58-(MRI)وترس من از متاستاز به مغز
در مقابل سختی ها همچون جزیره اى باش که
دریا هم با تمام عظمت و قدرت نمى تواند سر او را زیر آب کند !
موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /متاستاز/،
[ چهارشنبه 7 اسفند 1392 ] [ 04:06 ب.ظ ] [ بهار ]
بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی … |
58-(MRI)وترس من از متاستاز به مغز
دکتر هم خواسته بود که قبل نصب سوزن من برم (MRI)،که خانم امامی(کمک بهیار)ویلچر آورد گفت یه ملافه بنداز روخودت بریم(MRI).گفتم همینم مونده.ملافه بندازم رو خودم،یه چادر پوشیدم،گفتم ویلچر هم نمیخوام.خودم میام.خیلی اعصابم به هم ریخته بود.به خانوم امامی میگفتم دیدی
الکی الکی زد به مغزم،گفت :جدی میگی؟؟گفتم ایناها تو این برگه نوشته.آخه
دکتر تو برگه نوشته بود احتمال درگیری((CNS):سیستم اعصاب مرکزی) ،واقعا
ترسیده بودم .گفت:هنوز که معلوم نشده!!رفتیم طبقه 2-،خیلی محیطش سرد بود.سه تا پله بلند چوبی گذاشته بودن باید ازش میرفتی و رو اون تخت میخوابیدی.یه تیکه پلاستیکی هم گذاشتن زیر سرم،بهم گفتن چشماتو ببند.دستگاه هم صدا میده،نترس.بعدش رفتم تو اون تونل.با صداهای عجیب غریب که شاید هر 20ثانیه ریتمش عوض میشد.از ترس جرات نمیکردم چشامو باز کنم واین کار هم نکردم.هرچند خیلی دوس داشتم ببینم اون تو چه شکلیه!!یه 15 دیقه ای طول کشید،بعدش گفتن جواب 28ام حاضر میشه.اومدیم بخش.ساعت 1:30 بود که دارومو آوردن.هنوز سوزنو وصل نکرده بودن.آقای مرادی گفت بیا اون بخش خودم وصل میکنم.ملاقاتی های مریض کناری اومده بودن،منم حوصله شلوغی نداشتم.رفتم بخش کموتراپی.ساعت 3بابا اینا اومدن،ولی من با هیشکی حرف نمیزدم.
در مقابل سختی ها همچون جزیره اى باش که دریا هم با تمام عظمت و قدرت نمى تواند سر او را زیر آب کند ! موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، برچسب ها: /متاستاز/، [ چهارشنبه 7 اسفند 1392 ] [ 04:06 ب.ظ ] [ بهار ] 57-دوره هفتم کموتراپی
23مرداد من برای دوره 7ام کموتراپی بستری شدم.52 کیلو بودم.لباسامو عوض کردم .فقط (CBC) گرفتن.درسا هم رفت واسم سوزن پورت گرفت.شب با اینکه چراغا خاموش بود هیشکی نخوابیده بود.نه من نه مامان نه خانوم 86ساله تخت کناری!!!آخر شب خانم شمس گفت اگه دوست داری بیا پیش ما هم من رفتم تو استیشن،نشستم پیش پرستاراخانم شمس و نجفی و خانی.فکر کنم تا 2شب اونجا بودم.برگشتم سر جای خودم،ولی اصلا خوابم نمیومد.با اینکه شب خیلی دیر خوابم برده بود ولی از 5صبح بیدار بودم.پرستارا توی تحویل شیفت گفتن سوزن (LP)شماره22 حاضر باشه.مامان به من گفت:مگه تو سوزن پورت نگرفتی؟؟گفتم:چرا!منظورشون همون بود.به زور ماست مالی کردم.(آخه من هیچوقت راجع به(ITیا LP)چیزی بهش نگفته بودم،چون میدونستم ناراحت میشه!!!)من هم بعد کشیدن ابروهام لپ تاپمو آوردم.یه عالمه آهنگ جدید ریخته بودم ، و منتظر نشستم..هنوز سوزن پورتمو نزده بودن. قرار بود این دوره بخاطر سردردام برم (MRI)دکتر ساعت 11:30 با یکی از پرستارا اومد..بهش گفتم من پورت دارم،نمیتونم برم (MRI).دکتر گفت اون آهن نیست.تیتانیومه.گفتم سوزنش چی؟؟داغ میشه.میسوزم.!پرستاره گفت :مگه باطری قلبه که نشه باش بری؟خب سوزنتو در میارن.نگاش کردم ،گفتم در بیارن،بعد دوباره بزنن؟؟؟!!(با خودم گفتم آره خب.واسه شما که درد نداره.درمیاری،دوباره میزنی)دکتر گفت با تزریقه؟گفتم نه!
رفتن ومن همچنان منتظر بودم یکی بیاد سوزن پورتمو وصل کنه. موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، برچسب ها: /متاستاز/، کموتراپی، شیمی درمانی/، [ یکشنبه 4 اسفند 1392 ] [ 06:20 ب.ظ ] [ بهار ] 53-دوره 6 ام ادامه داره
.تنها چیزایی که برای خوردنش اشتها نمیخواستم چیپس و پفک بود.همیشه ظرف غذام میموند و دیر پسش میدادم(بنده خدا خانوم یعقوبی و خانوم حسین زاده که زحمت غذارو میکشیدن ،به این وضع من عادت کرده بودن)تو این مدت خیلی ازین هله هوله ها خوردم .فردا صبحش من رفتم حموم که برق رفت چقد با حال بود.خیلی تاریک بود.هیچی دیده نمیشد.بعدش خانوم متقیان اومد داروهامو برد که حاضر کنن..این سری با یه خانومی(سپیده) آشنا شدم،اونم مریض دکتر جون بود(AML)داشت.دکتر اومد.میخواست (IT)مارو بزنه.سپیده هم پیشم بود.دکتر بهش گفت اومدی همدردی؟؟سپیده گفت اومدم پیش دوستم.هیچوقت از درد دیگران خوشحال نمیشدم، حضور سپیده این مفهوم رو واسه من داشت که خیلیای دیگه هستن که شرایطی کم و بیش مثل من دارن ومن تنها نیستم.
.دکتر این سری قبل(IT)لیدوکائین زد و خدارو شکر من هیچی نفهمیدم. گفت تا شب سر پا وانیسا.سردرد میگیری.بعد اون هم آقای مرادی (سیتارابین)رو وصل کرد.کمرم درد میکرد.مامان سپیده میگفت دخترش بعد کموتراپی دل درد میگیره،ولی من اینجوری نبودم. یه خانومی هم که واسه کنسر برست شیمی درمانی میشد به من گفت :یعنی تو بعد داروت دل درد نداری؟؟؟،گفتم نه!!!گفت:خوش بحالت!!! درسا برام چند تا کتاب خریده بود که سرگرم بشم،اشعار پروین اعتصامی،قدرت فکر،ویژگیهای +O ، عصری داداشم زنگ زد،گفت یه پستیژ برات خریدم،میارم ببینی.آورد، موهاش کوتاه بود.منم دلم نیومد بهش بگم دوستش ندارم.گفتم خوبه.ولی خیلی سیاه بود،اصلا بهم نمیومد.فرداش جواب آزمایش سطح (MTX)اومد.جواب خوب بود.آخرین دارومکه (ریتوکسی مب)بود رو ظهر وصل کردن.قبلش سایمتیدین زدن و دیفن هیدرامین هم دادن خوردم.داروهام تموم شد.داشتم بازی میکردم که دکترجون اومد گفت مرخصی.منم کم کم حاضر شدم وبابا اومد دنبالمون..ولی از همون لحظه ای که وسایلو جمع کردم سر درد خیلی شدیدی گرفتم. موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، [ شنبه 3 اسفند 1392 ] [ 01:14 ب.ظ ] [ بهار ] 52-دوره 6ام کموتراپی
یکم مرداد بود که من برای دوره 6ام کموتراپی بستری شدم.51 کیلو بودم.پرستارا داروهامو چک کردن.من خودم گفتم دکتر یادش رفته هپارین بنویسه.یکیشون گفت:شماها لازم دارین.من به دکتر میگم.گفتم بگین،نه من نه شما.گفت حالا برو سر تختت بیایم سوزن پورتتو بزنیم.گفتم لیدوکائین یادتون نره.گفت نداریم.ولی وقتی اومد آورد.بالاخره بعد از سه بار سوراخ شدن،سوزنو زدن سر جای مورد نظر.و بیکربنات رو وصل کردن که ادرار قلیایی بشه.شب که دکتر جون اومد یکی از پرستارا هم باهاش اومد.دکتر خندید گفت:اگه گفتی چی یادم رفته؟منم یه نگا به خانوم کردم گفتم شما گفتین؟؟گفت :نه دکتر خودش فهمید. (گفتم آره جون ...)
دکتر گفت:نه خودم عمدا نذاشتم.چون هم تمایل نداشتی وهم خیلی لازم نداری.اینجا بود که بالاخره بعد از 3ماه اختلاف نظر منو دکترسر هپارین و اناکساپارین با عقب نشینی دکتر جون به اتمام رسید.(دکتر جون ببخشید!!!)دکتر گفت(WBC)پایینه،ولی داروهاتو میزنیم.رفتی خونه حتما (G-CSF)بزن.از فردا صبحش داروهام شروع شد.وطبق معمول دوره های زوج هر 6ساعت باید (U/A)میدادم.تا 24 ساعت اول (MTX)وصل بود .قبل هر دارو یه کیتریل میزدن واسه جلوگیری از تهوع.این دوره چون از داروهای دوره قبلیم مونده بود دیگه داروی جدید نگرفتم.من هیچوقت داروی ایرانی نگرفتم .متاسفانه کیتریل 2تا داشتم ولی 4تا لازم داشتم که از همون کیتریل های ایرانی تو بخش استفاده کردن. وبعد ازتموم شدن (MTX) برای اینکه اثرات مضرش خنثی بشه (ریبوفولین وصل میکردن).تا اینکه سطح (MTX)به کمتر از5%برسه.به نظرم یه جور مکمل بود که توش فولیک اسید داشت.عصری که تموم شد، درسا میخواست بره کارت همراه بگیره.گفتم منم میام.داشتم میرفتم،به خانوم سبحانی گفتم ماداریم میریم!گفت دیگه اجازه هم نمیگیره!!.حداقل چادر سرت کن.گفتم ندارم.گفت از چادر رنگی های نمازخونه بردار.گفتم با اینا میرن مشهد نه حیاط.خلاصه که یه چادر دادن و مارفتیم حیاط.ماه رمضان بود.گفتم بستنی میخوام.درسا رفت واسم خرید.حالا نمیدونستم کجا بخورم کسی نبینه.رفتیم رو یه نیمکت گوشه حیاط که هیشکی نبود.من بعد از گرفتن اولین داروم به شدت بی اشتها میشدم حتی صورتم قرمز میشد و چشام سوز میزد موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، برچسب ها: /کموتراپی، شیمی درمانی/، [ شنبه 3 اسفند 1392 ] [ 01:04 ب.ظ ] [ بهار ] 50-حالا پورت دارم...
حالا دیگه من پورت کت داشتم."(یه چیزی تو مایه های سی وی لاین.وفرقش با اون اینه که سی وی لاین از پوست بیرونه.وحداکثر 2ماه میمونه-ولی پورت داخل پوست کاشته میشه ومدتها قابل استفادست.از بیرون هم دیده نمیشه.)برای کسایی بود که دائم دارو میگرفتن ودیگه رگای خودشون جواب نمیداد.منم که تمام رگام خشکیده بود.البته یه تصور غلط من درباره پورت این بود که دیگه لازم نیست آدم سوراخ بشه.ولی متاسفانه بازم آدم سوراخ میشد،ولی خوبیش این بود که همون روز اول سوراخ میکردن و سوزنش حداکثر تا 10روز میشد بمونه.البته سوزناش مخصوص بود.2سانت طولش بود.خیلی هم ضخیم بود.خداییش درآوردنش هم اندازه زدنش اذیت میکرد.مخصوصا مدل پورت من که مثلثی بود،هر دفعه 2-3بار سوراخ میکردن تا به اون جایی که باید،میرسیدن(یکی از پرستارا میگفت پورتت هم مثل خودت مزخرفه!!!).روز آخر که خواستم مرخص بشم، تستش کردن،.آقای مرادی میگفت :دستش درد نکنه،خوب گذاشته،ولی خیلی تو عمقه،اول با یه سوزن کوتاه چک کردن،هرچی (try)کردن ،نشد،بعدش گفتن از همون سوزنای خودت بیار،این دفعه جواب داد.ولی دهن من .....،خیلی اذیت شدم.گفتم این چیه آخه؟؟؟آقای مرادی گفت:بعدا میفهمی چقد خوبه!!!
خلاصه که جاشو پانسمان کردن و ما اومدیم خونه.دکتر این سری دوز داروهامو کم کرده بود،زودتر تموم شدن. همه چیز درباره پورت کت(کلیک ) موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، برچسب ها: /کاتتر پورت/پلی سایت/، [ پنجشنبه 1 اسفند 1392 ] [ 05:19 ب.ظ ] [ بهار ] 49مجبور شدم پورت بذارم
از در باهم رفتیم تو.جلوی در گفتن دمپایی های اینجا رو بپوش ومال خودتو بده همراهت ببره.بعد هم برو ته سالن.تقریبا 20 متری رفتم،بعدش هم با یه پرستار رفتیم توی اتاق عمل،منتظر بودیم تا دکتر اخوان (متخصص جراحی)بیاد.واقعا جو خوفناکی داشت.پرستارا وسایلو حاضر کردن ودکتر با یه رزیدنت اومد.لیدوکایین زدن و بالای قفسه سینه سمت راست رو بی حس کردن.(خداییش اسمش الکی بی حسیه!!فقط درد نداری ولی تمام کشیده شدن و فشارها رو درک میکنی)البته تمام مدت رو صورتم شان(پارچه های مخصوص اتاق عمل)بود،هیچی نمیدیدم.یهویی حس کردم یه چیز تیز از پایین گردنم رد شد.همون پلی سایت(پورت کوفتی)بود که تا نزدیک قلب هدایتش کردن.انگار یه چیزایی هم سوزوندن.چون دودش منو به سرفه انداخت.دیگه داشتم میمردم،که دکتر گفت صلوات بفرست تموم شد.بعدش رزیدنته جاشو بخیه زد.خیلی طول کشید،گفتم به من گفتن 3تا بخیه میخوره..چندتا زدی؟؟گفت ببین غرغر کردی 4تاشد.خلاصه که به خیر گذشت و مارو بردن ریکاوری.البته کاملا هوشیار بودم.یه 20 دیقه ای اونجا بودم تا اینکه زنگ زدن از بخش اومدن دنبالم.سمت راست بدنم کلا بی حس شده بودهمه جام خونی و بتادینی بود..قرار بود بریم عکس بگیریم ولی گفتن نمیخواد.رفتیم بخش خانوم لطفی(پرستار) گفت:باید عکس میگرفتین.دوباره رفتیم پایین واسه(CXR)که ببینن پورت درست قرار گرفته یا نه!!با چه بدبختی جابه جا شدم.اون شب مامان پیشم موند..جای بخیه ها هم درد میکرد.گفت بیا لباساتو عوض کنم و این بتادینارو پاک کنم.اصلا حال نداشتم.داشتم غش میکردم.اومدم سر تخت،نمیتونستم دستمو تکون بدم.به پرستارا گفتم،گفتن زنگ میزنیم دکتربیاد.بعد خانوم لطفی اومد دستمو آورد بالا.گفت ببین میتونی.چون درد داری میترسی تکونش بدی.یه دیکلوفناک بهم دادن ویه کم غذا خوردم خوابیدم.
عکس پورت کت و سوزناش در ادامه مطلب(عکس من نیستا،ولی مال من مثل اون بنفش مزخرفه ست) ادامه مطلب موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، برچسب ها: /کاتتر پورت/پلی سایت/، دنبالک ها: ایران آنکو، عمو فرید، [ پنجشنبه 1 اسفند 1392 ] [ 01:48 ب.ظ ] [ بهار ] 48-دوره پنجم کموتراپی
13 تیر بود که ما رفتیم بیمارستان،54 کیلو بودم.قرار بود ایزوله بستری شم ولی مریضش هنوز نرفته بود.،تازه چون سل داشت باید اتاق رو اشعه میزدن تاضد عفونی بشه،ما مجبور شدیم بشینیم تو سالن.صدای دکتر جون رو شنیدم.از اتاق اومد بیرون،رفت بخش کموتراپی.منم رفتم پیشش.گفت :مریضیت شوک سختی بود.خیلی بدحال شده بودی.خداروشکر که خوبی.گفتم من میترسم ،مریض این اتاق سل داشته،طاقت ندارم دیگه ریه م از کار بیفته.گفت نگران نباش ضدعفونی میشه.منم که100%بهش اعتماد داشتم،خیالم راحت شد.خانم دانش دوست با خانم علی آقایی داشتن میرفتن تحویل شیفت،بعد (ICU)اولین بار بود که منو میدیدن،خانم دانش دوست منو بوسید،گفت:چطوری؟؟گفتم من خوبم شما خوبین؟؟گفت :تو خوب باش ،ماهم خوبیم،گفتم من تخت ندارم هنوز،خانم علی آقایی گفت توخوب باش،اصلا میبریمت پیش خودمون!!!
پرسنل این بخش همیشه بهم لطف داشتن،ولی این سری انگار همه میدونستن من از سفر آخرت برگشتم.قرار بود این سری دوره کوتاهتری بستری باشم.آخه بعد از (ICU)خیلیییی ضعیف شدم و دکتر دوز داروهامو کم کرد.به خاطر مصیبت هایی که به خاطر رگ نداشتن سرم اومده بود،مجبور شدم قبول کنم که واسم پورت بذارن.منتظر جراح بودیم واسه مشاوره.روز دوم عصر دکتر اومد میخواست(IT)بزنه،دفتر خاطراتم روی میز بود،برداشت که بذارش روی لاکر(کمد کنار تخت بیمار)،آخه میزو لازم داشت،گفت:خاطره مینویسی؟؟گفتم بله..گفت:اینجا گذاشتی که همه میتونن بردارن،بخونن. گفتم روش نوشتم((لطفا دست نزنید))که کسی نخونه!!گفت:اینو نوشتی که بدتر،برمیدارن میخونن!!با خودکاری که لای دفتر بود،گذاشتش رو لاکر...(IT)مارو زد.بعدش هم گفت من میرم مسافرت،میگم دکتر(...)وقتی نیستم بیاد ویزیتت کنه.منم که خاطره خوبی از دکترای دیگه نداشتم،گفتم نمیخوام در نبود شما کس دیگه ای بیاد،دکتر هم قبول کردوقتی داشت میرفت،دفترمو از روی لاکر آورد،گفت:حالا میخوای بنویسی،منم سرتکون دادم،دفترمو با خودکارش بهم داد و خداحافظی کرد..فردا صبحش به من گفتن چیزی نخور،که واسه پورت بری اتاق عمل.ولی تا ظهر نرفتم.گفتن میتونی چیزی بخوری.خیلی گشنم بود.یه صبحانه مختصر خوردم.وبازم منتظر.عصر ساعت 3بود که گفتن0/5 ساعت دیگه میری ومن رفتم حموم.بعدش ازون لباس سبز بیخودا آوردن با روسری سفید و گفتن اینا رو بپوش که بریم.من،درسا با خانوم رجبی(کمک بهیار)رفتیم سمت اتاق عمل.. موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، برچسب ها: /کموتراپی، شیمی درمانی/، [ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:48 ب.ظ ] [ بهار ] 25- لوازم جانبی وظاهرم توی ICU
اون فیلم قدیمی ها بود طرف بهوش میومد میگفت من کجام؟؟دقیقا واسه منم یه همچین اتفاقی افتاد.وقتی که من چشمم رو باز کردم،یک هفته گذشته بود که توی (ICU) بودم،روی یه تخت با ارتفاع زیاد از زمین،یه محیط تقریبا سرد و رنگارنگ،که سعی کرده بودن با منظره های بزرگ خوشگلش کنن!!!
و کلی پرستار نا آشنا اطرافم،انگار هنوز نمیدونستم چه اتفاقی افتاده،همش با خودم میگفتم چرا درسا نمیاد پیشم؟یه کم که به دور و برم نگاه کردم،خودمو بین این وسایل پیدا کردم: 1.یه لوله توی دهنم که به ونتیلاتور* وصل بود و تا آخر نای فرستاده بودنش داخل، نمیتونستم حرف بزنم.حتی نمیشد ناله کنی.حرف زدن پیشکش. 2.یه لوله از بینی تا معده(NGT*)که باهاش غذا بهم میدادن .3.یه پروب پالس اکسی متری که به انگشتم وصل بود.برای اندازه گیری اکسیژن خون 4.یه کاتتر توی رگ گردنم،که همه ی داروها رو از اونجا میزدن. 5.یه کاف فشارسنج دور بازوم که هرچند دیقه یه بار پر میشد و انگار دستمو میذاشتن لای گیره. 6.یه لوله دیگه که گفتن نداره.*(F/C) 7.چند تا سیم روی سینم با (chest lead)که قلبم رو مانیتور کنن، 8،کلی سرم آویزون بالای سرم. ویه کلاه مسخره روی سرم.(الته آبی بود)تازه لباسم هم فقط یه گان بود که پشتش جا برای بسته شدن داشت ولی نمیبستنش،شلوار هم که نداشتم.(واقعا پوشش ضایعی داشتم)خوب شد روم ملافه بود ،وگرنه از خجالت ذوب میشدم.تازه یکی دیگه از دغدغه هام این بود که هیشکی تا حالا منو بدون مو ندیده بود.یادمه قبل رفتن بهICU ابرو داشتم،ولی نمیدونم چرا اونجا انگار ابرو هامو تراشیده بودن به خاطر کم بودن (PLT ) همه جام خونریزی کرده بود.کلیه،ریه،... حتی سفیدی چشمم کاملا قرمز شده بود.تمام بدنم هم کبود شده بود و به شدت ادم(تجمع آب در بافتها) داشت،یه جوری که وقتی بهوش اومدم و به دستام نگاه کردم،عین بچه های تپل،پشت دستم چال افتاده بودشاید اگه وزنم میکردن،از 54 کیلو به 80(به قول مامانم)رسیده بودم امواج زندگی حتی اگر تو را تا ته دریا می برد با آغوش باز پذیرا باش... آن ماهی که همیشه بر سطح آب می بینی، مرده است. موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، [ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 07:31 ب.ظ ] [ بهار ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |