دختری، تاج سر بابایی
منی که یه روز درمیون خونشون بودم
باز بیشتر از دو هفته شده بود که به خاطر این کرونای لعنتی نرفته بودم بهشون سر بزنم!
بعد از سلام و احوالپرسی،
آقا مثل قبل به نشانه ی دست دادن، پاشو آورد جلو
نگاش کردم
گفتم ولی من میخوام بغلتون کنم!
دستاشو باز کرد
و خودش محکممم بغلم کرد
بعد از ۵ ماااه!
آقا قبلا هم یواشکی دور از چشم مامانجون دست میداد گاهی
چون مامانجون حساس تره و بیشتر سعی میکنه رعایت کنه
ولی دیگه دید مقاومت بیفایده ست
اونم بغل کردم، یه بغل طولااانی
واقعا دلم تنگ شده بود
مامانجون برام چن تا زردآلوی گنده ی خوشگل کنار گذاشته بود
گفت اینا سهم توعه
شنیدم هوس کرده بودی!
آقا برامون شعری که برای روز دختر گفته بودو خوند
و من به پهنای صورت اشک می ریختم...
خدا،
شوخی هم حدی داره!
این وضعیت دیگه واقعا داره بیمزه میشه...
[ جمعه 6 تیر 1399 ] [ 05:29 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]