بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

24- رفتن به بخش 7B وبعد ICU

وقتی رفتیم بخش خانوم سبحانی اومد ازم رگ گرفت(آخر (IVگرفتن:رگ گیری))،با یه عالمه خون واسه آزمایش های مختلف.من بخاطر اون همه آب داغ که خورده بودم ،شدیدا نیاز به wc داشتم.ولی خیلی بی حال بودم ونمیتونستم برم،خلاصه به زور پا شدم و رفتم.وقتی خواستم بیام بیرون فقط یادمه که جیغ زدم و گفتم درساااااااااا  !!وقتی چشامو باز کردم دیدم روی تختم ،همه ی پرستارا با دکتر قدیانی بالا ی سرم وایسادن و دارن صدام میکنن.بعد از اون برای من مانیتورگذاشتن. با یه ماسک هم اکسیژن میگرفتم.یادمه که فشارم 5بود،و خیلی گیج و منگ شده بودم.با یه پمپ انفوزیون هم  دوپامین میگرفتم .اون روز حال من همینطوری موند،هیچی هم نتونستم بخورم.تمام شب رو هم بیدار بودم وبا حالت نشسته تند تند نفس میکشیدم تا فردا صبحش،درسا بهم صبحانه داد ولی همه رو بالا آوردم.دکتر هم 7صبح قبل تحویل شیفت اومد منو ویزیت کرد.من نمیدونم چی گفته بودن،ولی ساعت فکر کنم 9صبح بود که متخصص بیهوشی اومد و گفت اگه تا 10 دیقه دیگه اینتوبه (لوله گذاری برای تنفس مصنوعی)نشه ارست(ایست قلبی)میکنه.واقعا ترسناک بود مخصوصا واسه من که معنی اصطلاحاتشون رو میفهمیدم.تازه تو اون حال زارم به درسامیگفتم به دکتر بگو منو دست رزیدنتا نسپاره!!! دکتربیهوشی گفت کد 99هم اعلام کنید،درسا بیرون وایساده بود وقتی کد 99 (کد برای احیا بیمار)رو پیج کردن درسا در حالیکه مثل بارون گریه میکرد دوید توی اتاق،وقتی دید من نشستم ،خیلی خوشحال شد.آخرین چیزی که یادم میاد این بود که دکتر بیهوشی گفت رگاش به درد نمیخوره،...........باید بره آی سی یو.دیگه هیچی نفهمیدم



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /اینتوبه/،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 07:28 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

23- تب بعد از تزریق خون

فردای اون روزمن تقریبا حالم خوب بود وجز ضعف ودردهای همیشگی بعد دارو مشکل دیگه ای نداشتم.(چقد کم!!!)شام ماهی داشتیم،من اصلا از مزش خوشم نیومد.شب هم خیلی زود خوابم بردNight.نزدیکای صبح بود درحالیکه لباسام خیس عرق بود بیدار شدم.خیلی گرم بود،یه ترمومتر گذاشتم زیر زبونم تبم 39 بود.درسا رو بیدار کردم و گفتم تب دارم،درسا گفت پاشو بریم بیمارستان،گفتم نمیخواد،خودش خوب میشه.گفت پاشو سه روز تعطیله،ترافیک میشه،پاشو تا دیر نشده.فکر کنم 4:30 صبح بود که ما رفتیم بیمارستان بقیه اله.تا کارای بستری رو انجام بدن من سرپا بودم.داشتم از حال میرفتم که گفتن رو یه تخت بشین.یهویی من لرز کردم،هروقت لرز میکردم تمام استخونا و ماهیچه هام درد میگرفت.اینبار هم همونجوری شدم.هرچی پتو توی اورژانس روم انداختن گرمم نشد.همه ی فن های اورژانس هم بخاطر من خاموش کردن.یکی از پرستارا اومد بایه عالمه شیشه واسه کشت خون وآزمایشای دیگه.منم رو ویبره بودم.البته با بلاهایی هم که بخاطر رگ نداشتن سرم اومده بود،میگفتم فقط خانوم سبحانی میتونه از من رگ بگیره.ساعت نزدیک 7صبح بود.من همچنان میلرزیدم،به بابا گفتم واسم آب داغ بیاربخورم.درسا هم که نمیتونست هیچ کاری بکنه،زنگ زده بود به دکتر قدیانی(بنده خدا فکر کنم خواب بود،ولی گفته بود میام.
،(هروقت یادش میفتم دوست دارم زمین دهن باز کنه ومن برم توش
)من داشتم آب داغ میخوردم که دکتر اومد،گفت بذار ازت رگ بگیرن،گفتم هرکسی نمیتونه.بعدش به بابا ودرسا گفت حالش اصلا خوب نیست،ولی خوب میشه!!منم که به حرفای دکتر جون شک نداشتم خیالم راحت شد،ولی دیگه نمیتونستم نفس بکشم و به درسا گفتم بگو اکسیژن بذارن،نفسم بالا نمیاد.بعد از اون من با یکی از بهیارا رفتیم واسه(CXR)البته با یه کپسول اکسیژن.بعد از اون هم رفتیم بخش (7B).





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:38 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

22- تبعات دوره 4ام(قسمت اول)

من بعد از دوره های زوج شدیدا کم خون میشدم.یه جوری که اصلا نمیتونستم بایستم ضعف شدیدی داشتم.این دوره هم همین اتفاق افتاد.من رفتم بیمارستان مدنی (کرج)که نزدیکترین بیمارستان به خونمون بود (P.C)بگیرم،ولی گفتن متخصص داخلی نداریم،باید برید بیمارستان شهید رجائی(کرج)...

اونجا(CBC)گرفتن.(WBC:150)(PLT:22000)(Hb:7)بود،ما هم تا حاضر شدن خون رفتیم بستنی زعفرونی خوردیم (تلخ ترین بستنی عمرم
)بعد کلی معطلی به من 2واحد(P.C)و 4تا (PLT)دادن.رفتیم اورژانس،درسا به پرستارا گفت که من کموتراپی شدم،(WBC)م پایینه و ایمنی ندارم.هر کسی میتونه خوب رگ بگیره واسه من آنژیوکت بزنه!!یکی از پرستارا اومد با یه آنژیوکت سبز،که نرفت توی رگ،درش آورد و از این یکی دستم دوباره زد،بازم تو رگ نبود،همچنان مصر بود که خودش دوباره یه جا دیگه رو سوراخ کنهکلافه(طبق پروتکل کسی که دوبار سوزن زد و نشد دفعه بعدی رو باید به شخص دیگه ای بسپره)،که همکارش همون آنژیوکت رو دوباره از روی میز برداشت، گفتم اون روی میز بوده،گفت من از توی کاورش درآوردم،به میز نخورده،خلاصه که این یکی تو رگ بود،پلاکتها تموم شد، .کیسه خون رو وصل کردن،ولی انگار قصد رفتن نداشت .بخاطر داروهای کموتراپی رگام خشک شده بودن وکشش نداشتن،به درسا گفتن برو یه آنژیوکت دیگه بخر بیار،درسا رفت گرفت و بعد یهو یه پرستار اومد ست خون رو کلمپ کرد (بست) وبه درسا گفت بیا ببینم اصلا مریض شما دفترچه داره؟؟!!! متوجه شدیم منشی اورژانس روی پرونده من اشتباها کپی دفترچه یه پیرزن 70 ساله رو گذاشته بود وبابت این قضیه سرم منو قطع کردن تا رفع سوتفاهم شد و فهمیدن اشتباه از همکار خودشون بوده.(به فرض محال که من دفترچه نداشتم ،آیا از نظر اخلاقی همچین رفتاری درسته؟ اونم در مورد خون؟!) تازه اصلا (VS) منو کنترل نکردن.(در صورتیکه قبل ،حین ،وبعد دریافت (P.C) علائم حیاتی باید کنترل شه.)4ساعت گذشته بود درسا چون شیفت بود مجبور شد بره بیمارستان خودشون. دوباره با کلی بدبختی از مچ دستم رگ گرفتن، هنوز کیسه خون به نصفه نرسیده بود که من شدیدا تب و لرز کردمتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنیدتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.مامان چند بار به پرستارا گفت،ولی انگار نه انگارتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:35 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

21- دوره 4ام کموتراپی ومغز استخوان پنجم

یکم خرداد 92:من برای دوره چهارم کموتراپی بستری شدم.54 کیلو بودم.وتخت 12 بستری شدم.ساعت 5 بود که دکترجون اومد.میخواست (BM)بگیره.قلبم داشت میومد تو دهنم.خدا خیرش بده همیشه میدازولام میزد،من تا تهش خواب بودم.داروهای این دورم (MTX)،سیتارابین،ریتوکسی مب بود.با چیزای دیگه مثل کیتریل(قبل دارو واسه تهوع میزدن)بیکربنات(واسه قلیایی شدن ادرار)،،ریبوفولین (بعد MTX)،دیفن هیدرامین (قبل ریتوکسی مب)سایمتیدین (قبل ریتوکسی مب )اناکساپارین(ضد لخته).بازم همون داستان هر 6ساعت(U/A).تازه 2 روز بعد(MTX) سطحش رو توی خون بررسی میکردن.داداش واسم 2 تا کتاب گرفته بود که بخونم،یکیش قانون شفا بود و اسم اون یکی هم راز بود.منم به شدت جوگیر شده بودم و داشتم میخوندم.ولی انگار خیلی ازشون سر در نمیاوردم.
روز سوم هم دکتر جون اومد و (IT)مارو زد
.البته گفت قبلش اناکسا قطع بشه ،یادش مونده بودکه اون سری خون من بی جنبه بازی درآورد.،.درسا جواب (BM)رو گرفته بود،ولی من دوس نداشتم بدونم.گفتم بذار اینجا تا دکتر بیاد.دکتر اومد بهش گفتم من خودم جوابو ندیدم،دکتر نگاش کرد و گفت وضعت خوب شده در مورد اناکسا هم گفت ما برای همه میذاریم حالا اگه میخوای حذفش کنم،منم گفتم نه،هرطور شما بگین.حس کردم خیلی سرحال نبود،چون برعکس نتیجه، دکتر خیلی واکنش نشون نداد.درصد بلاست(سلول های نارس BMهمون سلول های بی تربیت)کمتر از 5%بود.و به اصطلاح تو فازرمیشن(بهبودی) بود.راستی این دوره یه خانومه گیر داده بود میگفت رنگ موت چه شماره ایهRed Hair!!!اناکسا همچنان ادامه داشت.روز آخر هم ریتوکسی مب رو زدن.دکتر قدیانی همیشه تنها میومد منو ویزیت میکرد.ولی این سری 2تا اینترن اومدن وگفتن دکترقدیانی استادشونه،البته خودشون تنها بودن،منم با اینکه اصلا از سوال -جواب خوشم نمیومد ،ولی سوالاشون رو جواب دادم.توی این دوره دیگه من به مریضیم به عنوان یه چیز تکراری نگاه میکردم و واسم بی اهمیت شده بود.در واقع شاید مسخره!!!
به من گفتن تو الان درد نداری ،گفتم نه.یکیشون گفت پس تو حالت خیلی بهتر از کسیه که شبا مثلا از پادرد نمیخوابه
(خیلیییی مسخره بود،آخه یکی نبود بگه آقای دکتر آینده،اولا عوارض داروهای کموتراپی چند روز بعد تزریق شروع میشه،ثانیا کسی که پادرد داره ،نمیترسه که به مغز یا جای دیگه متاستاز بدهgirl_impossible.gif)البته مثلا میخواست منو دلداری بده،طفلی حتی برای این کار خودشون هم تحقیر کرد،گفت شما  دانشجوهای پرستاری کار بالینی تون از ما دانشجوهای پزشکی خیلی بهتره،تازه یه ساعت سر رنگ کتاب راز بحث کردیم،اون میگفت نارنجیه،من میگفتم قرمزه،آخرش گفت:ما پسرا،اکثرا کوررنگی داریم!!!
کلا یه نیم ساعتی حرف زدن،اصلا هم نفهمیدن که موهام مال خودم نیست
.آخه میگفتن تو اصلا شبیه خواهرت نیستی،حالت چهره و موهاتون خیلی با هم فرق داره!!!روز آخر هم (BUN)چک شد ومن مرخص شدم به خانم شمس هم گفتم دوره بعدی تولدمه!!!





موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، آسپیراسیون مغز استخوان،
برچسب ها: /رمیشن/،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 03:30 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

20- دوره سوم کمو تراپی واولین IT


دوشنبه نهم اردیبهشت ما برای دوره سوم کمو تراپی رفتیم بیمارستان.کلی واسه بستری شدن معطل شدیم،چون بخش تخت خالی نداشت
.56 کیلو بودم.(CBC)دادم پلاکت 400.000تا و(10000: WBC)بود (البته بخاطر اون همه (G-CSF)که زده بودم.)
شرایط لازم برای شروع داروها رو داشتم.داروهای این دورم سیکلوفسفاماید ،وین کریستین وریتوکسی مب بود.البته بعد از سیکلوفسفاماید( مسنا MESNA)میزدن برای جلوگیری از سیستیت هموراژیک(التهاب خونریزی دهنده مثانه)که هر 6ساعت توی سرم میریختن.هیچ وقت نمیذاشتم روی تابلوی بالای سرم بنویسن کموتراپی.
این سری به جای کموتراپی نوشتم (Pic -nic)،یه گل کنار اسم خودم و یه جان کنار اسم دکتر نوشتم.از اینجا بود که دکتر قدیانی برای من شد دکتر جون.توی این دوره من دیگه بیماریم رو کاملا قبول کرده بودم و دیگه سعی میکردم شرایط رو تحمل کنم.به بد اخلاقی دوره اول و دومم هم نبودم.توی تحویل شیفت پرستارا گفتن اناکساپارین (ضدلخته)از امروز شروع میشه.نمیدونستم چرا دکتر اناکسا گذشته و میگفتم پلاکتم که زیاد نیست.تازه خونم هم خیلی رقیق بود.اون دوره اولین بار بود که خانم شمس رو دیدم،ازم یه رگ گرفت و کلی هم دلداریم داد.شب که دکتر اومد بهش گفتم ناخنم سیاه شده،اناکسا هم نمیخوام.گفت این عوارض داروهای ماست.اناکسا رو هم کنسل نکرد.تازه گفت یه داخل نخاعی (INTRA THECAL)داری فردا برات میزنم.قبلا خونده بودم که این یه اقدام پیشگیرانه برای جلوگیری از متاستاز به مغز ونخاعه.(یه مقدار از (CSF)رو میکشیدن،جاش (MTX)میزدن).تا صبح از ترس خوابم نبرد.فردا ظهرش من داشتم ناهار میخوردم که یهو درسا به دکتر سلام داد،فهمیدم که ناهار تعطیله.خانم شعبانی (پرستار)اومد گفت بیا اتاق پانسمان.شنیده بودم که گرفتن مایع نخاعی درد داره،داشتم سکته میکردم.چند دیقه بعد از اینکه تموم شد پاشدم برم سرجام.درسا گفت پشت لباست تمام خونیه.بععععله اناکساپارین زیادی رو من اثر کرده بود.بنده خدا دکتر خیلی معطل شد و تا قطع کامل خونریزی صبر کرد.فرصت مناسبی بود واسه من که کلی غر بزنم و  بگم که دکتر اناکسا رو دیس(حذف) کنه.این سری اولین باری بود که ریتوکسی مب میگرفتم.قرار بود 100سی سی از سرم بره وبعد ببندمش ولی خوابم برد و خیلی ازش رفتتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.خانم طاهری(پرستار)گفت عوارضش وحشتناکه ولی... .
وقتی پا شدم علائم یه سرما خوردگی شدید رو داشتم
.گلوم خیلی درد گرفت .دماغم کیپ شده بود و صدام در نمیومد.فشارم هم از 9 بالاتر نمیرفت.دکتر میخواست مرخص کنه ولی گفت اولین باره که این دارو رو گرفتی بهتره بمونی،یه سرم (N/C)هم گذاشت که فشارم بیاد بالا.



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)،
برچسب ها: /کموتراپی داخل نخاعیIT/،

[ جمعه 25 بهمن 1392 ] [ 10:43 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

19- تبعات دوره دوم کموتراپی

فکر میکنم یک هفته ای از دوره دوم میگذشت که من سردرد وبیحالی زیادی داشتم.کلا افقی زندگی میکردم،چون تا سر پا وایمیسادم سردرد میگرفتم صبح خواهرم ازم خون گرفت و رفت سرکار.من دوباره خوابیدم،که درسا زنگ زد گفت سریع حاضر شو بیاین دنبالم که بریم بیمارستان،گفتم چرا؟گفت3000تا پلاکت داری!!!من هم حاضر شدم ورفتیم بیمارستان.دم در که گیر دادن چادر بپوش.گفتم خانم این موها مصنوعیه،کسی ببینه گناه نداره،گفت موی مصنوعی بیشتر جلب توجه میکنه.
گفتم آخر عمری هی گیر بدیدا.ما هم با اون حا ل زارمون چادر پوشیدیم
Arabic Veil.اصلا همیشه با این سیاست چادر اجباری پادگان بقیه الله(ببخشید بیمارستان بقیه الله)مشکل داشتم،فکر کنم اگه هزینه ای رو که صرف دستمال مرطوب واسه پاک کردن آرایش مراجعین و پد لاک پاک کن،یا شستشو و بسته بندی چادرا بعد هربار مصرف میکردن،خرج جاهای دیگه میکردن خیلی بهتر بود.این سیاستها واسه پرستارای خودشون هم بود،تازه مسخره تر اینکه وقتی پرستارا میخواستن از بخش خودشون برن یه بخش دیگه،باز باید چادر میپوشیدن،انگار پرسنل آقا تو بخش خودشون محرم هستن،ولی تو بخشای دیگه نامحرم
البته سرویس دادن به بیماراشون واقعا خوب بود
....بگذریم...
توی اورژانس دوباره(CBC)دادم،واین بار پلاکتم رو 13000نشون داد.
البته بازم کم بودوبرای من دو واحد خون(P.C)و10واحد پلاکت وصل کردن.متاسفانه رگ به درد بخور هم پیدا نمیشد و اونجا 3/4بار از من رگ گرفتن.تا4بعدازظهرگرفتن خون و پلاکت طول کشید.



موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، تبعات بعد کموتراپی(سال92)،

[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 10:40 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

18- دوره دوم ومغز استخوان چهارم

14 فروردین بود که بعد از شادی نه چندان بلند عید رفتیم بیمارستان..صبح که رفتیم بخش پرستارا با نگاه اول نشناختن ،واقعا تغییر کرده بودمHippie.بعدش هم توی یه اتاق 3تخته بستری شدم.52کیلو بودم.Libraبرای من که 20روز تنها تو یه اتاق بودم انگار یه کم سخت بود که  توی اتاق3 تخته باشم.یکیشون یه خانم مسن بود ،شاید 80 ساله یا بیشتر، اکثر نوه ها و بچه هاش که اندازه یه مینی بوس آدم میشدن موقع ملاقات میومدن،و همه تختم پر میشد از اقوام اون حاج خانم.
 
در واقع توی اون دوره بعد از کلی کلنجار با خودم، من بیماریم رو قبول کرده بودم ولی هنوز برام سوال بود،که چرا من؟؟شاید اگه کل دفترم هم با این جمله پر میکردم،نمیتونستم هـــــــــــیچ جواب قانع کننده ای پیدا کنم!!!
.داروهای این دوره متوتروکسات،سیتارابین ،ریبو فولین بود.قبل از گرفتن متوتروکسات (PH)ادرار باید قلیایی میشد،وبرای قلیایی شدن توی سرم بیکربنات میریختن،بدبختی اینجا بود که هر 6ساعت هم برای کنترل بایدآزمایش ادرار (U/A)میدادم.که البته حین گرفتن دارو هم نباید جریان بیکربنات قطع میشد،به یه دستم بیکربنات و به اون یکی دستم متوتروکسات وصل بود.واقعا (U/A)با اون دو تا سرم غوز بالا غوز بود.یه جوری که آنژیوکت هام فقط یه روز دوام میاوردgirl_hide.gif..روز دوم دکتر از من (BM)گرفت.با(LP-گرفتن مایع نخاعی)،نتیجه بد نبود.2روز که از گرفتن داروهام گذشت،به شدت بی اشتها شدم.تازه یه مشکل دیگه هم پیش اومد (constipation)که مجبور شدم سی لاکس بخورم.قلیایی نشدن ادرار هم یه دردسر دیگه بود که علاوه بر بیکربنات باید استازولامید هم میخوردم.یه روز صبح که این دو تا قرص رو با هم خوردم،به خاطر داغ بودن آبی که ریخته بودم قرص رو بدون آب خوردم،
 
این 2تا با بیکربنات دست به دست هم  تبدیل  به یه مثلث شدن و از حلق تا معده من سوخت.واقعا شرایط بدی بود،به دکتر گفتم همه این مسیر میسوزه،گفت آندوسکوپی مینویسم،منم که خیلی میترسیدم گفتم نه احتمالا مال اون قرصا باشه
تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،در مورد بی اشتهاییم هم دکتر گفت درمان اون یه کم سخته.....(اون موقع قیافه من دیدنی بود)  فکر کنم قابل تحمل ترین خوراکی چیپس و پفک بودتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.بعد از (MTX)ریبوفولین وصل میکردن،واسه کنترل اثرات (MTX).تو اون مدت سه بار هم سطح (MTX)رو توی خون چک کردن تا رسید به کمتر از 5%که مناسب بود.بعد از اونا سیتارابین رو شروع کردن.اولین باری بود که آقای گرایلی
(سوپروایزر بانک خون)رو میدیدم.من که تا اون موقع ندیده بودمش، فکر میکردم از رزیدنتاست،وقتی خودش گفت تازه شناختم.اومد حالمو پرسید.

روز آخر یه خانومی رو آوردن تخت کناری من،خیلی حالش بد بود،کنسر متاستاتیک داشت،واقعا حالش منو میترسوند.میگفتم نکنه منم یه روزی اینجوری بشمgirl_cray.gif.آقای مرادی دارومو آورد.میگفت:تو چرا انقد بی حالی؟؟گفتم تا صبح ما بیدار بودیم،بس که حال اون خانوم بد بود و بالا سر ما رفت و آمد بودتصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید.دهنم بازم زخم شده بود،فقط دوس داشتم چیزای خنک بخورم.تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنیددوره های اول خیلی داروهامو نمیشناختم.نمیدونم بعدش چی دادن،
ولی بعد از8روز من درحالیکه اعصاب داغون و حال جسمی افتضاحی داشتم
تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری پنجم www.pichak.net كلیك كنید،مرخص شدم.وبه صورت پروفیلاکسی(پیشگیرانه)سه مدل قرص برای مصرف خونه بهم دادن.سیپروفلوکساسین،فلوکونازول،آسیکلوویر
که روزی 2بار ازهرکدوم باید میخوردم.
 




موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، آسپیراسیون مغز استخوان،

[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 09:06 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

17- دوره اول کموتراپی

فکر کنم 20 روزی میشد که بستری بودم.به خاطر پایین بودن پلاکتم خونریزی گوارشی داشتم.انگار تمام سیستم گوارشم زخم شده بود.بهم شربت لاکتولوز دادن .نمیدونم بخاطر کمبود کلسیم بود یا چیز دیگه،ولی احساس میکردم دندونام داره ترک میخوره..نوک انگشتام یه حالتی مثل بی حسی وپارستزی (گزگزومورمور )داشت،به مامانم گفتم دست من به مایع دستشویی های اینجا حساسیت داره،ولی بعدا فهمیدم عوارض داروهاست
مامان هر روز واسم،پسته خام،جگر،عدسی که با گوشت انواع پرنده درست میکرد،و کلی خوراکی های مقوی میاورد تا کم خونیم درست شهconnie_feedbaby.gif.با انجیر خیس کرده واسه اون constipation ،ولی عوارض داروهای کموتراپی واقعا درست بشو نبودgirl_impossible.gif،هرکاری هم که میکردن،فقط تا یه حدی میشد عوارضو کم کرد وباید تحمل میکردیhysteric.gif!!!
 
.چند روز بعد از اینکه داروهای کموتراپی تموم شد(G-CSF)رو شروع کردن.آمپول های زیر جلدی بود.برای تحریک تولید شدن گلبول سفید.دکتر گفته بود هروقت پلاکت وگلبول سفید بیاد بالا مرخص میشی.فکر کنم پلاکتم 50000 بود که فرداش بهتر شده بود ولی روز بعد دوباره اومد پایین،خونریزی هم داشتم.دیگه واقعا اعصابم به هم ریخته بود.با هیشکی حرف نمیزدم.غذا هم نمیخوردم.دکتر روز پنجم برگشت ومن در نبود دکتر بازم(P.C)گرفتم.روز 6ام فروردین دوباره پلاکتم رفت بالا ومن 7ام فروردین با 60000تاپلاکت مرخص شدم.
خیلی خوشحال بودم که برگشتم خونه
 
،ولی دکتر گفت یک هفته دیگه برگرد برای دوره دوم.داروهای دوره بعدم رو هم نوشت.توی اون یه هفته فاصله که افتادموهای من به شدت میریخت طوری که تمام بالشم پر از مو شده بود و حتی برای چند دقیقه هم نمیتونستم روسریمو بردارم.به درسا گفتم من نمیتونم بدون مو باشم..آدم بد حجابی نبودم ولی معمولا روسریم میرفت عقب و فکر این که دیگران منو با اون وضعیت ببینن دیوونم میکرد.
 اونم منی که همیشه رنگ گل سر یا گیر سرم رو با رنگ لباسم ست میکردم
شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز .پس تصمیم گرفتم قبل از اینکه این اتفاق بیفته موی مصنوعی بخرم.فکر کنم روز 10ام فروردین بود درحالیکه اکثر مغازه ها بسته بودن، 3بار خیابون منوچهری(که میگفتن مرکز کلاه گیسه) رو بالا -پایین رفتیم تا من یه کلاه گیس خریدم.Red Hairرنگش خیلی نسبت به موهای خودم روشنتر بود ولی مثل موهای خودم صاف و لخت بود.وقتی برگشتیم خونه کلی گریه کردم و  داداشم کلی دلداریم داد.
البته توی تمام این مدت نذاشتیم هیچکس بفهمه  و جز خانواده خودم و دوستای دانشگام هیشکی از بیماری من خبر نداشت.
Farting
 




موضوع: خاطرات کموتراپی من(سال92)، ریزش و رویش موهای خوشگلم،

[ چهارشنبه 25 دی 1392 ] [ 08:56 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات