46-آخ جون میرم خونه!!!
خدا میدونه چقد به پرستارای شیفت اون شب اصرار کردیم تا 
بخاطر سرفه های من یه قاشق شربت دیفن هیدرامین بهم دادن،آخه میگفتن دستور 
پزشک نداریم !!تازه چقد هم تاکید کردن که حتما به دکتر بگو که ما این گناه رو مرتکب شدیم
!!تازه چقد هم تاکید کردن که حتما به دکتر بگو که ما این گناه رو مرتکب شدیم
روز سومی بود که من اومده بودم بخش،گفتم میخوام برم حموم .خانوم متقیان(پرستار)گفت:نمیشه. با اون وضعیت.گفتم خبر ندارین
.خانوم متقیان(پرستار)گفت:نمیشه. با اون وضعیت.گفتم خبر ندارین !!!.من تو (ICU)هم رفتم حموم.گفت به هرحال دکتر باید اجازه بده
!!!.من تو (ICU)هم رفتم حموم.گفت به هرحال دکتر باید اجازه بده .شب دکتر  اومد،گفت مشکلی نیست.ولی دیر شده بود و موکول شد به فردا
.شب دکتر  اومد،گفت مشکلی نیست.ولی دیر شده بود و موکول شد به فردا .تازه یه مریض بدحال بود که اتاق ایزوله رو برای اون میخواستن ومن رفتم یه اتاق دیگه
.تازه یه مریض بدحال بود که اتاق ایزوله رو برای اون میخواستن ومن رفتم یه اتاق دیگه .فرداصبح یه صندلی آوردن و من تمام مدت روی اون بودم.درسا منو شست
.فرداصبح یه صندلی آوردن و من تمام مدت روی اون بودم.درسا منو شست .بعدش هم دکتر اومد بهش گفتم خیلیییییی سردرد دارم
.بعدش هم دکتر اومد بهش گفتم خیلیییییی سردرد دارم .گفت سی تی اسکن مینویسم.گفتم نه.نمیخوام.مهم نیست.،این چند وقته انقد به من اشعه تابوندن میترسم یه مریضی دیگه هم بگیرم
.گفت سی تی اسکن مینویسم.گفتم نه.نمیخوام.مهم نیست.،این چند وقته انقد به من اشعه تابوندن میترسم یه مریضی دیگه هم بگیرم . گفت از نظر من مرخصی.یه هفته استراحت کن  وخودتو تقویت کن و دوباره بیا برای دوره پنجم کموتراپی .دکتر حسینی هم اومد.یه ذره صدای ریه منو گوش داد.جواب سی تی اسکن رو هم دیده بود،گفت اون ماسماسک تو ریه ت ازبین رفته
. گفت از نظر من مرخصی.یه هفته استراحت کن  وخودتو تقویت کن و دوباره بیا برای دوره پنجم کموتراپی .دکتر حسینی هم اومد.یه ذره صدای ریه منو گوش داد.جواب سی تی اسکن رو هم دیده بود،گفت اون ماسماسک تو ریه ت ازبین رفته (منظورش همون مایع مشکوک بود).خلاصه که جفتشون مارو مرخص کردن
(منظورش همون مایع مشکوک بود).خلاصه که جفتشون مارو مرخص کردن .فقط مونده بود کاتتر توی گردنم.که اونم یه رزیدنت جراحی اومد درش آوردبابا اومد دنبالمون.ومن درحالیکه با کمک درسا راه میرفتم از بخش اومدیم بیرون
.فقط مونده بود کاتتر توی گردنم.که اونم یه رزیدنت جراحی اومد درش آوردبابا اومد دنبالمون.ومن درحالیکه با کمک درسا راه میرفتم از بخش اومدیم بیرون 
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
 !!تازه چقد هم تاکید کردن که حتما به دکتر بگو که ما این گناه رو مرتکب شدیم
!!تازه چقد هم تاکید کردن که حتما به دکتر بگو که ما این گناه رو مرتکب شدیم
روز سومی بود که من اومده بودم بخش،گفتم میخوام برم حموم
 .خانوم متقیان(پرستار)گفت:نمیشه. با اون وضعیت.گفتم خبر ندارین
.خانوم متقیان(پرستار)گفت:نمیشه. با اون وضعیت.گفتم خبر ندارین !!!.من تو (ICU)هم رفتم حموم.گفت به هرحال دکتر باید اجازه بده
!!!.من تو (ICU)هم رفتم حموم.گفت به هرحال دکتر باید اجازه بده .شب دکتر  اومد،گفت مشکلی نیست.ولی دیر شده بود و موکول شد به فردا
.شب دکتر  اومد،گفت مشکلی نیست.ولی دیر شده بود و موکول شد به فردا .تازه یه مریض بدحال بود که اتاق ایزوله رو برای اون میخواستن ومن رفتم یه اتاق دیگه
.تازه یه مریض بدحال بود که اتاق ایزوله رو برای اون میخواستن ومن رفتم یه اتاق دیگه .فرداصبح یه صندلی آوردن و من تمام مدت روی اون بودم.درسا منو شست
.فرداصبح یه صندلی آوردن و من تمام مدت روی اون بودم.درسا منو شست .بعدش هم دکتر اومد بهش گفتم خیلیییییی سردرد دارم
.بعدش هم دکتر اومد بهش گفتم خیلیییییی سردرد دارم .گفت سی تی اسکن مینویسم.گفتم نه.نمیخوام.مهم نیست.،این چند وقته انقد به من اشعه تابوندن میترسم یه مریضی دیگه هم بگیرم
.گفت سی تی اسکن مینویسم.گفتم نه.نمیخوام.مهم نیست.،این چند وقته انقد به من اشعه تابوندن میترسم یه مریضی دیگه هم بگیرم . گفت از نظر من مرخصی.یه هفته استراحت کن  وخودتو تقویت کن و دوباره بیا برای دوره پنجم کموتراپی .دکتر حسینی هم اومد.یه ذره صدای ریه منو گوش داد.جواب سی تی اسکن رو هم دیده بود،گفت اون ماسماسک تو ریه ت ازبین رفته
. گفت از نظر من مرخصی.یه هفته استراحت کن  وخودتو تقویت کن و دوباره بیا برای دوره پنجم کموتراپی .دکتر حسینی هم اومد.یه ذره صدای ریه منو گوش داد.جواب سی تی اسکن رو هم دیده بود،گفت اون ماسماسک تو ریه ت ازبین رفته (منظورش همون مایع مشکوک بود).خلاصه که جفتشون مارو مرخص کردن
(منظورش همون مایع مشکوک بود).خلاصه که جفتشون مارو مرخص کردن .فقط مونده بود کاتتر توی گردنم.که اونم یه رزیدنت جراحی اومد درش آوردبابا اومد دنبالمون.ومن درحالیکه با کمک درسا راه میرفتم از بخش اومدیم بیرون
.فقط مونده بود کاتتر توی گردنم.که اونم یه رزیدنت جراحی اومد درش آوردبابا اومد دنبالمون.ومن درحالیکه با کمک درسا راه میرفتم از بخش اومدیم بیرون 
موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
[ چهارشنبه 30 بهمن 1392 ] [ 03:23 ب.ظ ] [ بهار ]
 .چقد هم میوه خوردم.
.چقد هم میوه خوردم.
 )ولی نیم ساعت نشدگلاب به روتون همه رو بالا آوردم(فک کنم از بس غذا نخورده بودم معدم کوچیک شده بود..تعجب میکرد!!!تازه درسا گفت:مامان واست قیمه گذاشته (در پی همون هوسی که موقع اینتوبه بودن داشتم و پرستارم به درسا گفته بود)
)ولی نیم ساعت نشدگلاب به روتون همه رو بالا آوردم(فک کنم از بس غذا نخورده بودم معدم کوچیک شده بود..تعجب میکرد!!!تازه درسا گفت:مامان واست قیمه گذاشته (در پی همون هوسی که موقع اینتوبه بودن داشتم و پرستارم به درسا گفته بود)
 با اینکه خیلی بی حال بودم ولی گفتم قیافم خیلی زار شده
با اینکه خیلی بی حال بودم ولی گفتم قیافم خیلی زار شده .قرمزی چشام به قوت خودش باقی بود.ترسناک شده بودم
.قرمزی چشام به قوت خودش باقی بود.ترسناک شده بودم .به درسا گفتم واسم ابرو بکش،سایه سبز بزن
.به درسا گفتم واسم ابرو بکش،سایه سبز بزن .لاک هم بزن.موهام هم بذار روی سرم
.لاک هم بزن.موهام هم بذار روی سرم .یه لاک صورتی روشن داشتم.حتی توی (ICU)هم نذاشتم ناخونامو کوتاه کنن
.یه لاک صورتی روشن داشتم.حتی توی (ICU)هم نذاشتم ناخونامو کوتاه کنن .ازقبل گذاشته بودم واسه تولدم بلند شه
.ازقبل گذاشته بودم واسه تولدم بلند شه !!خانوم شمس گفت لاکت بیحاله.یه لاک زرشکی آورد که درسا باهاش رو ناخونم طرح کشید.
!!خانوم شمس گفت لاکت بیحاله.یه لاک زرشکی آورد که درسا باهاش رو ناخونم طرح کشید. تمام این کارا واسه این بود که به آدمای نگران دور و برم بگم:من خوبم.هرچند که نبودم
تمام این کارا واسه این بود که به آدمای نگران دور و برم بگم:من خوبم.هرچند که نبودم .اصلا نمیتونستم راه برم .حتی با ویلچر تا (WC)که 2-3متر فاصله داشت میرفتم.به خاطر اون همه آنتی بیوتیک ،ببخشید(diarrhea) خیلی شدیدی هم گرفته بودم و هرچی هم لوپرامید میدادن،بی فایده بود
.اصلا نمیتونستم راه برم .حتی با ویلچر تا (WC)که 2-3متر فاصله داشت میرفتم.به خاطر اون همه آنتی بیوتیک ،ببخشید(diarrhea) خیلی شدیدی هم گرفته بودم و هرچی هم لوپرامید میدادن،بی فایده بود صدام هم خش دار و دورگه شده بود،با یه عالمه سرفه های ممتد،و یه زخم گوشه لبم،که بخاطر وجود لوله ای بود که دو هفته،سنگینیش من رو به سمت ونتیلاتور میکشوند(اینا سوغاتی هایی بود که از (ICU)آورده بودم)
صدام هم خش دار و دورگه شده بود،با یه عالمه سرفه های ممتد،و یه زخم گوشه لبم،که بخاطر وجود لوله ای بود که دو هفته،سنگینیش من رو به سمت ونتیلاتور میکشوند(اینا سوغاتی هایی بود که از (ICU)آورده بودم)
 .دکتر جون هم همون موقع اومد.بهش گفتم نمیتونم راه برم،پام جون نداره
.دکتر جون هم همون موقع اومد.بهش گفتم نمیتونم راه برم،پام جون نداره .گفت بگم فیزیوتراپ بیاد یا خودت فیزیوتراپی میکنی؟؟گفتم خودم یه کاریش میکنم
.گفت بگم فیزیوتراپ بیاد یا خودت فیزیوتراپی میکنی؟؟گفتم خودم یه کاریش میکنم !!گفت پاهاتو سرجات حرکت بده .اون شب مامان موند پیشم
!!گفت پاهاتو سرجات حرکت بده .اون شب مامان موند پیشم عزیزم چقد پاهامو واسم ماساژ داد
عزیزم چقد پاهامو واسم ماساژ داد .شب با هر تکونی که میخوردم مامان میگفت:حالت خوبه؟؟هر وقت هم نگاش میکردم داشت واسم دعا میکرد.واقعا توی اون مدت به مامان خیلی سخت گذشت، شاید به جرات بتونم بگم بیشتر از من خانوادم اذیت شدن و از همه بیشتر مامان گلم
.شب با هر تکونی که میخوردم مامان میگفت:حالت خوبه؟؟هر وقت هم نگاش میکردم داشت واسم دعا میکرد.واقعا توی اون مدت به مامان خیلی سخت گذشت، شاید به جرات بتونم بگم بیشتر از من خانوادم اذیت شدن و از همه بیشتر مامان گلم .
. 
 !دوس داشتم بگم فکر کردی من از اینجا خوشم میاد
!دوس داشتم بگم فکر کردی من از اینجا خوشم میاد ؟؟دکتر فرمند هم اومد گفت مرخصه.
؟؟دکتر فرمند هم اومد گفت مرخصه. .تزئینات تولدم هم هنوز بالای سرم بود.آقای ...(مسئول شیفت اون روز) به یکی از خدمه گفت اینا رو بکن
 .تزئینات تولدم هم هنوز بالای سرم بود.آقای ...(مسئول شیفت اون روز) به یکی از خدمه گفت اینا رو بکن .اونم دلش نمیومد.دوباره بهش گفت مگه نمیگم اینارو بکن
.اونم دلش نمیومد.دوباره بهش گفت مگه نمیگم اینارو بکن .!!اونم اومد همه رو کند.ناهارم قرمه سبزی بود.شاید به زور 2-3 قاشق خوردم.دکتر جون عصر اومد،گفت تخت بخش خالی شه،میتونی بری.منتظر بودم تا تخت خالی بشه.درسا اومد وسایلمو جمع کردن.متاسفانه هم اون دفترچه یادگاری (مکالمات من با پرستارا و دکترا)رو انداخته بودن دور
.!!اونم اومد همه رو کند.ناهارم قرمه سبزی بود.شاید به زور 2-3 قاشق خوردم.دکتر جون عصر اومد،گفت تخت بخش خالی شه،میتونی بری.منتظر بودم تا تخت خالی بشه.درسا اومد وسایلمو جمع کردن.متاسفانه هم اون دفترچه یادگاری (مکالمات من با پرستارا و دکترا)رو انداخته بودن دور ،هم اون خودکاری که آقای حسین زاده بهم داده بود،گم شد،هرچی هم ملافه ها رو گشتن،پیدا نشد
،هم اون خودکاری که آقای حسین زاده بهم داده بود،گم شد،هرچی هم ملافه ها رو گشتن،پیدا نشد .
. .گفتم اونم چه عرروسی
.گفتم اونم چه عرروسی !!!بازور از تخت اومدم پایین.آخرین بادکنکی هم که مونده بود خانوم حسینی(پرستار)گفت به افتخار مریضمون که مرخص شد...ترکوندش...حیف
!!!بازور از تخت اومدم پایین.آخرین بادکنکی هم که مونده بود خانوم حسینی(پرستار)گفت به افتخار مریضمون که مرخص شد...ترکوندش...حیف  !...اومدیم تو آسانسور
!...اومدیم تو آسانسور .گفتم چرا گذاشتین.من قول اون بادکنک رو به کسی داده بودم.نگهبان تو آسانسور گفت:مردم گل میدن،توبادکنک میدی!!!گفتم حیف که نمیدونی ..
.گفتم چرا گذاشتین.من قول اون بادکنک رو به کسی داده بودم.نگهبان تو آسانسور گفت:مردم گل میدن،توبادکنک میدی!!!گفتم حیف که نمیدونی ..
 
 میگفتم نمیخوام.مزه کوفت میده!!!اون شب هم من به امید اینکه فردا مرخص بشم،خوابیدم
میگفتم نمیخوام.مزه کوفت میده!!!اون شب هم من به امید اینکه فردا مرخص بشم،خوابیدم  
 .(آخه یه شب دیروقت یکی از پرستارا به همکارش گفت نون پنیر میخوری ،اون موقع من خیلی هوس کردم
.(آخه یه شب دیروقت یکی از پرستارا به همکارش گفت نون پنیر میخوری ،اون موقع من خیلی هوس کردم )دکتر فرمند اومد ،گفتم میخوام برم بخش،گفت دکتر (ICU)باید اجازه بده.گفتم میخوام بیام پایین از تخت.گفت :نه...فقط میتونی پاتو آویزون کنی !!!من ازین پاس کاری ها خسته شده بودم.
)دکتر فرمند اومد ،گفتم میخوام برم بخش،گفت دکتر (ICU)باید اجازه بده.گفتم میخوام بیام پایین از تخت.گفت :نه...فقط میتونی پاتو آویزون کنی !!!من ازین پاس کاری ها خسته شده بودم. .خیلی خانم مهربونی بود،بدون هییییچ اخم و ناراحتی،با خوشرویی  همه کارا رو انجام میداد
.خیلی خانم مهربونی بود،بدون هییییچ اخم و ناراحتی،با خوشرویی  همه کارا رو انجام میداد

 )
) ،...ما هم همچین یه ذره قهر کردیم.عصر هم خانوم شمس اومد دیدنم.صدام از ته چاه درمیومد.ولی خیلی خوشحال شدم.
،...ما هم همچین یه ذره قهر کردیم.عصر هم خانوم شمس اومد دیدنم.صدام از ته چاه درمیومد.ولی خیلی خوشحال شدم. خانوم عباسی با خانوم ترکاشوند(کمک بهیار)کمک کردن از تخت اومدم رو ویلچیر.رسیدیم دم (WC)با کمک بلند شدم،تا ویلچیرو بردن کنار افتادم زمین.
خانوم عباسی با خانوم ترکاشوند(کمک بهیار)کمک کردن از تخت اومدم رو ویلچیر.رسیدیم دم (WC)با کمک بلند شدم،تا ویلچیرو بردن کنار افتادم زمین. هیچ جوری هم نتونستم پا شم.خانوم ترکاشوند با آقای طاها(کمک بهیار)بلندم کردن.با بدبختی رفتم (WC)ویه نیم ساعتی هم رو ویلچیر کنار تخت نشستم.هرکی از در میومد میگفت:به به
هیچ جوری هم نتونستم پا شم.خانوم ترکاشوند با آقای طاها(کمک بهیار)بلندم کردن.با بدبختی رفتم (WC)ویه نیم ساعتی هم رو ویلچیر کنار تخت نشستم.هرکی از در میومد میگفت:به به 
 ولی بیچاره مریضا،هیچ جا نمیتونستن برن!!!صبح همون روز از من هم (CXR)گرفتن.دکتر حسینی (متخصص عفونی)با رزیدنتش اومد اونجا.رزیدنته صدای ریه منو گوش داد وگفت هر دو تا ریه ش رال*داره.
ولی بیچاره مریضا،هیچ جا نمیتونستن برن!!!صبح همون روز از من هم (CXR)گرفتن.دکتر حسینی (متخصص عفونی)با رزیدنتش اومد اونجا.رزیدنته صدای ریه منو گوش داد وگفت هر دو تا ریه ش رال*داره. گفتن 450 سی سی مایع آزاد هم تو ریه ش هست.منم ناراحت شدم
گفتن 450 سی سی مایع آزاد هم تو ریه ش هست.منم ناراحت شدم .دکتر فرمند هم اومد.گفت هم تولدت مبارک هم اکس تیوب شدنت.اون روز واسم ناهار آوردن (فرنی با سوپ)خانوم محمدی فرنی رو داد خوردم ولی سوپش بد مزه بود.
.دکتر فرمند هم اومد.گفت هم تولدت مبارک هم اکس تیوب شدنت.اون روز واسم ناهار آوردن (فرنی با سوپ)خانوم محمدی فرنی رو داد خوردم ولی سوپش بد مزه بود. )گفتم یعنی میخوان بکشنش؟؟گفت چست تیوب(لوله توی قفسه سینه برای تخلیه ترشحات)میذارن.داشتم سکته میکردم
)گفتم یعنی میخوان بکشنش؟؟گفت چست تیوب(لوله توی قفسه سینه برای تخلیه ترشحات)میذارن.داشتم سکته میکردم .خسته شده بودم. بازی تیم ملی فوتبال با کره بود،وسطاش من با پرستارم (خانوم اثباتی)و آقای عباسی (کمک بهیار)رفتیم برای سی تی اسکن ریه البته با کپسول اکسیژن.وسط راه یه خانومه همراه مریض وقتی منو دید زیر لب یه چیزی گفت ،بعدش گفت خدا شفاش بده
.خسته شده بودم. بازی تیم ملی فوتبال با کره بود،وسطاش من با پرستارم (خانوم اثباتی)و آقای عباسی (کمک بهیار)رفتیم برای سی تی اسکن ریه البته با کپسول اکسیژن.وسط راه یه خانومه همراه مریض وقتی منو دید زیر لب یه چیزی گفت ،بعدش گفت خدا شفاش بده .خندم گرفته بود.(با خودم گفتم ببین چقد حالم زاره که غریبه ها هم واسم دعا میکنن!!!) وقتی برگشتیم.ایران برد ،همه پرستارا اومدن روی بادکنکای تولدم نوشتن. (هم تبریک اعیاد شعبانیه رو وهم بردن تیم ملی رو)ازم اجازه گرفتن و چندتاشون هم ترکوندن
.خندم گرفته بود.(با خودم گفتم ببین چقد حالم زاره که غریبه ها هم واسم دعا میکنن!!!) وقتی برگشتیم.ایران برد ،همه پرستارا اومدن روی بادکنکای تولدم نوشتن. (هم تبریک اعیاد شعبانیه رو وهم بردن تیم ملی رو)ازم اجازه گرفتن و چندتاشون هم ترکوندن .شام رو آوردن.بازم فرنی وسوپ...به خانوم اثباتی گفتم اینا فکر کردن من اینتوبه بودم بی دندون هم شدم،گفت نه باید غذای نرم بخوری تا وقتی که گلوت خوب شه.
.شام رو آوردن.بازم فرنی وسوپ...به خانوم اثباتی گفتم اینا فکر کردن من اینتوبه بودم بی دندون هم شدم،گفت نه باید غذای نرم بخوری تا وقتی که گلوت خوب شه. ...همه صلوات فرستادن .....وااااااااااای چقد خوب بود.احساس میکردم بال درآوردم
...همه صلوات فرستادن .....وااااااااااای چقد خوب بود.احساس میکردم بال درآوردم .بعدش یه ماسک اکسیژن به جای لوله برام گذاشتن.یه ذره تو ماسک حرف زدم..دیدم اصلا صدام درنمیاد
.بعدش یه ماسک اکسیژن به جای لوله برام گذاشتن.یه ذره تو ماسک حرف زدم..دیدم اصلا صدام درنمیاد .بعد از پرستارا اولین چهره آشنایی که اومد آقای گرایلی بود(از پرسنل عزیزبانک خون)حالمو پرسید.یکی از پرستارا بهش گفت دیشب  من با (خانوم ...)قهر کردم. منم گفتم الکی میگن بابا،دست آدمو میبندن
.بعد از پرستارا اولین چهره آشنایی که اومد آقای گرایلی بود(از پرسنل عزیزبانک خون)حالمو پرسید.یکی از پرستارا بهش گفت دیشب  من با (خانوم ...)قهر کردم. منم گفتم الکی میگن بابا،دست آدمو میبندن  ،بعد میگن  بامون همکاری نمیکنه.ولی صدا نداشتم.کاغذ داد گفت : بنویس ، من که متوجه نمیشم چی میگی
،بعد میگن  بامون همکاری نمیکنه.ولی صدا نداشتم.کاغذ داد گفت : بنویس ، من که متوجه نمیشم چی میگی
 .دیگه میتونستم خوب بنویسم،خداییش خودستایی نباشه،همه بهم میگفتن چقد خوش خطی،با اینکه هنوز دستم خیلی جون نداشت.خانم محمدی چند تا برگه رو به هم منگنه کرده بود
.دیگه میتونستم خوب بنویسم،خداییش خودستایی نباشه،همه بهم میگفتن چقد خوش خطی،با اینکه هنوز دستم خیلی جون نداشت.خانم محمدی چند تا برگه رو به هم منگنه کرده بود ،عین دفترچه شده بود
،عین دفترچه شده بود ،دکتر جون وقتی میومد، بعضی وقتا یه نگاهی هم به نوشته های قبلی ما مینداخت،واااااای یه موقع هایی تو دلم میگفتم،خدا کنه فلان قسمتشو نخونه
،دکتر جون وقتی میومد، بعضی وقتا یه نگاهی هم به نوشته های قبلی ما مینداخت،واااااای یه موقع هایی تو دلم میگفتم،خدا کنه فلان قسمتشو نخونه !!
!!
