بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

خوش آمدید

_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡̡̡̡͡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید . تصاویر متحرک شباهنگ .عکس متحرک . تصاویر متحرک . تصویر متحرک shabahang Pics - www.shabahang-20.blogfa.com ; shabahang20. or mihanblog. or لیموبلاگ .or ...  .com. ir-_*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡;͡͡͡ ;͡  ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_


خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابیم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"

  سحر نزدیک است...

سلام.میدونم که با پای دلتون اومدین،پس اول قربون قدمتون

اجــــــــــــــازه

آرشیو کل خاطرات،البته با سانسور(اینجاست)Reading a Book

معنی لغات و اصطلاحات متن(اینجاست)

تجربیات و دانسته های من از کموتراپی در وبلاگ من و ALL(اینجاست)188820_give_rose.gif



[ یکشنبه 24 آذر 1392 ] [ 01:36 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

73-تب داره میاد پایین!!

صبح در حالی بیدار شدم که خانم متقیان اومد 3تا شیشه خون گرفت.(فکرکنم5 صبح بود.هیچ وقت از سیستم آزمایش روتین گرفتن اونجا خوشم نمیومد،آخه خواب آدمو به هم میزد)به سلامتی سرما هم خورده بودم.صبح ساعت 10 دکتر اومد،من اصلا حوصله نداشتم.گفت:عصبانی؟؟برای چی نرفتی سونوگرافی؟اون که مثل بیوپسی و(BM)نیست،درد نداره.گفتم:نیازی هم نیست.گفت خب میری میگن مشکلی نیست.گفتم از اول هم نبوده،گفت: الان خیلی اندیکاسیون(ضرورت)نداره،ولی اگه تب کنی مجبوری بری!!منم خداخدا میکردم تب نکنم.
روزی 2بار (G-CSF)میزدن،تازه(WBC)شده بود300....به مامان گفتم لپ تاپمو با مودم بیاره.یه پست گذاشتم تو وب مشترک با دوستام برای بخش (7B)...غروب هم با خانم خانی رفتیم(CXR)....،
4واحد دیگه هم پلاکت گرفتم.آنتی بیوتیک هم که روزی3-2 بار نروپنم وصل میکردن.هنوز تب و لرزم ادامه داشت،ولی به شدت روز اول نبود.اون درد آنال هم خیلی اذیتم میکرد،واقعا نه میتونستم بشینم نه جابه جابشم.شب به پرستارا گفتم،واسم پتدین زدن،ولی هیییچ فایده ای نداشت.
نمیدونم شاید شب به زور شمردن گوسفندا  تو خیالاتم خوابم برد
.
صبح جمعه من بعد از صبحانه یه ذره دیگه روی مطلب وبمون کار کردم.که دکتر  اومد،
تبم 38/2 بود،گفت:خوبه،اومده پایین.از خوب شدن درد شبیه فاجعه ما هم پرسید،گفتم بهترکه نشده هیچی،بدتر هم شده.گفت:میگم جراح بیاد ببینه،گفتم نه تو رو خدا،لازم نیست،خودش خوب میشه.بعد هم یه ذره از مطلبو نشون دادم،گفتم حتما به وب ما سربزنید.ساعت ملاقات هم انقد خسته بودم که اومدن بابا اینا رو دیدم ولی وقتی رفتن ،خواب بودم.شب همون درد فاجعه ادامه داشت.یه پتدین زدن،بازم بی فایده بود.گفتم میدازولام بزنید،گفتن نمیشه.خلاصه که با همون درد تا3-2 شب بیدار بودم.



موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ یکشنبه 11 اسفند 1392 ] [ 11:12 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

72-چی بگم والله...

خلاصه که درسا بازم پلاکت های مارو وصل کرد،ظهر هم همونجا بودیم،ساعت ملاقات مامان اینا اومدن،معلوم بود مامان کلییییییی گریه کردهconnie_wimperingbaby.gif.همون پرستاره اومد واسه من سوزن پورت وصل کنه،آخه اون اسکالپ واقعا سرعتش خوب نبود،خیلی کند پلاکت هارو رد میکرد.اسکالپ رو درآورد،دوباره یه سوزن پورت زد سر جاش و دهن مارو girl_impossible.gif... .بگذریم،خانم یعقوبی هم اومد بهم سرزد ومن و درسا ساعت 5عصر با 2تا (P.C)با همون پرستار مثلا روشنفکررفتیم بخش (7B).از در که رفتیم،یکی از پرستارا گفت:چه گودبای پارتی ای گرفتین!!!یکی از کمک بهیارا هم همینو گفت..انقد بهم برخوردgirl_cray.gif(با خودم گفتم اصلا ما غلط کردیم مهمونی خداحافظی گرفتیم.)
رفتم اتاق ایزوله،خونی که وصل کردن،خیلی کند میرفت،یه جوری که چند بار مجبور شدن آب مقطر و هپارین بزنن.تازه یه بار هم درسا پوش کرد توی ست خون،ست از پشت در رفت،کلی خون پاشید روی من،یه بار هم پرستار اومد بدون اینکه ست رو کلمپ کنه(ببنده) ،از محل اتصال جداش کرد،دوباره کلی خون ریخت روی من.((کلا روز خونینی بود))،تازه بدتر از اون وقتی میخواست تب منو بگیره،گفت:والله من از تو داغ ترم،شدیدا هم سرفه میکرد،گفتم پس چرا ماسک نمیزنی میای پیش من؟؟؟من کلا 200تا(WBC)دارم.گفت:ببخشید...ولی سرفه های من مال آلرژیه ،سرما خوردگی نیست..(گفتم آره جون...)شب هم دکتر اومدبهش گفتم من وقتی لرز میکنم خیلی استخون درد میگیرم،واسم مسکن گذاشت.تازه اون درد شبیه فاجعه که چند روز بعد (MTX)ایجاد میشد(زخم آنال)دوباره پیش اومد،هیچ جوری هم خوب نمیشد و حداقل یک هفته آدمو اذیت میکرد.به دکترگفتم فکر میکنم آبسه پری آنال(peri anal) گرفتممنو عشقم.،گفت :ای وای!! اگه اون باشه که خیلی بده!!سونوگرافی مینویسم!!
 بعد از رفتن دکتر،خانم لطفی یه کاغذ گذاشت بالای سرم وگفت:فردا صبح ناشتا باش
،بری سونو گرافی شکم و لگن..به پرستارا گفتم من که از این نظر مشکلی نداشتم، اگه دکتر قدیانی نوشته میرم،ولی اگه دکترای اورژانس نوشتن نمیرم.گفت :رزیدنتای اورژانس نوشتن،گفتم پس نمیرم.

زبان هیچ استخوانی ندارد

اما آنقدر قوی هست که بتواند قلبی را بشکند . . .

مراقب حرف هایتان باشید






موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ یکشنبه 11 اسفند 1392 ] [ 11:33 ق.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما(نظرات)() ]

71-آرامش بعد از طوفان

تقریبا آروم شده بودم،که دکتر اومد،متاسفانه تنها نبود،یه متخصص عفونی با همون پرستار بحران زده هم باهاش اومدن.دکتر جون میگفت:چرا انقد عصبانی ای؟؟میترسی دوباره(ARDS)کنی؟؟کی تب کردی؟،گفتم دیشب،گفت پس چرا الان اومدی؟؟گفتم استامینوفن خوردم بهتر شدم.گفت نباید بخوری،وگرنه میشه سپسیس،بعد گفت:نه ،حالت به بدی اون دفعه نیست.نترس،(ARDS)نمیکنی.حرفاش خیالمو راحت کرد((حیف که تنها نبود وگرنه دوست داشتم بگم این دکترا و پرستارای بی خیال اورژانس هیییییچ کاری برای من نکردن و اگه شما تلفنی بهشون نمیگفتین انگار نه انگار که یکی داشت جلوشون جون میداد)).دکتر عفونی هم صدای ریه منو گوش داد،گفت:ماسک بزن،هم خودت هم همراهت.دستاتون هم دائم ضدعفونی کنید.
حتی یه دونه آمپول(G-CSF)هم دادن درسا برام زد
.شام آوردن،ولی من که میترسیدم حالم به هم بخوره نخوردم.دکتر گفته بود 2واحد (P.C)به من بزنن،با پلاکت،وهر وقت هم ایزوله بخش خالی شد منو بفرستن بخش.تا صبح چند بار از خواب بیدار شدم.صبح اومدن ازم خون گرفتن.بعدش درسا بهم صبحانه داد connie_feedbaby.gifو آقای گرایلی هم زحمت کشید و خون و پلاکت آورد.یکی از پرستارای شیفت صبح میگفت:این سوزنو چرا کج کردن?!!مریض که 70 سالش نیست اذیت شه ،بگیم مهم نیست...،یه دختر جوونه!!(البته من اصلا این حرفشو قبول نداشتم،به هرحال آدما تو هر سنی باشن درد رو حس میکنن حالا میخواد جسمی باشه یا روحی،که قطعا پیرا دل نازک ترن)...حالا من فکر کردم این روشنفکره،نگو از همه داغونترهقهقهه.اومد واسه من سرم بذاره،ست سرم(لوله)از دستش افتاد زمین،گفتم استریل نیست.گفت:مهم محل اتصالشه،حالا فکر کردی دست من تمیزه؟؟اینجارو روزی 3بار تی میکشن،دست منو همون تی هم نمیکشن.!!!ا(انگار نه انگار  منم با 200 تا دونه گلبول سفیدم به اون سرم دست میزنم و به لباسام میخوره)




موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 10 اسفند 1392 ] [ 09:31 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

70-بحران

از همونجا هم خون گرفتن ویه سفتریاکسون ریختن تو سرم،با یه آپوتل آوردن.من گفتم به سفتریاکسون حساسیت دارم.ولی آپوتل رو وصل کردن،یه کم تبم اومد پایین.جواب (CBC)اومد.(WBC:200)و(PLT:8000)،یه نیم ساعت اورژانس سرپایی بودم،گفتن باید بری اورژانس زنانHairdo.با آقای موسوی رفتیم اونجا،گفت برید اتاق ایزوله.ما هم رفتیم،چندتا پتورو تخت بود،درسا همه رو جمع کرد،واسم ملافه جدید آورد.تازه آپوتل تموم شد،پا شدم رفتم (WC).تا آّب بهم خورد،لرز کردم،سریع اومدم سر تخت،چندتا پتو هم روم انداخت ،ولی همینجوری میلرزیدم.انگار با یه لباس نازک داشتم تو کولاک راه میرفتمتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.شاید به جرات بتونم بگم توی یک دقیقه 50 بار نفس میکشیدم،واقعا از نارسایی تنفسی دوباره میترسیدماسترس.هروقت تب و لرز میکردمتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،تمام استخونام درد میگرفت،یه جوری که انگار داشت از هم میپاشید.به درسا میگفتم پاهامو ماساژ بده.خانم شمس هم همون موقع اومد،واقعا خیلییییی شرایط سختی بودgirl_cray.gif.رزیدنتای اورژانس هم فقط میومدن ومیرفتن(انگار اومده بودن فیلم ببینن)پرستارای اونجا هم هییییییییچ کاری نمیکردنتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،میگفتن دستور دکتر باید باشه.به خانم شمس گفتم شما بهشون بگید،گفت نمیشه.درسا واقعا ترسیده بود،میترسید اتفاقای اون دفعه تکرار بشه، زنگ زد به دکتر جونتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.دکتر گفت:ونکومایسین ساعت 10 شب رو الان بزنن.(اصلا دوست نداشتم دکتر تو اون وضعیت منو ببینه)خلاصه که یه دونه دیگه آپوتل با ونکومایسین واسه من وصل کردن،تقریبا یه نیم ساعتی روی ویبره بودم،این دوتا که تموم شدن،10 دیقه بعدش آروم شدم.همه لباسام خیس عرق بودن،شاید باورش سخت باشه،ولی میشد روسریم رو چلوند.انگار روم آب ریخته بودن.،چند بار هم گلاب به روتون (Womiting)داشتم.4واحد پلاکت هم درسا وصل کرد، اصلا همه کارا رو درسا کرد،حتی (VS):علائم حیاتی- هم درسا میگرفت ومی نوشت،واقعا افتضاااااااااح بود.یکی از پرستاراش میگفت:ببین،اینجا بحرانه!!ما نمیتونیم برسیم،بهتره زودتر بری بخش!!!منم لباسامو عوض کردم.

البته این وضع نابسامان فقط توی اورژانس زنان بود،بقیه بخش ها واقعا خوب بودن.




موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 10 اسفند 1392 ] [ 06:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

69-تلاش برای نصب سوزن

ساعت نزدیکای 3بود که رسیدیم بیمارستان بقیه الله،اول رفتیم تریاژ،بعدهم رفتیم پیش پزشک معاینه.بهش گفتم تب دارم.یه ترمومتر از روی میزش برداشت،با دستمال کاغذی پاکش کرد،گفت اینو بذار زیر زبونت!!!گفتم (WBC)من پایینه.اینو همه گذاشتن دهنشون .گفت:تو الکل بوده،
گفتم من ازین استفاده نمیکنم
.درسا رفت واسم یه ترمومترجدیدگرفت.دمای بدنم دقیقا 40درجه بود..ما هم رفتیم اورژانس.دکتر اورژانس توی پرونده نوشت سپسیس(گفتم وااااای،بدبخت شدم،باز عفونت...)کلا دیگه تو اورژانس سرپایی(تحت نظر) همه منو میشناختن.آقای موسوی (پرستار)اومد با یه عالمه شیشه واسه آزمایشای مختلف و کشت خون.گفتم من رگ ندارم،پورت دارم.گفت:میشه ازش خون گرفت؟؟گفتم آره،ولی سوزنش باید باشه.(واقعا بستری شدن این دفعه غیر منتظره بود،منم سوزن نداشتم ونمیشد اون موقع تهیه کرد)،خودش رفت،یه اسکالپ (سوزن سرم)آورد،کجش کرده بودن،که مثل سوزن پورت بشه.گفت:من تا حالا نزدم.همکاراش هم کسی نبود که زده باشه.زنگ زدیم بخش،پرستارای بخش(7B)که اون روز شیفت بودن هم همینطور.آقای ابراهیمی(پرستاراورژانس)گفت:منم تا حالانزدم،ولی شاید بتونم.(آخه اون سری که واسه(P.C)با من اومد بخش،خانوم سبحانی براش توضیح داد)خلاصه که خودش دست به کار شد.سوزنو گرفته بود دست چپش،منم ترسیدماسترس،فکر کردم بخاطر اینکه پورت سمت راستمه،سوزنو گرفته دست چپش که رادستش باشههیپنوتیزم،گفتم شما دست چپین؟؟گفت:آره،خیالم یه کم راحت شد...با اینکه بار اولش بود،ولی همون دفعه اول خورد به هدف.هی هم میگفت:پورتتو عوض کردی؟؟گفتم نه همونه،آقای موسوی میگفت:مگه مبلمانه،هر دفعه عوضش کنه!!!



موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 10 اسفند 1392 ] [ 05:22 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نمیخوای چیزی بگی؟(نظرات)() ]

68-تبعات دوره 8ام کموتراپی

تازه یک هفته از بهار شدن من گذشته بود،که انگار به سمت زمستون عقب گرد کردیم.(مثل برف هایی که توی فروردین میاد!!!)...
فکر میکردم دیگه(P.C)هم لازم ندارم،چون روز آخر گرفته بودم.من بعد از مرخص شدن از بیمارستان،با این که اصلا حالم خوب نبود،رفتم دانشگاه برای انتخاب واحد،آخه ترم پیش رو مرخصی تحصیلی گرفتم،1ترم عقب موندم،تازه انتقالی گرفتم.خلاصه که با بدبختی 16واحد برداشتم(تطبیق دادن واحدام سخت بود،چون دروس ارائه شده اینجا با دانشگاه قبلی فرق داشتمتفکر)مدیر گروه اینجا گفت:میخوای این ترم هم استراحت کن.گفتم،عمرامشغول تلفن!ا!!گفت:اصلا شاید دوباره بستری شدی!!انگار یه چیزی میدونست.
عصر 26ام شهریور درحالیکه من با کمال خوش خیالی دراز کشیده بودم،یه لیوان آب هویج خوردم
(ببخشید،عکس هویج نداشتم).بعدش احساس کردم سردمهتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،رفتم زیر 2تا پتو.ولی اصلا گرم نشدم.این سرما بوی بیمارستان میداد.یه ترمومتر(دماسنج)گذاشتم زیر زبونم.بععععله!!38/5 ...مامان یه استامینوفن داد با کلی لیموشیرین،یه کم تبم اومد پایین.تا صبح چندین بار بیدار شدم.صبح درسا رفت سرکار،مامان هی ترمومتر میاورد،ولی من همچنان تب داشتم.پا شدم رفتم حموم که خنک بشم.وقتی اومدم درسا زنگ زدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،گفت تبت چنده؟؟گفتم 38/5 ..درسا هم زنگ زده بود به دکتر ،گفته بود برید بیمارستان.ساعت 2ظهر بود که ما راه افتادیم رفتیم به سمت بیمارستان.



موضوع: تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 10 اسفند 1392 ] [ 12:02 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظر قند عسلا(نظرات)() ]

67-پایان دوره 8ام و بهار دوباره

آخرین داروی من ریتوکسی مب بود.بعد از این که ما صبحانه خوردیمشِکـْـلـَکْ هآے خآنومے،آقای گرایلی زحمت کشید و (p.c)منوآورد.ساعت 11بود که وصلش کردن و تا 2:30طول کشید که بره،بعدش هم دارومو وصل کردن.ولی خب یه لیتر بود،خیلی طول میکشید.نمیشد تندش هم کرد،باید آروم میرفتتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.خانوم خانی اومد گفت پاشو بیا سر یه تخت دیگه،مریض آوردیم،گفتم داروی من که هنوز تموم نشده،تزئینات رو دیوارم هنوز نکندیم،نمیشه که بالای سر مریض بریم رو تختش!!!گفت:مرخصیت رد شده،مریض از اورژانس فرستادن .من هم با خانوم شمس و خانی و نجفی چند تا عکس انداختیم ومن مجبور شدم برم اتاق پانسمان،بقیه دارومو بگیرم.درسا هم گفت:صبر کنید اینارو از روی دیوار بکنم.رفت رو تخت و اونا رو جدا کرد.همه ی پرستارا واسم خاطره نوشته بودن.
به خانوم یعقوبی قلب(یه خانوم خیلیییییییی مهربون که زحمت سرو غذا رو میکشید)دفترمو دادم.خانوم یعقوبی هم نوشت،دفتر پیشنهادات بخشو آورد،گفت :همه ی ما برای تو نوشتیم،تو نمیخوای برای ما بنویسی؟؟؟
منم خیلی تند تند نوشتم
،یه تشکر از پرسنل بخش و دکتر جون و...نمیدونم شاید چند نفری از قلم افتادن(همین جا من شرمندم)
انگار ته این سرم قصد رفتن نداشت،اونجا بود که فهمیدم وقتی ملافه هارو عوض کردن گواهی که من از دکتر جون گرفته بودم هم قاطی ملافه ها جمع کردن،و گم شده.
بالاخره ساعت 7:30 عصر بود که سرم تموم شد.ماهم از بخش خداحافظی کردیم
Gemini،درسا هم شیفت بود،بردیم رسوندیمش بیمارستان خودشون و اومدیم سمت خونه.ساعت 10:30 شب رسیدیم خونه.19 شهریور بود.این بود دوره ی آخر کموتراپی.((شکر...تموم شد))
از اینجا بود که انگار من دوباره به زندگی برگشتم وشدم ....بهار دوباره  

                                      
شِکـْـلـَکْ هآے خآنومے



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ جمعه 9 اسفند 1392 ] [ 06:23 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نمیخوای چیزی بگی؟(نظرات)() ]

66-دوره 8ام وآخرین(IT)

شب ساعت 10 بود که دکتر جون اومد،بهش گفتم دکتر با تاخیر اومدین،گفت با تاخیر اومدن بهتر از این بود که نیام!!با دکتر عکس یادگاری هم انداختیم.بعد هم گفت :پاشو بریم(IT)بزنمنگران.من هم رفتم ،یهویی گوشی دکتر زنگ زد،دکتر گفت :من میرم نیم ساعت دیگه میام.
منم گفتم آخ جون.نیم ساعت هم (IT)عقب بیفته خوبه
.رفتم سر تختم.ولی نیم ساعت مثل برق گذشت.من هم رفتم اتاق پانسمان،خدارو شکر آخریش بود.خاطره عوارض لیدوکائین اون دفعه تو ذهنم بود،گفتم از این استفاده نکنید،اصلا چیز خوبی نیست.خلاصه که آخرین (IT)ما هم با هممممه ی درداش تموم شد.با اون پوزیشن مسخره که باید اون لحظه به خودت میگرفتی،آدم شبیه مار پیتون میشد(همون ماری که دور طعمه ش میپیچه)،هی هم میگفتن تکون نخور،البته خداییش دکتر جون منو درک میکرد،
وقتی پرستاره بهم گفت تکون نخور،دکتر بهش گفت:گفتنش آسونه،ولی عمل کردنش نه
!
پا شدم برم،خانم شعبانی و سمیرانی گفتن:
کجاااااااا؟؟گفتم کارای مهمتر دارم!!رفتم دفتر خاطراتمو آوردم دادم به دکتر،گفتم:برام یادگاری بنویسین.گفت:من بلد نیستم،تا حالا ازین چیزا ننوشتم!!ولی خب، نوشت،کوتاه بود،یه آرزوی خیلی خوب واسه من.
مهر هم زد.

درسا بهش گفته بود که من بعد از دوره های زوج خیلی کم خون میشم.(P.C)لازم میشه،تا سوزن پورتم وصله(P.C)هم بگیرم.گفت باشه تازه بهش گفتم من تا 3هفته بعد داروهام حالم خوب نیست،گواهی بدین من نرم دانشگاه.دکتر جون هم نوشت.من هم هی تو سالن در رفت و آمد بودم،دکتر گفت:برو بخواب سرت گیج میره ها!!سردرد میگیری!بعد هم خداحافظی کرد و رفتHello.من هم شام نخورده بودم،اومدم یه کم غذا خوردم شِکـْـلـَکْ هآے خآنومےوخوابیدم. Night



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ جمعه 9 اسفند 1392 ] [ 12:14 ب.ظ ] [ بهار ]

[ گل واژه های شما() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات