مدرسه ی سابق!
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 ] [ 09:38 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
مدرسه ی سابق!امروز طی یک تصمیم یهویی با چن تا از بچه ها رفتیم مدرسه؛ نمیدونم همه باهم هماهنگ شده بودن یا اتفاقی بود که این تعداااد از بچه ها امروز اومده بودن به مدرسه سر بزنن!! من تازه بیدار شده بودمو داشتم صبونه میخوردم که نرگس پیام داد گف با بچه ها که دارن از دانشگا برمیگردن، مستقیم میرن مدرسه؛ منم پاشدم زودی آماده شدم و رفتم باهاشون فائزه هم اول گف نمیاد ولی اومد و غافلگیرمون کرد! من که وارد مدرسه شدم، یه جمع 7،8 نفره دایره ای یه گوشه ی حیاط نشسته بودن رو زمین... یدفه یکیشون گف: عه میناااا ! من اصلا نشناختمشون! ینی از اون فاصله نفهمیدم کی بود! فقط دست تکون دادم هرکی که بودی، اگه این پست منو میخونی، بیا و خودتو معرفی کن عزیزم! یکم بیشتر از 10 نفر بودیم؛ از معلما خانوم یامولا جاااان بود (شیمی) و خانوم آسمانی (فیزیک رشته ریاضیا) که فقط همین دوتا محبوب بودن بینشون البته معلمای کمی مدرسه بودن کلا... اینم بگم! آخه روز چارشنبه سوری کی دیگه میره مدرسه؟! اسفند که به این روزای آخرش رسید، دیگه باید درسو مدرسه رو تعطیل کرد و نرفت! درحالی که اکثر چارمی ها مدرسه بودن شما چیکار میکنین تو مدرسه؟! پاشین برین خونتون!! ما که پارسال بعد از امتحانای دی دیگه نشد یه روز غایب نداشته باشیم!! کل بهمن به طور میانگین روزی 12 نفر سر کلاس بودن!! از یه کلاس 33 نفره! یکم تو مدرسه چرخیدیم و یکم با چن تا از بچه ها صحبت کردم (راستی محدثه! چن تا از چارمی های امسال ینی سومی های پارسال سلام رسوندن بهت) خانوم غلامی( معاون) کلی تحویلمون گرفت حتی بهمون پفیلا داد و گف شما دانش آموزای بامعرفتی بودین که اومدین به ما سر بزنین و کلی تعریف های دیگه کرد ازمون جلوی معلما آخه ما همه رفته بودیم تو دفتر نشسته بودیم خانوم آزادی (مدیر) و خانوم اکرمی ( خواهر مدیر) و خانوم حسینی ( معاون فناوری) دقیقا قبل از اینکه من برسم ، رفته بودن!! حیف... حالا ما بازم دلمون برا مدرسه تنگ میشه و میریم... تازه الان که خونمون خیلی نزدیک تر هم شده!! دیگه... همین دیگه...!
[ سه شنبه 22 اسفند 1396 ] [ 09:38 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] این روزادیروز برای اولین بار خودم از خونه تا دانشگاه رانندگی کردم! خیلی مسیر ساده ای بود! البته این بار مامانم کنارم بود، ولی از دفعه های بعد خودم میتونم تنهایی برم و بیام... البته اگه مثل همیشه خانواده ماشینو لازم نداشته باشن خودشون!! خداروشکر دوسه روزیه که بارون میاد هوا خیییلی خوبه راستی بازم برای اولین بار بود که زیر بارون رانندگی کردم! خیلی حس قشنگی بود ..... این روزا مشغول اسباب کشی ایم دوباره... و در حال مرور خاطرات با هر وسیله ی ریزی که می بینیم... اسباب کشی با وجود خستگیاش، حسای خوب خودشم داره .... در اوایل ترم دوم به سر میبریم؛ درحالی که دانشجو بودن داره کم کم عادی میشه! و دوری از دوستای قدیمی و تنهایی قابل تحمل تر... همچنان راضی از رشته و ناراضی از دانشگاه! و همین طور راضی از همکلاسی هایی که نسبت به ترم یک، واقعا تغییرات ملموسی داشتن!
[ سه شنبه 8 اسفند 1396 ] [ 12:56 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |