بهاردوباره(خاطرات کموتراپی من)

باد با چراغ خاموش کاری ندارد، اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …

38-تولدم توی (ICU)

گفته بودن تولد رو بعد ساعت ملاقات بگیرین.Geminiومن بی صبرانه منتظر بودم ساعت 4 بشه.ساعت 4 یکی از پرستارا(خانوم شیخی)اومد گفت مامانت اینا اومدن.یه عالمه خوراکی و بادکنک واست آوردن.طفلی درسا فک کنم لپش رگ به رگ شده بودوآخه 20 تا بادکنک رو تنهایی باد کرده بود .پرسنل اونجا همه بادکنک ها و وسایل دیگه رو وصل کردن.یه (HAPPY BEARTH DAY)خیلی بزرگ هم که تقریبا 3متر میشد و از هر حرفش یکی از شخصیت های کارتونی آویزون بود از بالای سرم رد کردن.(فکر کنم خوشگلترین وسیله تزئینی بود.)مامان-بابا-درسا ودوستام اومده بودن.به درسا گفته بودم کلاه گیسمو بیاره،Red Hairقبل اومدن دوستام(فاطمه1،مریم،آزاده،فاطمه2)مهری-که نتونست بیاد،مینا هم کرمانشاه بود تلفنی تبریک گفت،ومن فقط صداشو شنیدم.هیچی نمیتونستم بگم.) اونو گذاشت سرم ،یه شال سفید هم روش انداخت .واسم ابرو هم کشیدHippie.طفلی داداشم بیرون بود.کادوی خانواده یه لپ تاپ صورتی بود.درسا توش کلی آهنگ تولد ریخته بود.همون موقع روشنش کرد.منم که دهنم بسته بود فقط میزدم رو میز.تازه شمع رو هم که یه علامت((؟))بود، نتونستم فوت کنم با دست خاموش کردم.انقد بیجون بودم که نتونستم کیکم رو از بالا ببینم.وبا حالت نیمه نشسته فقط از کنار دیدم.به خاطر لوله توی دهنم هم هیچی نمیشد بخورم.آقای گرایلی هم وسطاش اومد،یادش بخیر،یه چیزی گفت:نتونستم جواب بدم.گفتم باشه بعدا !!دوستام همگی با هم یه نیم ست(گردنبند و گوشواره)خریده بودن.البته میدونستم کادوی مامان اینا چیه.چون درسا ازم پرسیده بود چه رنگی باشه؟.منم گفته بودم صورتی .تا کیک رو بریدن و وسایل رو جمع کردن و فیلم گرفتن.تولد یک ساعتی طول کشید، من واقعا خسته شده بودم.بالاخره تموم شدو بازم من موندم و تنهایی.... با تزئینات تولدم..عصری که میخواستن لباسامو عوض کنن تزئینات نمیذاشت پرده ها بسته بشه .هیشکی دلش نمیومد بازشون کنه..خانوم شیخی و رحمانی اومدن روی چوب پرده ها ملافه انداختن که از بیرون چیزی معلوم نباشه.

تولد و مرگ را درمانی نیست

مهم این است که فاصله میان این دو را شاد زندگی کنیم  . . .







موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
برچسب ها: /تولد در آی سی یو/،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:11 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

37-شب و صبح قبل از تولدم

 شب تلخی بود.(خانوم...)میگفت با ما قهری؟(په.نه.په...رفتم زیر ملافه هوا خوری)،مارو تولدت دعوت نمیکنی؟گفتم همه دعوتن،شما هم بیاین.
بالاخره صبح شد وشیفت عوض شد.صبح خانوم محمدی پرستارم بود.خیلی مهربون بود. دکتر فرمند (متخصص ریه )اومد منو ویزیت کرد،گفت حالا زوده اکس تیوب بشه
.منم به خانوم محمدی گفتم به درسا زنگ بزنه بگه همه میدونن امروز تولد منه،منتظر نمونه تا لوله ها رو  باز کننgirl_to_take_umbrage2.gif،مثل اینکه تا چند روز دیگه  قرار نیست این اتفاق بیفته.درسا هم گفته بود،نه ما همه کارارو کردیم.بهش بگید نگران نباشه .یه خانوم دکتر هم اومد گوشمو دید،گفت مشکلی نیست.دردش عوارض داروهاست.آقای اردلان(کمک بهیار)رفت مشهد گفت واست خیلی دعا میکنم..فکر کنم نزدیکای ظهر بود،خانم ابولقاسمی(کمک بهیار)اومد گفت:میخوای بری حموم؟؟گفتم آره..ولی چه جوری با ونتیلاتور؟؟گفت توی حموم دستگاه داریم.بعدش منو با یه تخت دیگه که دورش میله داشت بردن حموم.همینجوری دراز کشیده منو شستن تمام مدت هم داشتم اکسیژن میگرفتم.(وقتی آوردنم سر تخت بهم گفت یادت باشه اولین کادو رو من بهت دادم.بردمت حموم.کادوی خیلی قشنگی بود)مخصوصا واسه من که بیشتر از 8-9 روز بود (CBR)بودم.البته هرروز لباسا و ملافه هام رو عوض میکردن،ولی جای حموم رو نمیگرفت.بعدش هم یه لباس سفید مایل به سبز کردن تنم.فکر کنم آبرومندانه ترین لباسی بود که توی (ICU)تنم کردن.بعد اون دیگه من منتظر بودم تا مامان اینا بیان



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
برچسب ها: /تولد در آی سی یو/،

[ دوشنبه 28 بهمن 1392 ] [ 01:09 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

36-تلخ ترین لحظه های من2

صبح شد و دوباره شیفت عوض شد.،پرستارم هم خیلیییی خانم مهربونی بود.حیف اسمش یادم نیست .ولی یادمه چشماش رنگی بود.به من میگفت تو حتما خیلی استرس داشتی ،وقتی که درس میخوندی.وقتی هم بهش گفتم یکی از کمک بهیارا دعوام کرده گفت ازش ناراحت نشو.مشکل قلبی داره.آخه یکی از کمک بهیارا  وقتی که میخواستن ملافه ها  ولباسامو عوض کنن خیلی اذیت شد وکلی غرزد.منم خیلی ناراحت شدم و اشکم درومد.همینطوری که با عصبانیت نگاش میکردم گفت:چته؟؟تمیزت کردیم،حالا طلبکاری؟؟هر چیزی که اون دور و بر بود میکوبید به هم.منم خیلی ناراحت شدم و برای پرستارم نوشتم نمیخوام هیچ کاری واسه من بکنید،من پرستار خصوصی  میگیرم، البته اون خانوم بعدا که فهمید ازم عذرخواهی کرد.شیفت عوض شدو باز همون خانومه(...)پرستارم شدکه هرجا میرفت دستمو میبست!!! .منم منتظر درسا بودم درسا گفت رفتم کیک سفارش بدم گفتن هر وقت بخواین چند ساعت قبلش بگین،حاضر میکنیم.فرداش تولدم بود.من فکر میکردم قراره لوله ها رو باز کنن و خوشحال بودم،تا شب که بازم (خانوم...)برای شام رفت و دست منو بست.تشک من ازین تشک های مواج بود،وقتی فشارسنج باد میشد و من جابه جا میشدم لوله هم جابه جا میشد ومن با دست میاوردمش وسط.میگفت دست نزن، وگرنه دستتو میبندم ها.،تا دکتر بیهوشی بیاد و تو رو دوباره اینتوبه کنن ارست(ایست قلبی)میکنی.فکر میکرد من میخواام لوله رو باز کنم ولی من همچین قصدی نداشتم.رفت نشست جلوی تلویزیون که داشت (سریال هوش سیاه) نشون میداد.یهو یکی از بهیارا(خانوم ت) بهش گفت من دارم به لوله دست میزنم.اونم به آقای اردلان(بهیار)گفت بیاد دست منو ببنده.اونم دلش نمیومد و یه گره شل زد که من بتونم بازش کنم.خانوم(...)اومد ،گفت این چه گره ایه؟؟خودش محکم گره زد.گفت هروقت آروم شدی دستتو باز میکنم. به دکتر قدیانی هم میگم همکاری نمیکنه.با خودم گفتم .نه..هروقت هوش سیاه تموم شد دست منو باز میکنی.!!!بعدش هم رفت نشست جلوی تلویزیون و تا ته فیلم رو نگاه کرد.منم با دستای بسته کلی گریه کردم. الان هم که بهش فکر میکنم میگم حقوق بیمار به جهنم،حقوق بشر چی میشه!!!بعد هوش سیاه اومد دست منو باز کرد.منم سرمو بردم زیر ملافه.که زنگ بخش رو زدن.دکتر جون بود.اومده بود منو ببینه.واسش نوشتم میشه به اینا بگین انقد دست منو نبندن. .گفت ممکنه خوابت ببره، لوله رو بکشی.گفتم اینجا کسی خوابش نمیبره.کارتمو بهش دادم.نگاش کرد،گفت فردا درمانگاهم،اگه مریضا بذارن میام.یکی  دیگه از پرستارا(خانوم پر حرف!!!) به دکتر گفت فقط به شما کارت داده،دکتر جون گفت خب شما خبر داشتین.تازه یه جوری که انگار من مقصرم به دکتر گفت فردا خودش پرستار میشه، یکی اذیتش کنه،دکتر جون هم گفت :نه چرا اذیتش کنن؟؟؟؟اونجا بود که گفتم دمت گرم دکتر جون.یه دونه ای!!..
پرستاره خیلی هم بد خون میگرفت.سرنگ رو مینداخت ته کاتتر،اولی رو پر میکرد،مینداخت دور،دومی هم همینطور،سومی رو میریخت تو لوله آزمایش.البته میدونم واسه این بود که جوابش خطا نداشته باشه.ولی اینکار توی وضعیت من با اون همه کم خونی درست نبود.(حداقل وقتی خواب بودم باید میگرفت،نه جلوی چشم خودم.



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 06:54 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

35-پایان شب سیه،سپیدست

من هم که احساس میکردم از زندان خلاص شدم،و فرشته نجاتم اومدهبه این پرستار جدید(خدارو شکر اسمشو نمیدونم!!) نوشتم لوله تنفسم جا به جا شدهگفتم دمپایی میخوام!!((اثر مورفین ها هنوز نرفته بود و من فکر میکردم میتونم از تخت بیام پایین و برم (WC)فقط دمپایی ندارم)).اونم اهمیت ندادو گفت:بخواب بابا.موقع ساکشن و تعویض باندا خودم خواستم درستش کنم که هی دستمو میاورد پایین ومن هم اصرار داشتم لوله رو درست کنم،ولی آخرش عصبانی شد دستمو بست به تخت.کاف فشارسنج هم پیچید دور بازوم و پالس اکسی متری هم به انگشتم.دیگه من هییییییچ کاری نتونستم بکنم.
منم به شدت عرق کرده بودم و تب داشتم،صبح که هوا روشن شد، پرستارا آزمون داشتن و اون آقا هم رفت و یه خانوم(پرحرف!!!) اومد بالای سرمن.خیلی حرف میزدعصبانی.البته نه با من با همکاراش.از سر بخش به ته بخش تلگراف میزد.من همچنان هیچی نخورده بودم درحالیکه ظهر شده بود و شیفت دوباره عوض شد.الان حساب کردم،دیدم اون موقع 30ساعت میشد که من هیچی نخورده بودم و شیفت عوض شدنگراننمیدونستم پرستار بعدی کیه؟؟!!
دوباره اولین پرستار بعد از بیهوشیم(آقای حسین زاده) اومد
.واسش نوشتم یه استاد آناتومی داشتیم میخواست بگه غذا بخوریم میگفت یه نون بندازیم ته حلقمون،الان بیشتر از یه روزه من نون نخوردم!!سریع از همون پودرا(تیپیس) درست کرد....،واسم توضیح داد که این یه غذای  پودریه،که توش انواع مواد مورد نیاز بدن یه بیمار اینتوبه هست.(تیپیس)آدمو سیر نمیکرد.مزه ای هم که حس نمیشد.فک کنم فقط از مردن بر اثر خالی بودن معده جلوگیری میکرد.بهش گفتم گوشم درد میکنه.فکر کنم عوارض آنتی بیوتیکا باشه!!!دستام باز بود،ولی باندای دور دستم یه گره کور داشت،که من با اون دستای بی جون نمیتونستم بازش کنم، قیچی آورد،باندا رو قیچی کرد،وقتی دید تب دارم،چند تا گاز خنک رو پیشونیم و پام گذاشت.همه قطره های چشممو به موقع میریخت،اسپری هایی که برای تنگی نفسم بود رو موقع ساکشن میزد،اصلا هم دستمو نبست.من خیلی از رفتار اون شبم که تازه بهوش اومده بودم،شرمنده بودم،ازش عذرخواهی و تشکر کردم،گفت وظیفمه...یعنی دوست داشتم زمین دهن باز کنه،من برم توشبهش گفتم من هوس قیمه ی مامانمو کردمconnie_feedbaby.gifجریان چه جوری مریض شدنم رو هم براش نوشتم،همه رو با دقت میخوند و  سوالامو جواب میداد.
عصر درسا اومد.واسم کارت دعوت آورده بود تا به هر کی خواستم بدم.اسم دوستامو واسش نوشتم وگفتم دعوتشون کنه،خوراکی هم بگیره و بگه وروی کیکم  رز آبی و صورتی بذارنhttp://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/cakesmileyf.gif
قرار بود لوله های تنفسی منو باز کنن ومن واسه روز تولدم اکس تیوب باشم.ولی........بعدا میگم.!!

من قرار بود یه کارت برای دکتر جون بنویسم ولی توی توهماتم (شاید هم واقعی... نمیدونم)فکر کردم دکتر جون رفته قم،و اون روز نمیاد.ولی عصری اومد.پرستارم بهش گفت :گوشم درد میکنه! فردا هم تولدمه.گفت خیلی خوبه.گوشش هم (ENT)میاد میبینه.(متخصص گوش و حلق وبینی).اما کارت رو ننوشته بودم ،نشد اون روز بهش بدم.شب که درسا زنگ زده بود حالمو بپرسه پرستارم بهش گفته بود دلم قیمه مامانمو میخواد.شب دوباره باید ازم (ABG)میگرفتنgirl_impossible.gif،تو دلم گفتم وااای تا از من با این همه ورم (ABG) بگیره ،جونم درمیاد،چشمامو بستم،بعد چند لحظه گفت:ببخشید(ABG)بود،وگرنه از ورید میگرفتم،دیدم سرنگ خون دستشه،گفتم ااااااااا گرفتین؟؟girl_hide.gif،من هیچی نفهمیدم!!!اون شب با اینکه حال روحیم خوب بود،ولی حال جسمیم تعریفی نداشت.آخرای شب واقعا لوله اذیتم میکرداسپری لیدوکایین زد توی گلوم، یه کم بهتر شدم و خوابم بردNightهرچند که تا صبح چندین بار بیدار شدمولی تا فردا صبح پرستارم همین آقای حسین زاده بودخیلییییییی حواسش به مریضاش بود،تقریبا روزبدون استرسی برای من بود



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 03:15 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

34-نقشه هام نقش بر آب

من برای اینکه لوله درست بشه یه نقشه کشیدم،گفتم بهش میگم آب میخوام،وقتی آب آورد سرفه میکنم تا بریزه روی باندهای اطراف صورتم،ومجبور شه عوضشون کنه.اون موقع من میتونم لوله رو جابه جا کنم....بهش گفتم،تشنمه...اونم اومد از توی (NGT)به من آب بده.گفتم اینطوری نه..بریز توی دهنم.ریخت و من سرفه کردم،یهویی دیدم گفت نمیخواد کار میدی دستمون و تمام نقشه هام نقش برآب شد.(ABG)یه عذاب دیگه بود که فکر کنم یه روز در میون میگرفتن.(گازهای خون شریانی رو بررسی میکردن)از شریان خون میگرفتن،خیلی درد داشت.هرکسی هم نمیتونست اونم از من با اون همه ادم و ورم.شب در غیاب آقا یه پرستار دیگه اومد از من(ABG)بگیره.تازه سوزنو کج کرده بود و داشت به یکی از پرسنل اونجا توضیح میداد،دو بار سوزنو کرد تو دست من ولی نتونست بگیره،منم گفتم نمیخواد بگیری.گفت نمیشه که...پرستار خودم رسید و این دفعه  اون تونست بگیره...بعد از چند دیقه کاشف به عمل اومد دستگاه (ABG)خرابه.خونی هم که برای(ABG)میگیرن باید زود بررسی بشه وگرنه ارزش نداره.اون موقع قیافه من دیدنی بود.تا نصفه شب هم تلویزیون رو با صدای بلند روشن نگه داشته بود تا نتیجه انتخابات رو بفهمه.شب من کار داشتم و بهش گفتم پرده های اطراف منو بکشه،گفت نمیشه!در صورتیکه بقیه پرستارا این کارو میکردن حتی موقعی که تزئینات تولدم نمیذاشت پرده ها کشیده بشه واسم پاراوان(پرده سیار)آوردن.تا صبح من بیداربودم.صدای اذان صبح رو شنیدم در حالیکه به شدت تب داشتم وتمام تنم خیس عرق بود.یه جوری که پتوی روی تختو انداختم پایین .آقا واسه خودش قدم میزد..یکی از پرستارای خانوم اومد پتو رو انداخت روم و گفت آقای...دعوات میکنه ها!!
اونجا دلم میخواست به خدا بگم:خدایا...جهنم راه دست تر نبود؟؟؟
قبل از اینکه صبح بشه شیفت رو تحویل یکی دیگه از پرستارا (یه آقای جوان) داد و رفت.



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،
برچسب ها: /اعترافات من/،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 01:45 ب.ظ ] [ بهار ]

[ دلت سوزید؟؟() ]

33-تلخ ترین لحظه های من1

از همون لحظه های اول ازش خوشم نیومد.سرم بالای سر من نشتی داشت و روی سر و بالشم میریخت،یه آلبومین هم وصل کرد وهی به کاتتر من غرغر میکرد و میگفت این مسخره بازیها چیه؟؟واسش نوشتم سرم روی سر من میچکه گفت نه اون سرم نیست،آلبومینه وصل کردم  الان درست میشه.ولی من میدیدم که شیشه آلبومین خشکه وسرم داره روی سرمن میریزه.و هرچند ثانیه،یک قطره سرم سرد روی صورت من میفتاد.ریل سرم از سقف بود من بهش دسترسی نداشتم،تازه دستم جون نداشت!!وقتی دیدم این بهم محل نمیده ،به یکی از خدمه که داشت رد میشد گفتم سرم منو جابه جا کنه.خدا خیرش بده(آقای منصوری)خیلی حرفای منو میفهمید،حتی بیشتر از پرستارم.یه پلاکت هم اون لحظه واسه من آوردن ولی مثل بستنی شده بود و پایین نمیومد.کلی باهاش ور رفت هیچیش نیومد پایین. آخرش هم انداختش آشغالی.دلم میخواست میتونستم خفش کنم،بگم این همه جوون مردم رفتن واسه من پلاکت (SINGLE DONOR--تک اهدا کننده،--هر یه واحدش اندازه چند واحد پلاکت معمولیه)اهداکردن که تو بندازیش بره!!! البته شاید ازون پلاکتای معمولی بود ولی نباید اون کارو میکرد!!با اینکه پرستار قبلی بهش گفت پتاسیم 9صبح منو وصل کرده ،یکی دیگه وصل کرد،وقتی خواستم بهش بگم گفت چیه خانوم اومدیم 2تا دارو بدیم دیگه.فهمیدم که تا فردا صبح که با اینم باید خفه بشم.روزانتخابات ریاست جمهوری بود،و جو اونجا شلوغ بود.دکتر جون صبح اومد واقعا دیدنش تو اون جو نفرت انگیز بهم آرامش میداد.ولی حیف که زود رفتHello.من موندم و تنهایی.اون پرستاره با اینکه خودش هم رفت ناهار،هم چای هم شام ،هیچی به من نداد بخورم.تا عصری که خانواده اومدن،اسا جان هم با خودشون آورده بودن و از پشت شیشه بهم نشون میدادن.(اسا جان که من بهش میگم قند عسل یه خرس عروسکیه که درسا سال 86 بهم کادو داده بود،خیلی دوسش دارم واگه شبا پیشم نباشه نمیخوابم).(انگار بچمه)
وقتی درسا اومد.گفت میخوان برام تولد بگیرن. ،ولی باید اجازه میگرفتیم .درسا مسئول بخش (آقای بخشعلی )رو صدا کرد.من واسش نوشتم میشه اینجا تولد بگیرم .گفت بگیراگه خواستی ...(یکی از کمک بهیارا) هم واست آویزون میکنم .من هم که از دیدن مامان اینا خوشحال بودم خیلی تکون خوردم و لوله جابه جا شد و انگار رفت پایینتر.بهش گفتم ولی گوش نداد،گفت هر وقت خواستم ساکشن کنم اگه اشکالی داشت درستش میکنم.ساکشن یه مصیبت دیگه بود که روزی چند بار تکرار میشد برای اینکه توی لوله تنفسی رو پاک کنند واقعا عین غرق شدن بود و یکی از بدترین لحظه های عمرم بود.بعضی هاشون انگار نمیفهمیدن من نمیتونم نفس بکشم و اصلا فرصت استراحت به آدم نمیدادن ،من واقعا اشکم درمیومد و فقط سرفه میکردم.وقتی لوله رفته بود پایینتر حس میکردم دارم خفه میشم ومیخواستم بالا بیارم.ولی پرستاره، انگار نه انگار.عصری هم رفت رای بده،وقتی برگشت دوستش بهش گفت هندونه تو یخچاله،حلیم نذری هم آوردم(من با اینکه اصلا حلیم دوست نداشتم خیلی دلم خواست)رفت خوردنی هاش رو خورد ،اومد منو ساکشن کنه،خیلی با خشونت این کارو میکرد،اصلا هم لوله رو درست نکرد،دوس داشتم خودمو بزنم به خواب نیاد منو ساکشن کنه.Nightولی...

مهم نیست چه مدرکى دارید

مهم این است که چه درکى دارید . . .






موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 01:44 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

32-پرستار دوم خوب، ولی...

با اون همه توهمی که من داشتم وقتی خواهرم اومد پیشم ،اسم پسرعموم رو رو کاغذ نوشتم و گفتم مرد؟؟آبجیم گفت :نه برا چی بمیره؟تازه از دیدن بابام پشت شیشه هم تعجب میکردم ،چون میگفتم باید الان بره شهرستان ،مجلس ختم.آخه من توی توهمام دیده بودم که پسر عموم مرده وخانومش رو کنار من بستری کردن ولی نمیدونم چرا هما صداش میکنن.؟؟بعدها فهمیدم هما یه خانومی بود که چند تا تخت اون طرف تر بستری بود.هی هم رو کاغذ مینوشتم حموم.حموم.کیفم کجاست،گوشیم کجاست؟؟درسا گفت همه وسایلت خونست.من هم که احساس میکردم درسا هیچکدوم از حرفای من نمیفهمه،عصبانی شدم و بهش گفتم اصن برووو.تازه فهمیدم که پرستار دیشبیم راست میگفت.پرستارم عوض شد و یه خانوم به جاش اومد.(خانوم ...)پرستار خوبی بود.همه چیزو واسم توضیح میداد،شبیه مجری برنامه کودک بود،ولی متاسفانه هرجا که میخواست بره دست منو میبست به میله تختHanging.واقعا واسه من با اون همه وسیله که بهم وصل بود،بستن دستام غوز بالا غوز بود و هییییییییییچ جوری نمیتونستم تکون بخورم.البته تنها کسی بود که بهم گفت با اینکه اینتوبه هستم میتونم از دهن آب بخورم و واقعا تشنم بود اون شبی که با اون بودم چندین بار آب خوردم.Coffeeالبته همش هم خودش میریخت تو دهنم ..،از شب تا صبح هم با اون گذشت.بهش گفتم پرستار بعدی من کیه؟؟؟همکارش خانوم عباسی گفت یه پسر خوب(آقای؟؟؟)وقتی اومد دیدم پسر خوب تبدیل شد به یه آقایی که سنشو نمیدونم ولی فکر کنم مدتها از پسر بودنش گذشته بود!!.اصلا اعصاب نداشت ،خانوم قبلی بهش گفت که من از راه دهن آب میخورم.داروهام هم توضیح داد وگفت پتاسیم ساعت 9صبح من رو وصل کرده.وشیفت رو تحویل داد و رفت



موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ یکشنبه 27 بهمن 1392 ] [ 11:40 ق.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

30-فاز اول ICU بحران ادامه داره

وقتی بهوش اومدم اولین پرستارم آقای حسین زاده بود،واقعا صبور بود و رفتارهای منو تحمل کرد.من که حرف نمیتونستم بزنم،مینوشتم، چون یه هفته بود که هیچ فعالیتی نکرده بودم،دستم جون نداشت،خودکار همش از دستم میفتاد،دوباره میداد دستم.تازه اصلا معلوم نبود چی مینویسم.فقط خط خطی میکردم.  بهش نشون دادم،گفت: خودت میفهمی چی نوشتی؟؟وقتی نگا کردم،با خودم گفتم واااااااای یعنی نوشتن یادم رفته؟؟؟
اون موقع من توی خوابم دیده بودم که کیفم روی یکی از اون تخت هاست،گوشیم هم روی ترالیه
،بهش میگفتم کیف و گوشی منو بده!!!حتی یکی از بهیارا رو فرستاد رفت نگاه کرد ولی گفت کیفی اونجا نیست منم هیچ جوری راضی نمیشدم و میگفتم من گوشیمو میخوام،گفت:تو که نمیتونی حرف بزنی،گفتم (sms)که میتونم بدمگفت:بخاطر خودت میگم،برات خوب نیست
بنده خدا هی میخواست منو قانع کنه،ولی نمیتونست همکارش اومد دعوام کرد،گفت اینجا نمیشه هیچ سیستم پرتابلی داشته باشی، گفتم گوشی من سادستآخرش به آقای حسین زاده گفت:ولش کن بابا این بیهوش بوده،توهم داره.خیییییلی بهم برخورد:smilie_girl_093:،ولی راست میگفت
من که نمیدونستم چی بهم گذشته، ولی بعدها فهمیدم توی اون یک هفته ای که بیهوش بودم همش مورفین میگرفتم تا بیهوش باشم،چون اگه بیدار میشدم ضربان قلبم تا140میرفته و خیلی بی قرار میشدمSurprise،البته درسا میگفت شاید خواست خدا بوده که هوشیار نباشی،چون نمیتونستی اون شرایط رو تحمل کنی!!smiley5166.gif





موضوع: خاطرات ICU من(تابستان 92)،

[ شنبه 26 بهمن 1392 ] [ 11:59 ب.ظ ] [ بهار ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات