29-خدایا شکرت
این چند روز واسه خانواده ما هر ثانیه ش معادل یک سال بود. همش استرس ، نگرانی ...
وقتی می رفتم ملاقاتش با اینکه بیهوش بود باهاش حرف می زدم ، حتی جوابای خوب آزمایشاشو براش می خوندم وبهش یادآوری میکردم که چند روز بیشتر به تولدت نمونده و ... یادمه یه روز یکی از پرستارا گفت مگه میفهمه تو چی میگی؟! گفتم : آره حتی اگر یادش نمونه الان هم می شنوه هم می فهمه که یه صدای آشنا داره باهاش حرف می زنه...
در طول این مدت خیلیا براش زحمت کشیدن:
اول از همه آقای دکتر قدیانی که خیلی دقیق وضعیتشو بررسی می کرد یادمه پرستارش می گفت گاهی بیشتر از نیم ساعت بالا سر خواهرته. ( این 12-10 روز وقت و بی وقت مزاحم دکتر می شدم اما حوصله می کرد. یه اخلاق خوب دیگه ی دکتر این بود که از عبارت مگه نگفتم!؟ هیچوقت استفاده نکرد. آخه قبل از جلسه ی 4م کموتراپی 4-3 بار تاکید کرده بود پورت بذار وخواهرم قبول نکرده بود و حالا که این اتفاق افتاده بود حتی یکبار هم یادآوری نکرد که اگه پورت داشت مشکلش کمتر می شد...)
بعد پرستارای مهربون (ICU3) که شبانه روزی براش تلاش کردن. و پرسنل محترم بانک خون. بخصوص آقای گرایلی که همیشه به خانوادم امیدواری میداد.
(الهی قربون همتون)
یک هفته نفس گیر با همه سختیهاش گذشت.
یه هفته نه، یه قرن بود.
بعد از 6 روز جواب کشت خون اومد. سودوموناس. یه عفونت بیمارستانی خطرناک که خوشبختانه نوع مقاومش نبود.
چهارشنبه شب ساعت 10:30 زنگ زدم آقای دکتر قدیانی ، تازه ویزیتش کرده بود گفت: دیگه بیهوش نیست ، خودش خوابیده. بهترین جمله ی عمرم رو شنیدم. خبر خوشحال کننده ای بود. کم کم اوضاع رو به بهبودی رفت .
بالاخره بعد از 8 روز قند عسل ما چشماشو باز کرد. وای که چه لحظه ای بود وقتی با اون چشمای قرمز و خسته ش نگامون کرد.
خودش که نمی دونست چه روزای سختی رو گذرونده.!!!
اتفاق بدی بود !
ولی می تونست خیلی بدتر از این باشه !
به هرحال خداست و همیشه جای شکرش را باقی میگذاره حتی در بدترین شرایط ...
خدایا شکرت ...
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)، خاطرات پلاکتی(خرداد92)،
[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 10:53 ب.ظ ] [ درسا ]