خوش آمدید

خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را دریابیم،
که در آن دولت خاموشی هاست...
من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،
و ندایی که به من می گوید:
گرچه شب تاریک است
"دل قوی دار"
سحر نزدیک است...
سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون![]()
اجــــــــــــــازه
آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)![]()
معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)![]()
تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)
[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]
.شب به پرستارا گفتم،واسم پتدین زدن،ولی هیییچ فایده ای نداشت
که اومدن بابا اینا رو دیدم
.همون پرستاره اومد واسه من سوزن پورت وصل کنه،آخه اون اسکالپ واقعا سرعتش خوب نبود،خیلی کند پلاکت هارو رد میکرد.اسکالپ رو درآورد،دوباره یه سوزن پورت زد سر جاش و دهن مارو
... .بگذریم،خانم یعقوبی هم اومد بهم سرزد
(با خودم گفتم اصلا ما غلط کردیم مهمونی خداحافظی گرفتیم
.)
.((کلا روز خونینی بود))،تازه بدتر از اون وقتی میخواست تب منو بگیره
شدیدا هم سرفه میکرد،گفتم پس چرا ماسک نمیزنی میای پیش من؟؟؟من کلا 200تا(WBC)دارم.گفت:ببخشید...ولی سرفه های من مال آلرژیه ،سرما خوردگی نیست
هم باهاش اومدن.دکتر جون میگفت:چرا انقد عصبانی ای؟؟
میترسی دوباره(ARDS)کنی؟؟کی تب کردی؟،گفتم دیشب،گفت پس چرا الان اومدی؟؟گفتم استامینوفن خوردم بهتر شدم
.گفت نباید بخوری،وگرنه میشه سپسیس،بعد گفت:نه ،حالت به بدی اون دفعه نیست.
هیییییچ کاری برای من نکردن
و آقای گرایلی هم زحمت کشید و خون و پلاکت آورد
.اومد واسه من سرم بذاره،ست سرم(لوله)از دستش افتاد زمین،گفتم استریل نیست.گفت:مهم محل اتصالشه،حالا فکر کردی دست من تمیزه
؟؟اینجارو روزی 3بار تی میکشن،دست منو همون تی هم نمیکشن
.شاید به جرات بتونم بگم توی یک دقیقه 50 بار نفس میکشیدم،واقعا از نارسایی تنفسی دوباره میترسیدم
،تمام استخونام درد میگرفت،یه جوری که انگار داشت از هم میپاشید
.به خانم شمس گفتم شما بهشون بگید،گفت نمیشه.درسا واقعا ترسیده بود،میترسید اتفاقای اون دفعه تکرار بشه، زنگ زد به دکتر جون
.،چند بار هم گلاب به روتون
(Womiting)داشتم.4واحد پلاکت هم درسا وصل کرد، اصلا همه کارا رو درسا کرد،حتی (VS):علائم حیاتی- هم درسا میگرفت ومی نوشت،واقعا افتضاااااااااح بود
!!!منم لباسامو عوض کردم
.درسا رفت واسم یه ترمومترجدیدگرفت
،فکر کردم بخاطر اینکه پورت سمت راستمه،سوزنو گرفته دست چپش که رادستش باشه
،گفتم شما دست چپین؟؟گفت:آره،خیالم یه کم راحت شد
...با اینکه بار اولش بود
،ولی همون دفعه اول خورد به هدف
...
)مدیر گروه اینجا گفت:میخوای این ترم هم استراحت کن.گفتم،عمرا
!ا!!گفت:اصلا شاید دوباره بستری شدی!!انگار یه چیزی میدونست
!!!گفت:مرخصیت رد شده،مریض از اورژانس فرستادن
(یه خانوم خیلیییییییی مهربون که زحمت سرو غذا رو میکشید)دفترمو دادم.خانوم یعقوبی هم نوشت،دفتر پیشنهادات بخشو آورد،گفت :همه ی ما برای تو نوشتیم
،یه تشکر از پرسنل بخش و دکتر جون و...
و اومدیم سمت خونه.ساعت 10:30 شب رسیدیم خونه.19 شهریور بود.این بود دوره ی آخر کموتراپی.((شکر...تموم شد))

.من هم رفتم ،یهویی گوشی دکتر زنگ زد،دکتر گفت :من میرم نیم ساعت دیگه میام.
.رفتم سر تختم.ولی نیم ساعت مثل برق گذشت.من هم رفتم اتاق پانسمان،خدارو شکر آخریش بود.خاطره عوارض لیدوکائین اون دفعه تو ذهنم بود
رفتم دفتر خاطراتمو آوردم
،گواهی بدین من نرم دانشگاه.دکتر جون هم نوشت