خوش آمدید

خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را دریابیم،
که در آن دولت خاموشی هاست...
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
"دل قوی دار"
سحر نزدیک است...
سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون![]()
اجــــــــــــــازه
آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)![]()
معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)![]()
تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)
[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]
روز پزشک مبارک


دلم یه کار تازه میخواد،یه کاری که توش لذت باشه و مارو به گذشته ببره
.و هربار یادآوری طعم ترشش دهنمو آب مینداخت
،کار پر دردسری بود،ولی به لذت طعم ملس زنده کردن خاطرات می ارزید
.و من مرحله به مرحله خاطره بازی رو ثبت کردم
،برای
کاراموزی پرستاری کودکان1 (کودک سالم)،که باید توی مهدکودک یا مراکزی مثل
شیرخوارگاه طی بشه،ولی خب چون دانشگاه ما همه چیزش روی اصوله
،این کاراموزی رو با (کودکان بیمار) سپری کردیم
.نمیشه گفت شوک،ولی یه چندتایی تکانه روز اول بهم وارد شد
.اولیش موقع پوشیدن شلوارم بود،دکمه ش بهم نمیرسید،حالا دیگه در به در توی آرشیو شلوارام دنبال یه شلوار پارچه ای میگشتم، بالاخره پیدا شد،مال من نبود
،ولی چاره ای جز پوشیدنش نداشتم
،تکون دوم کفشم بود که اونم تنگ شده بودو پای تپل شده م به زور توش جا شد.وااااااااای خدایا،کورتون چیکار کرده با من
؟؟!!!
!!!

.دوز داروها برای بخش کودکان کم بود،و محاسباتش برای ما که نابلد بودیم،واقعا اعصاب خورد کن بود
،بخاطر همین همه محاسبات رو مربیمون انجام میداد و ما 9تا دانشجو عین جوجه،دورِ ترالی داروها،تخت به تخت همراهیش میکردیم،
،بدون اینکه ناهار بخورم،خوابیدم
...گفت:پس من 3 اینجام.
،گفتم هنوز کارم تموم نشده
،گفت خب تموم شد بیا من جلوی درم.واااااای
،وقتی سوار شدم،با لطافت تمام گفت
:دیروزت یادت رفته
،حال نداشتی حرف بزنی،1% احتمال بده تو این گرما حالت بد بشه،بجای 5روز که بیام ببرمت،باید یه هفته بیایم بیمارستان،میفهمی
؟؟!!
،دوست داشتم بعد از یکسال آویزون بودن،مستقل باشم
بعد از انتقالیم،تمام این کارها رو برای اولین بار انجام میدادم و شاید حرف بچه ها بیشتر آزارم میداد
،که هرکدوم به فراخور فکرشون نظر میدادن:
...توی این 5روز کاراموزی بسی مسرور شدم از تنفس
بدون ماسک تو هوای پر از آلودگی،رو در روی سرفه های بچه های
پنومونی،سپسیس،تب و تشنج و ...که چین های ابروهاشون،بعد از دیدن روپوش سفید
ما،از چند متری آلارم میداد
که اگه جلوتر بریم اشکشون سرازیر میشه
.ماهم چاره ای نداشتیم جز اینکه بگیم نترس،من هیچی ندارم،میخوایم باهم بازی کنیم
،و قرار شد طبق یه باور بی منطقِ بامزه،شب عروسی
همه ی ما بارون بیاد!!
.







!!!
!
:آخـــــــی!خدا شفات بده
)
،من مال خودمو به همون اختصارش صدا میکنم که هم قشنگه،هم به جز کادر درمان و افراد مبتلا،خیلیا نمیشناسنش.(ALL)
.مثل اون روزایی که لازم داشتم کسی اینارو بهم بگه،اما چون پرستاری میخوندم،فکر میکردن همه چیزو میدونم.ولی حیف
.خلاصه خیلی روش وقت گذاشتم
.لطفا اگه رفتین به قالبش نخندین،این ندای کودک درونم بود که گفت
،و به امید 15سانت شدنش روزا رو بشمارم.
یکشنبه 15تیر بود که من رفتم(CBC)دادم و بسی احساس خوشبختی کردم از اینکه همه چیز آروم بود
،ولی نمیدونم چرا هروقت زیادی احساس خوشی میکنم،یه اتفاقی میفته***...
شدید دارم،به خودم گفتم تابستونه دیگه،میخوای سردت باشه
،خودمو زدم به کوچه علی چپ
،باشد که خنک شویم.
.مامان که دیگه از قایم باشک بازیهای منو درسا،فهمیده بود یه خبرایی هست،گفت:چی شده؟؟،گفتم:ههههههه،یه کم گرمه
رفتی جلوی کولر و..... خلاصه،فرضیه هایی که منم کم و بیش قبولشون داشتم.
و هر یه ربع دوباره دماسنج و آب خنک
...

،و حالا
بسی دعا میکنم به جون مخترع تل،چون هنوز موهام به کش و کلیپس اجازه
موندگاری نمیدن
رمضان درگذر است،



،ولی دیدم اگه همینجوری ولش کنم،میشه یه گوله توی گلوم و این غمباد در ترکیب با همون بی حسی یه طرفه(حوصله پیگیریشو ندارم!) که هنوز به قوت خودش باقیه،میره در دسته غوز بالاغوز قرار میگیره،پس توی 3 تا پست سعی میکنم(آنچه گذشت)رو جمعش کنم.
میخوام بی رودربایستی بگم،به کسی برنخوره!
.همیشه هم حداقل بیشتر از 20 روز میرفتیم فرجه
.آخه کــــــــــلی طول میکشید تا با 12 رنگ خودکار نکات رو ،علامت بزنم،خلاصه کنم،های لایت کنم و هزار تا کار وقت گیر دیگه!!
..
،بعد از یه سلام بلند بالا با صدای جیغ،همدیگرو بغل میکردیم و همه میگفتن هیـــــــــــــــچی نخوندیم
)
،موقع امتحانا کمرنگتر میشد
و اولین کاری که معمولا من خودم انجامش میدادم،برنامه ریزی بود و سعی
میکردم همه کارامون برنامه ریزی عادلانه داشته باشه.خوابگامون دو تا سالن
مطالعه داشت،یه دونه خیلی بزرگ با فرش و صندلی توی زیرزمین و یه دونه
کوچیکتر با فرش توی طبقه 7.من بعد از این برنامه ریزی،در حالیکه پتو و
بالشم رو زده بودم زیر بغلم به سالن مطالعه طبقه 7 اثاث کشی میکردم
،تمام
ایام امتحانام فقط برای کارای واجبم میومدم اتاق خودمون.یه جوری که حتی شب
رو اونجا میخوابیدم و حوصله نداشتم بیام توی تخت خودم،چون میدونستم صبح
دوباره باید پاشم برم همونجا
درس خوندن من کلا با همه فرق داشت،من همیشه دراز کشیده،در حالیکه دست چپم زیر سرم و خودکارم دست راستم بود درس میخوندم
بالاخره باید یه جوری تاوان تمام مراسمای عرفانی
،و جز مشت بچه های اتاق بغلی به دیوار،کسی نمیتونست مارو به خودمون بیاره،پس میدادیم(البته من بخاطر ریتم فس فس به مراتب چندین برابر بقیه)
،و نهایتا شاید تا صبح یه 20 دیقه ناغافل چرت میزدم
،سکسکه زیاد
،تپش قلب
و(*PEA)
نشون بده،دو چندان بشه و همراهی با غذای بی کیفیت خوابکاه،درس خوندنای بی وقفه،شب زنده داری به زور نسکافه،حرص خوردنای الکی و عادتای بد غذاییم مثل صبحانه نخوردن

و سالروز تولدت را تبریک میگوییم

ولی حیف از وقتی که عقلم رسید تولد چیه،با زمانش مشکل داشتم.آخه همیشه تولدم خورده وسط امتحانام.فکر کنم تنها سالی که تولدم بود و امتحان نداشتم،همین پارسال بود.البته امتحان داشتم،ولی درسی نبود،الهی بود که به لطف کادر درمان
مدیونید اگه فکر کنید من دلم کیک خواست و بخاطر اینتوبه بودنم نتونستم بخورم
، به جرات میشه گفت:تنها مریض هنجارشکنی که توی (ICU)تولد گرفته بود،من بودم.
اگه دوست داشتین بدونید پارسال چه خبر بوده،توی برچسب ها(تولد در آی سی یو)رو ببینید.
،با طراوت یک نوزاد یک روزه
،خودم جان،توش 1000تا بوس برات گذاشتم