمار) سپری کردیم.نمیشه گفت شوک،ولی یه چندتایی تکانه روز اول بهم وارد شدsmiley1807.gif.اولیش موقع پوشیدن شلوارم بود،دکمه ش بهم نمیرسید،حالا دیگه در به در توی آرشیو شلوارام دنبال یه شلوار پارچه ای میگشتم، بالاخره پیدا شد،مال من نبود ،ولی چاره ای جز پوشیدنش نداشتم،تکون دوم کفشم بود که اونم تنگ شده بودو پای تپل شده م به زور توش جا شد.وااااااااای خدایا،کورتون چیکار کرده با منgirl_impossible.gif؟؟!!!
منی که  ترم 4 با دوستم رفتم باشگاه با این هدف که حداقل چند کیلو از 50 سنگینتر بشم،الان شکل باربی سایز بزرگ شدم
smiley5192.gif!!!
طبق معمول همیشه،برادرجان منو رسوند بیمارستان.847020_l_girl_kiss.gif
سومین تکانه،بستری بودن یه بچه ی مشکوک به مننژیت توی اتاق ایزوله بودgirl_impossible.gif.من حداکثر فاصله از اون اتاق رو حفظ کردم ولی بجز اونجا،حضور تو بخشی با 42 تا مریض که خیلیاشون عفونی بودن،نگرانی داشت.
 مربیمون در یه اقدام غافلگیرانه،گفت:کل داروهای بخش رو میدیم.دوز داروها برای بخش کودکان کم بود،و محاسباتش برای ما که نابلد بودیم،واقعا اعصاب خورد کن بودsmiley2085.gif،بخاطر همین همه محاسبات رو مربیمون انجام میداد و ما 9تا دانشجو عین جوجه،دورِ ترالی داروها،تخت به تخت همراهیش میکردیم،
روز اول ماسک زدم،ولی برگشت نفس داغم که بخاطر سرماخوردگی بزور بالا میومد
تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،حس خفگی بهم میداد،بهم گفت:ماسکو برش دار
بهم گفت:دوست دارم با اتوبوس بریم،...(اگه با تاکسی میومدم،3بار باید سوار و پیاده میشدم+پیاده روی یه ربعه،از میدون تا خونه،ولی با اتوبوس فقط یه بار بود+همون پیاده روی مذکور)،وقتی رسیدم خونه تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،بدون اینکه ناهار بخورم،خوابیدمemoticon و هرچی مامان صدام کرد،نایِ بلند شدن نداشتم.
صبح روز بعد،بازهم برادرجان منو رسوند،و گفت:ظهر تموم شد زنگ بزن،این هوا حال آدم سالمو بد میکنه،چه برسه به تو،گفتم نمیزنم...گفت:پس من 3 اینجام.
بهم گفت:من دوست دارم از پله ها بریم بالا،همون پله هایی که توی کاراموزی قبلی بخاطر پادردم،میرفتم از یه سربالایی دور میزدم تا بریم درمانگاه روان
وقت ناهار،منم،مثل همه بچه ها غذای اونجا رو خوردم،تا دیگه برای کسی سوال پیش نیاد که:چرا غذای دانشگاه و بیمارستانو نمیخوری؟وای تو چقد پاستوریزه ای!
بعد از ناهار،برادر sms داد که هروقت داشت تموم میشد بگو،10 دیقه بعدش میام،ولی من جواب ندادم،و با خودم گفتم برسم خونه،از دیدنم سورپرایز میشه
شکلک های شباهنگShabahang
بازم سوار اتوبوس شدم،هنوز درش بسته نشده بود که برادرجان زنگ زد،و من مسرور از پیچوندنش:smilie_girl_101:،گفتم هنوز کارم تموم نشده،گفت خب تموم شد بیا من جلوی درم.واااااایتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید
حالا دیگه مجبور شدم بگم آقا نگه دارین،و زنگ زدم بهش که من بیرونمsmiley5166.gif،وقتی سوار شدم،با  لطافت تمام گفت:دیروزت یادت رفته،حال نداشتی حرف بزنی،1% احتمال بده تو این گرما حالت بد بشه،بجای 5روز که بیام ببرمت،باید یه هفته بیایم بیمارستان،میفهمیsmiley1720.gif؟؟!!
من که از کارم پشیمون نبودم،دوست داشتم بعد از یکسال آویزون بودن،مستقل باشم
بعد از انتقالیم،تمام این کارها رو برای اولین بار انجام میدادم و شاید حرف بچه ها بیشتر آزارم میداد:smilie_girl_093:،که هرکدوم به فراخور فکرشون نظر میدادن:
تو از اونایی که لای پر قو بزرگ شدی که هرروز میارن و میبرنت؟؟
خدا بده از این داداشا!!

یا وقتی دلیل انتظارمو میپرسیدن،خودشون جواب میدادن:آهان یادم نبود تو مرفه بی دردی،میان دنبالت!!

مرفه بی درد!!!

خلاصه بگم...توی این 5روز کاراموزی بسی مسرور شدم از تنفس بدون ماسک تو هوای پر از آلودگی،رو در روی سرفه های بچه های پنومونی،سپسیس،تب و تشنج و ...که چین های ابروهاشون،بعد از دیدن روپوش سفید ما،از چند متری آلارم میداد hysteric.gifکه اگه جلوتر بریم اشکشون سرازیر میشهgirl_cray2.gif.ماهم چاره ای نداشتیم جز اینکه بگیم نترس،من هیچی ندارم،میخوایم باهم بازی کنیم
سعی کردم مثل بقیه باشم،آب معدنی نخورم،غذا از خونه نبرم،ماسک نزنم،وایسم و...
همون لیوان،همون پله ها،همون اندازه ایستادن،
همون غذا با ته دیگی که دوستم نیلوفر بعد از غذا میرفت میگرفت و با دست میخوردیم،و قرار شد طبق یه باور بی منطقِ بامزه،شب عروسی همه ی ما بارون بیاد!!...
همون وسیله رفت و آمد،و همه چیز درست مثل بقیه...البته با لطف برادر جان،آخری ناکام موند
510520_phil_45.gif.
ولی تمام "بهم گفت ها"جیغ های بنفش کودک درونم بود که هرچیزی دست بقیه میدید،دلش میخواست
،ولی هنوز هم دلیلی برای توضیح به دیگران نمیبینه و دوست نداره بقیه بدونن چه روزایی رو گذرونده تا به اینجا برسه!!!شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز
عکسها در ادامه مطلب

ادامه مطلب

[ جمعه 24 مرداد 1393 ] [ 10:54 ق.ظ ] [ بهار ]

[ دوستان میگن...(نظرات)() ]

101-مهمان ناخوانده...

اول نوشت:مروری بر دانسته ها
وقتی که اومد،ازم نپرسید!
نپرسید چند سالته؟،شغلت چیه؟چقد درس خوندی؟کجا زندگی میکنی؟منو به خونتون راه میدی؟با من دوست میشی؟میتونی خوب ازم پذیرایی کنی
Angry Elf؟هیـــــــــــــــــچی نپرسید.
فقط مثل یه مهمون ناخونده سرشو انداخت پایین و اومد توی زندگیم...

پس وقتی میخواد بیاد نه خبر میده،نه در میزنه،نه چیزی میپرسه
با عرض معذرت واژه ی "خر" در زبان فارسی اصیل به جز معنای اون حیوان زحمتکش،به معنای(بزرگ و نتراشیده و ناهمواره)،پس پیشوندِ (خر) رو قبلِ هر کلمه ای بذارید،معنیشو به صورت چند برابر تحویل میگیرید.
و گاها در عبارتهایی نه چندان مناسب بین عوام رایجه،که گفتن نداره!!
...بگذریم،هدف "خر" شناسی نبود.
غربیها (cancer) صداش میکنن،عربها بهش میگن سرطان،و ما هم که هیچوقت اصیل نبودیم،یا مثل عربها گفتیم سرطان،یا مثل غربی ها گفتیم کانسر...

رازی و ابن سینای خودمون هم اسم خرچنگ رو روش گذاشتن،اونم به این دلیل{تومور سرطانی شامل یک بدنه اصلی است که رشته های سرطانی از ان منشعب شده است. این شکل شبیه بدن یک خرچنگ می باشد. خرچنگ 5 جفت پا دارد.}
حالا بریم سر اصل مطلب:

پس طبق واژه نامه، خرچنگ یعنی موجودی با چنگهای بزرگ. و به نظر من چون میتونه با چنگای بزرگش،از یه نقطه بدن به نقطه خیلی دورتر دست اندازی کنه،خرچنگ بهش میاد
!!!
ولی خب ضایعست دیگه،بهت بگن مشکلت چیه؟
فکر کـــــــــــــن،بگی خرچنگ دارم!
طرف میگه این دیگه چه جونوریه
کنسر هم که خیلی از عوام نمیدونن چیه!
وقتی هم بگی سرطان،دل همه میسوزه و میگن
:آخـــــــی!خدا شفات بده:smilie_girl_093:(ای بدم میاد)
پس بیخیال همه اینها،من مال خودمو به همون اختصارش صدا میکنم که هم قشنگه،هم به جز کادر درمان و افراد مبتلا،خیلیا نمیشناسنش.(ALL)به بعضیام که زیادی کنجکاوی میکنن،و میگن این دیگه چه بیماریه،و از واگیردار بودنش میترسن،میگم یه جور کمخونی
خواستیم نماد بزرگی رو ازش بگیریم و چنگ این خرچنگمون رو قلم کنیم،پس از این به بعد مورچنگ صداش میکنیم،

()

حالا در وصف حال این مورچنگ یه بلاگ جدید زدم تا تمام تجربیاتم رو به همدردام منتقل کنم.مثل اون روزایی که لازم داشتم کسی اینارو بهم بگه،اما چون پرستاری میخوندم،فکر میکردن همه چیزو میدونم.ولی حیف...نمیدونستم
خواستم مطالب رو توی همین وب بذارم،ولی خیلی نمیشه همراه خاطرات،اطلاعات پزشکی داد.
با اینکه اکثر مطالبش کپی هست،ولی سعی کردم مطالب به دردبخور چند سایت رو گلچین کنم،رنگی کنم،تصویر بذارم،(bold) کنم،یه قسمتایی هم که مطلب به دردبخور پیدا نشد،از خودمان نوشتیم.خلاصه خیلی روش وقت گذاشتم.(به قانون کپی-رایت معتقدم،و از سایتهایی که اجازه ندادن استفاده نکردمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز )
دوست داشتم افتتاحش وقتی باشه که به حد مطلوبی رسیده باشه،ولی الان به جایی رسیدم که نمیدونم باید چکار کنم؟

رسیدم به قسمت داروها:
اگه بخوام ویژگی شیمیایی داروهارو بگم،به درد همه نمیخوره،اگه عوارضشو بگم،بازم کلی ترجمه لغات و اصطلاحات لازمه...
  
بازدید کننده های عزیز،به خصوص کادر درمان،هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.188820_give_rose.gif
اینم قیچی و روبان،با کلیک روی(cut)،
بفرمایید به وب جدیدم
287519_yyyyywelcomwagon.gif.لطفا اگه رفتین به قالبش نخندین،این ندای کودک درونم بود که گفت:من قالب دختلِ فلشته دوش دالم(اصلنم لوس نیستم)        

دنبالک ها: تاریخچه سرطان، آشنایی ابن سینا،رازی و ...با سرطان،

[ جمعه 10 مرداد 1393 ] [ 03:50 ب.ظ ] [ بهار ]

[ دوستان میگن...(نظرات)() ]

100-عشق من،موهام و استامینوفن

انقد سرم به دانشگاه و امتحانا گرم بود که پاک از خودم غافل شده بودم.یادم رفته بود که قراره هرماه موهامو اندازه بزنم،و به امید 15سانت شدنش روزا رو بشمارم.smiley2085.gifدیگه درس و امتحان نداشتم،و راحت میخوابیدم746319_rvsn11zrmkk3rjew.gifیکشنبه 15تیر بود که من رفتم(CBC)دادم و بسی احساس خوشبختی کردم از اینکه همه چیز آروم بود538419_flirtysmile3.gif،ولی نمیدونم چرا هروقت زیادی احساس خوشی میکنم،یه اتفاقی میفته***...
عصر فردای اون روز،مشغول جمع کردن مطلب برای وبلاگ جدیدم بودم،که حس کردم داغم و گلاب به روتون حالت تحولِ شدید دارم،به خودم گفتم تابستونه دیگه،میخوای سردت باشه!!!نه خب،....پس دل درد و حالت تهوع برای چیه؟؟
حدسم درست بود،گرمای تابستون نبود،ترمومتر گذاشتم زیر زبونم،دیدم بعـــــــــــله38/5،و باز قلب من تندتند زد که  وااااااااااای نهgirl_impossible.gif،خدایا تو که میدونی من جمعه بالاخره میرم بیمارستان که دارو بگیرم،جونِ من کاری نکن که تو این ماه رمضونی،از 4روز قبلش برم اونجا اتراق کنم
بعدشم در حالیکه دائم لبخند ژوکوند به مامان تحویل میدادمنیشخند،خودمو زدم به کوچه علی چپو نشستم  ماه عسل نگاه کردم.smiley1692.gif
این خبر مسرت نابخش رو هم از مامان مخفی کردم تا وقتی که درسا اومد خونه،و بهش گفتم تب دارم.گفت بریم بیمارستان؟؟گفتم نه توروخدا،ول کن،الان دمِ افطاره،مامان نگران میشه،قرص میخورم اگه تا فردا خوب نشد،یه فکری میکنیم.
ولی خـــــــــــب بعد از اون همه تجربه ی تبی که طی این مدت داشتم،میدونستم که اگه لرز داشته باشم،هرچندم کم باشه،پیش لرزه ایه برای یه زلزله خفن ،که دستکم 6-5روز بستری شدن،جزئی از تبعاتشه!!ولی خدارو شکر خبری از حس سرما و لرز نبود.

در یک توهم فانتزی طبیبانه،برای خودمان قرص استامینوفن،یدوکینول و دو لیوان شربت آبلیموی بدون شکر تجویز کردیم264319_margaritasmile2.gif،باشد که خنک شویم.
دما رفت بالاتر،رسید به 39،و مامان همچنان بی خبر بود،منم رفتم دست و پامو خیس کردم و کولرم روشن و بادبزن به دست،خوابیدم جلوی تلویزیون408519_napsmileyff.gif.مامان که دیگه از قایم باشک بازیهای منو درسا،فهمیده بود یه خبرایی هست،گفت:چی شده؟؟،گفتم:ههههههه،یه کم گرمه...ولی دیگه نمیشد مامانو گول زد،
حالا دیگه قضیه لو رفته بود و از اونها اصرار و از من انکار که نگران نباشید،حالم خوبه
Hello،و علت تب به نظرسنجی گذاشته شد:
نکنه دیروز از جای سوزن میکروب رفته توش
از بس دست میزنی به اون ماوس کثیف...بعدش هله هوله میخوریشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے،دیشب ساعت 1پای لپ تاپت پفک میخوردی،
از حموم اومدی،درست خودتو  خشک نکردی:g021: رفتی جلوی کولر و..... خلاصه،فرضیه هایی که منم کم و بیش قبولشون داشتم.
کم کم از 39 سیر نزولی پیدا کرد،و من بسی خوشحال که استامینوفن اثر کرده Happy Danceو هر یه ربع دوباره دماسنج و  آب خنک...
ساعت نزدیکای
2 شب بود که رسید به 37/5 و خطر از بیخ گوشم رد شد و ما نفس راحتی کشیدیم که این بارم به خیر گذشت.البته علائم گوارشی تا چند روز به قوتش باقی بود،مشکل گوارشی هم که دکتر رفتن نداشت،خودمان تجربی دکتریم.smiley1638.gif
***...این اتفاق تلنگری بود تا برای چند ساعت جو آروم زندگیمو متلاطم کنه و بگه هیچ حسی پایدار نیست!!!

جمعه بیستم تیر رفتیم بیمارستان،و من دارو گرفتم.بعد از کموتراپی رفتیم بخش  7Bبرای احوالپرسی...
خانم سبحانی گفت موهات چندسانت شده؟گفتم نمیدونم
.گفت آخرین بار گفته بودی 7سانت.یه خط کش گذاشت روی سرم،گفتم اینطوری نمیشه،باید کنده بشه،بچسبونم رو کاغذ.،گفت:نه،حیفه،همینجوری اندازه میگیرم
.منم چند تار از جلوی سرمو با خطکش امتداد دادم،تا 12سانتی اومد.شایدم بلندتر بود.موهام مثل قبلنا داره خرمایی میشه،دیگه سیخ و تن تن نیست،الان موهام قشنگ شبیه بچگیام شده (در ادامه مطلب)،مثل زمانی که برای اولین بار میخواستن ازم عکس 3X4 بگیرن،من که یادم نیست،ولی مامان چتری هامو تا بالای چشمام کوتاه کرده بود و بابا منو از کمرم نگه داشته بود تا عکسمو بگیرن،با موهایی که همون موقع هم شیطون بودن و بعضیاشون سر به هوا،بر عکسِ خود اون موقعهام که به قول مامانم همیشه آروم و سربه زیر بودم.شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز
این روزها در انتظار بستنشون با کش هستم،موهایی که صاف بودن ولی الان پشت سرم فر شده،و حالا بسی دعا میکنم به جون مخترع تل،چون هنوز موهام به کش و کلیپس اجازه موندگاری نمیدن.از زیر گیره و گلِ سر هم در میرن،و همش میان تو چشمم،ولی همین که هستن،دوستشون دارمHeart Smile،با تمام شیطونیاشون...


ادامه مطلب


موضوع: ریزش و رویش موهای خوشگلم، دوران درمان نگهدارنده(مهر 92به بعد)،

[ پنجشنبه 2 مرداد 1393 ] [ 07:17 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

التماس دعای خیر

__*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.mihanblog.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_ رمضان درگذر است،
                             کوله بارت بربند!
    شاید این چند سحر فرصت آخر باشد
                                   که به مقصد برسیم
                                                     بشناسیم خدا
__*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.mihanblog.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم
                                     می شود آسان رفت
                                             می شود کاری کرد که رضا باشد او

    ای سبکبال در این راه شگرف
                 
__*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.mihanblog.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_      در دعای سحرت                  
                                              در مناجات خدایی شدنت
                                                                     هرگز از یاد مبر

من جا مانده بسی محتاجم

اگه قابل باشم توی این شبای عزیز برای:        __*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.mihanblog.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|___͡͡͡ _▫_͡ ___͡͡π__͡͡ __͡▫__͡͡ _|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_
تک تکِ:
-عزیزای دلم

- عزیزای توی دفتر تلفنم
-هم دانشگاهیای خوبم
-پرسنل مهربون بیمارستان که برام زحمت کشیدن
-دوستای عزیز هم لینکی
-بزرگوارایی که از اول ساخته شدن وبم تا به حال برام کامنت گذاشتن دعا کردم.

غریبه و آشنا هم نداشت.به جــــــــــــــــــــــــــــون خودم.
یعنی هیـــــــــــــــــــشکی نمیتونه بگه برای من دعا نکردی
اگه کسی جزء این لیست نبود،بگید تا دعا کنم

من مستجاب الدعوه نیستم،ولی به سهم خودم به یاد همـــــــــــــــــتون بودم.شما هم اگه جای خالی داشتین،منو هم یاد کنید.
بی زحمت نگید خدایا شفاش بده،بگید خدا عاقبت بخیرم کنه


[ شنبه 28 تیر 1393 ] [ 06:08 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

97-آنچه گذشت(1)

سلام.اول میخواستم کلا سروته سامانه جوی رو یه جورایی هم بیارمساکت،ولی دیدم اگه همینجوری ولش کنم،میشه یه گوله توی گلوم و این غمباد در ترکیب با همون بی حسی یه طرفه(حوصله پیگیریشو ندارم!) که هنوز به قوت خودش باقیه،میره در دسته غوز بالاغوز قرار میگیره،پس توی 3 تا پست سعی میکنم(آنچه گذشت)رو جمعش کنم.از خود راضیمیخوام بی رودربایستی بگم،به کسی برنخوره!
1:خاطره بازی-دوران جاهلیت!!!
اساسا
توی دانشگاه قبلی،ما پرستاری های ورودی بهمن 89 به زیادی فرجه رفتن معروف بودیم،تقریبا یک ماه مونده بود به شروع امتحانا،که ما به شدت کلاس جبرانی میرفتیم تا بتونیم فرجه زیاد بگیریم.همیشه هم حداقل بیشتر از 20 روز میرفتیم فرجهYahجو خوابکاه(ببخشیدخوابگاه) واسه درس خوندن خوب نبود،بخاطر همین همه فرجه م رو توی خونه میگذروندم،به جز روز آخر که مجبور میشدیم برگردیم خوابگاه.نمیدونم ریتم زندگی برای درس خوندن(فقط درس ها!) چجوری تقسیم میشه،ولی اگه سطحی پایینتر از (slow)هست،من همونم.بذارید فس فس صداش کنم
توی درس خوندنم خیلی فس فس میکردم،با اینکه طولانی مدت کتاب دستم بود،ولی حجمی که خونده بودم کم بود36121_Laie_21.gif.آخه کــــــــــلی طول میکشید تا با 12 رنگ خودکار نکات رو ،علامت بزنم،خلاصه کنم،های لایت کنم و هزار تا کار وقت گیر دیگه!!
بخاطر همین هرچقدر هم که فرجه ها طولانی بود،من به جمع بندی نمیرسیدم،خیلی خوب میخوندما،ولی اگه دوره نمیکردم،انگار نه انگار که چیزی خونده بودمhysteric.gif
فرجه تموم میشد و من با کلی صفحه که هنوز خونده نشده جمع و جور میکردیم بریم خوابگاه،با یه چمدون سنگین از کتاب و خوراکی هایی که مادرِجانا(من همیشه مامانمو اینجوری صدا میکنم)زحمتشو کشیده بود تا یه موقع غذای بی خاصیت خوابگاه زیادی روی مغزمون اثر نکنه94919_shopping.gif..
سوار اتوبوسایی میشدیم که شاگرداش بجای اراک میگفتن اررروووووک،تا مسافراش بیان و ما میرفتیم به سمت اراک

اتاقمون طبقه 6 خوابگاه بود،وقتی میرسیدیم طبقه خودمون در حالی که سکوت
مطلق همه جا رو گرفته بود،یهویی چند تا از بچه ها سبز میشدن،که در یک حرکت کلیشه ای لوس،بعد از یه سلام بلند بالا با صدای جیغ،همدیگرو بغل میکردیم و همه میگفتن هیـــــــــــــــچی نخوندیمgirl_impossible.gif(همیشه راستگویان اندک بودندقهر)
اون رودربایستی که تقریبا توی طول ترم نمیذاشت سر ظرف شستن و مرتب کردن اتاقو سرو صدا و...  به همدیگه گیر بدیم
مشغول تلفن،موقع امتحانا کمرنگتر میشدنگران و اولین کاری که معمولا من خودم انجامش میدادم،برنامه ریزی بود و سعی میکردم همه کارامون برنامه ریزی عادلانه داشته باشه.خوابگامون دو تا سالن مطالعه داشت،یه دونه خیلی بزرگ با فرش و صندلی توی زیرزمین و یه دونه کوچیکتر با فرش توی طبقه 7.من بعد از این برنامه ریزی،در حالیکه پتو و بالشم رو زده بودم زیر بغلم به سالن مطالعه طبقه 7 اثاث کشی میکردم890719_cenrm4oxh2bmc1o9.gif،تمام ایام امتحانام فقط برای کارای واجبم میومدم اتاق خودمون.یه جوری که حتی شب رو اونجا میخوابیدم و حوصله نداشتم بیام توی تخت خودم،چون میدونستم صبح دوباره باید پاشم برم همونجاالبته خیلی دوست داشتم توی جای خودم بخونم،ولی رفت و آمدای زیاد بچه ها توی اتاق و یه تلویزیون مزاحم که  از نیم ساعت قبل و 1ساعت بعد سریالهای در پیت،دورش جمع میشدن جو اتاقو شلوغ میکرد،و منم به احترام بقیه که درسشون تموم شده بودو میخواستن TVببینن،میرفتم توی همون سالن مطالعه.. اونجام هر چند دیقه یه بار،یکی پیدا میشد که با سوال مسخره ی چند صفحه خوندی؟آرامشتو بهم میزدکلافهدرس خوندن من کلا با همه فرق داشت،من همیشه دراز کشیده،در حالیکه دست چپم زیر سرم و خودکارم دست راستم بود درس میخوندمcome and get it smiley،و هر وقت دستم خواب میرفت،به پهلو یا پشت میچرخیدم و سرم روی بالشم و کتابم جلوم بود.یه جوری که کلا واسه همه سوژه بود که تو چطوری با این مدل درس خوندن خوابت نمیگیره؟!یا مدل بدترش این که:تو همش خوابی،پس کی درس میخونی؟!آره خب خوابم میومد،ولی یه استرس دائمی که حجم سنگین باقیمونده رو یادآوری میکردsmiley5166.gif،تا صبح خواب رو به من حروم میکردبالاخره باید یه جوری تاوان تمام مراسمای عرفانی که طی ترم داشتیم،و جز مشت بچه های اتاق بغلی به دیوار،کسی نمیتونست مارو به خودمون بیاره،پس میدادیم(البته من بخاطر ریتم فس فس به مراتب چندین برابر بقیه)
واسه همین شبای امتحان تا صبح به زور نسکافه و خوراکی خودمو بیدار نگه میداشتم،و نهایتا شاید تا صبح یه 20 دیقه ناغافل چرت میزدم746319_rvsn11zrmkk3rjew.gifاین ترم آخری که خوابکاه بودم،حتی دیگه سالن مطالعه هم نمیتونست استرس منو کم کنه و من به ناچار،میرفتم پیش 2تا از بچه های بهداشت،که توی اتاقکی 1در2 بس کثیف،متروکه و جای وسایل اضافی به دردنخور درس میخوندن.
(اولش تو ذهنم مسخره کردم
خنده
،ولی انگار وقتی یه روز اونجا درس خوندم،از اینکه کسی مزاحمم نبود،بدم نیومد)
معمولا نمیرسیدم جزومو کامل تموم کنم و با حجم زیادی که برای دوره مونده بود،میرفتم سر امتحان،نمرم اکثرا خوب میشد و حســــــابی واسه همه عجیب بود و میگفتن تو کند میخونی،ولی
خوب میخونی،حافظت خوبه،یه دور تو اندازه 5 دور ماست.این مدل تعریف کردن از 100 تا تیکه و بدوبیراه بدتر بود:smilie_girl_093:اصلا درس خوندن ما از تو خودمونو سوزونده بود و از بیرون دیگرانو...دقیقا مثل TVدائم البرفک ولی پرسرو صدای اتاقمون815419_7189.gifو رودربایستی ناخوشایندی که باعث میشد حرفامو قورت بدم.انگار اینا دست به دست هم میداد تا استرس شبای امتحان که در من خودش رو به صورت بیخوابی470919_sorrowsmiley1.gif،سکسکه زیاد،تپش قلب و(*PEA)نشون بده،دو چندان بشه و همراهی با غذای بی کیفیت خوابکاه،درس خوندنای بی وقفه،شب زنده داری به زور نسکافه،حرص خوردنای الکی و عادتای بد غذاییم مثل صبحانه نخوردن بدنمو ضعیف کنه و باعث بشه میکروبای کثیف اون اتاق نمور توی سرمای برفی دی ماه اراکتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید زیادی توی جسم بی جونم جولون بدن و ویروس تبدیل بشه به بلاست*و عفونت تبدیل به (ALL) و همه اینا مقدمه ای باشه برای شروع همه اتفاقایی که ای کاش نمیفتادن!!!Begging

خدایا نمیدانم اینجایی که هستیم،تقدیر ماست یا تقصیر ما...

(*PEA):انقباض زودرس دهلیزی،که بیمار آن را به صورت ریزش دل احساس خواهد کرد.،نیاز به درمان ندارد،و علت آن استرس،بیخوابی،مصرف کافئین و...میباشد.(خوب یادش بگیرید،تا آخر این 3 تا پست زیاد باهاش برخورد میکنید!)

ادامه دارد...

آنچه گذشت2و3 بنابر یک سری ملاحظات حذف شد





موضوع: گریزی به گذشته نه چندان دور،

[ دوشنبه 9 تیر 1393 ] [ 08:39 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

تولدت مبارک بهونه ی قشنگ من برای زندگی

                              
 سبز ترین خاطرات ازآن کسانیست که

در ذهنمان عاشقانه دوستشان داریم

شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےنازنینم ! حضور گرم و همیشگی ات را هزاران هزار بار سپاس می گویم

تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدنت

وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست

و هدیه من به تو نازنین قلب عاشقی است که فقط برای تو می تپد

عاشقانه و صادقانه دوستت دارم و سالروز تولدت را تبریک میگوییم


I wish God bless you

With all joy and cheers

May you live a long life

May you get all good thing in your life

May you have happy days and nights

May all your dreams come true 

May all your desires be fulfilled

May you spreading happiness everywhere

And

Stay away from every sorrow and grief

Happy Birthday To You Sweetheart


تولد تو تولد من است تولدمان مبارک



[ سه شنبه 27 خرداد 1393 ] [ 01:46 ق.ظ ] [ درسا ]

[ نظرات() ]

96-اینجا تولد منه...

         
سلام،اول بگم که مردم 2 دسته اند،یا متولد خردادن،یا دوست داشتن متولد خرداد باشن(این نوشابه واسه خودم)شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےولی حیف از وقتی که عقلم رسید تولد چیه،با زمانش مشکل داشتم.آخه همیشه تولدم خورده وسط امتحانام.فکر کنم تنها سالی که تولدم بود و امتحان نداشتم،همین پارسال بود.البته امتحان داشتم،ولی درسی نبود،الهی بود که به لطف کادر درمان،وصد البته حمایتهای خانواده عزیزمو دعای خیر همه عزیزانمما از این امتحان سربلند بیرون اومدیم.یک شیرینی تلخ یا بهتر بگم یه تلخی شیرین،تولد گرفتن در حالی که اینتوبه باشی و روی تخت (ICU)زیر پوستی نای نای کنی و کیک خوشگلتو از کنار فقط نگاه کنیhttp://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/cakesmileyf.gifمدیونید اگه فکر کنید من دلم کیک خواست و بخاطر اینتوبه بودنم نتونستم بخورمشاید به یادموندنی ترین جشن تولدی بود که توی تمام عمرم برام گرفته بودنشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے،کلا برای پرسنل بیمارستان هم یه خاطره شد، به جرات میشه گفت:تنها مریض هنجارشکنی که توی (ICU)تولد گرفته بود،من بودم.شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےامسال به خاطر سر شلوغم جشن تولدو موکول میکنیم به بعد امتحانا.اینم یه کیک مجازی،نوش جان شما.اگه دوست داشتین بدونید پارسال چه خبر بوده،توی برچسب ها(تولد در آی سی یو)رو ببینید.


من 28 خرداد امتحان مدیریت پرستاری دارم،امیدوارم با شوق برم،شوق از زندگی و از بهار شدن دوباره،با طراوت یک نوزاد یک روزهاینم کادو برای خودمتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،خودم جان،توش 1000تا بوس برات گذاشتم
پروردگارا
ببخش مرا که آنقدر حسرت نداشته هایم را خوردم ، شاکر داشته هایم نبودم،شکر



این پست 14 خرداد نوشته شد وبه عنوان پست آینده برای شب27 خرداد منتشر شد.




موضوع: تولدم مبارک، دوران درمان نگهدارنده(مهر 92به بعد)،

[ سه شنبه 27 خرداد 1393 ] [ 12:01 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نمیگی مبارکه؟؟() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات