˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙

✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿

یکسال گذشت!

خیلی دلم میخواد انقد بهش فک نکنم؛
ولی با هر چیز کوچیکی یادش میفتم...

واقعا یکسال گذشت...
یکسال از روز فوت خانوم جندقیان و تولد پسر خانوم بیان!
خدا انقد قشنگ و واضح داره نشونم میده رفت و آمد آدماشو...
ولی من کی میتونم درک کنم که هممون مسافریم تو این دنیا؟
کی قراره کنار بیام با این موضوع؟؟

بیچاره اونی که بیشتر بمونه...

روحت شاد خانوم جندقیان عزیز

هشتگ‌یک‌فرصت
هشتگ‌یک‌زندگی
هشتگ‌منِ‌ترسو


[ سه شنبه 29 آبان 1397 ] [ 06:20 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : خیلی پرایوته

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ شنبه 26 آبان 1397 ] [ 06:43 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

مطلب رمز دار : احساسات زیادی!

این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


[ شنبه 26 آبان 1397 ] [ 03:18 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

بی ربط نوشت

 






از اون روز خنثی ها که میشینی زیر بارون تو ایستگاه اتوبوس عقربه های ساعت هی دور میزنن دور سرت 
*تجربه جدید 
*آهنگ های جدید 
*زندگی جدید 








پی نوشت!!!!!

 آدم هایی که جرئت ندارن تموم کنن درگیری ها شونو 
محکوم به عذابن


[ سه شنبه 22 آبان 1397 ] [ 01:23 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

:-((

گاهی همین حرف زدنِ ساده چقدر سخت میشه...


[ یکشنبه 20 آبان 1397 ] [ 02:09 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

سشنبه شلوغ

سشنبه یه روز شلوغ بود 
این روزای شلوغمو خیلی دوس دارم که همش باید تو رفت و امد باشم و حس مفید بودن کنم 
صبح ساعت یه رب به هشت از خواب بیدار شدمو صبونه نخورده خودمو رسوندم دانشکده کلاس بیوشیمی 
همین طوری که داشتم وسط کلاس ادامه داستانمو مینوشتم و استاد هم فک میکردم دارم تند تند جزوه مینویسم و بهم نگاه تحسین آمیز میکرد موبایلم زنگ خورد 
که  مربی رانندگیم بود گف 9 بیا آموزشگاه کلاسو ساعتشو برات درست کردم .
  پرانتز باز :
  ‏استاد بیوشیمی یه ادم خودخواه که فک میکنه ریس دانشجوهاس و به شدت بداخلاقه ولی خودش فک میکنه خیلی با دانشجوهاش صمیمی عه و از 8 که کلاس شروع میشه تا خود پنج دقیقه به ده هممون رو تو کلاس بدون انتراک نگه میداره 
  ‏پرانتز بسته .
حالا من ساعت پنج دیقه به نه با کلی نا امیدی به استادم گفتم ببخشید من ی مشکل شخصی برام پیش اومده میتونم 9 و پنج دیقه برم ؟ و در کمال تعجب گف بله بفرمایید حتما 
:)) فک کنم خوشش اومده از جزوه نوشتنم و اینهمه دقت و علاقم ب مطالب کلاسش :)) 
خلاصه ک 9 تا 11. آموزشگاه بودم که بسی از خودم راضی ام برای پارک دوبل های قشنگم و البته همس ب خودم غر میزنم ک چرا تو تابسون نیومدم کلاساشو .
بعد اموزشگاه دوباره باید سریع اسنپ میگرفتم میرفتم تا دانشکده پرستاری 
نمایشگاه معرفی کانون ها رو گذاشته دانشگاهمون و کانون ادبی ارغوانمون غرفه اش دست منو دوتا از پسر های پرستاری و اتاق عمل بود 
حالا من ک تا حالا نرفته بودم دانشکده پرستاری فقط برام یه لوکیشن فرستاده بودن از رو همون مسیر اسنپ رو زدم تا یه تابلو علوم پزشکی دیدم پیاده شدم از تاکسی و ماشینه رفت 
من موندم و یه در بسته از دانشکده پرستاری کلی پیاده رفتم کوچه بغلی ببینم راه داره که برسم به در اصلی یا نه 
ک راه نداشت و کوچه بن بست بود 
دوستای پرستاریم گفته بودن اگ پیدا نشد زنگ بزنا ولی من گفتم زشته زنگ نزدم بهش ن بعد کلی گشتنتو کوچه ها در اصلی رو پیدا کردم 

دانشکده پرستاری ساختمونش از بهداشت هم بدتر بود ولی بجاش انقد همه دانشجوهاش باهم صمیمی و خوب بودن که اصلا حس معذب بودن نداشتم به عنوان بار اول 
کلی هم شلوع بود و تو سالن ش زندگی جریان داشت *_* و کلی بهم خوش گذشت 
پرانتز باز: 
ساختمون دانشکدشون قبل ی مدرسه بوده و یه مرده هم بود ک هی وسط سالن داد میزد بفرمایید کلاساتون شروع شده بعد استاد نرید تو :))) کلی بهشون تیکه انداختیم ک انگار هنوزم ناظم دارید 
و واقعن هم شبیه ناظما گیر بود مرده .
پرانتز بسته 
بعد این که تایم غرفمون تموم شد سریع اسنپ گرفتم برگشتم دانشکده کلاس کلیات محیط زیست داشتم 
ک تا نشستم سر کلاس کیانا پیام داد بیا بریم خونه مینا قهرمانی روضه گفتم من تا پنج و نیم کلاس دارم ولی گف دیگه بیا بیرون من چارو نیم دم در دانشگاه منتظرتم 
هیجی دیگه این استاده کلاسش اجازه نمیخاد چار ونیم کیفمو برداشتم رفتم بیرونو رفتیم خونه اون یکی مینا روضه 
مینا کلی جات خالی بود :* 
بهمون آش دادن و 5 تا شاخه گل رز و کیک های خوشمزه و نون پنیرای تزیین شده قشنگ 
یه حدود چل دیقه اونجا بودیم بعد کیانا گف بریم دور دور دیگه 
رفتم جلوی بستنی داش علی زدیم کنار و یه زنگ ب مینای خودمون زدیم ببینیم کجاس بیاد بریم ولگردی مثل همیشع :)) 
که رفته بود خونه دیگه داشت تازه میخابید 
ساعت 6 و نیم بود راه افتادیم بریم سمت فلکه مفید ک وسط فلکه صدوقی یه پراید احمق کوووبید تو در طرف راننده 
جوووری زده بود ک چرخاش بین چرخا و سپر ما گیر کرده بود. و در کیانا باز نمیشد دیگه .
ی سرباز اونجا وایساده بود گف من دیدم دیگه صحنه رو ماشین هاتونو جا ب جا کنید 
ماشینو اوردیم کنار خیابون ی افسر اومد گف خب خانما مقصرن. :| کیانا هم ک ترسیده بود اولین تصادفش بود هیچ اعتراضی نمیکرد پیاده شدم میگم چرا ما مقصریم 
قهقه میزنه میگه چون من میگم 
پسره هم فقط سپر ماشینش سیاه شده بود 
کیانا میگف من قبول ندارم ک مقصرم افسره دوباره میزد زیر خنده میگف خب قبول نداشته باش میخاسم بزنم فکشو بیااارم پایین مردک احمقو 
حالا پسره هم سپر ماشینو گرفته بود میکشید بیرون میگف ببین سپرم شکسته پول سپر شکستمو بدید راضی شم گفتم از کجا معلوم از قبل سپرت شکستع نبوده ؟؟؟ 
گف یعنی میگی من دروغ میگم ؟ پس رضایت نمیدم 
گفتم نده ولی اگه پول میخای هم باید بدی ما ماشینو ببریم تعمیرگاه مدنظر خودمون بعد پولشو بدیم 
یدفعه ای افسره نگاه کرد رو گواهینامه کیانا ک تازه ی ماهه اومده گواهینامه رو گذاشت تو جیبش گف بفرمایید پاسگاه :/ گف گواهینامه دار کنارت نیس حرفمم ک قبول نداری پس رسید میکنم کلاس ها رو بری دوباره ازمون بدی بیا پاسگاه 
حالا کیانا هر چی ب دایی و خاله اش زنگ میزد ک بیان جواب نمیدادن ک 
رفتیم پاسگاه فلکه مفید افسره اومده با لحن تحقیر امیز میپرسه حتما چن بااارم ازمون دادی تا قبول شدی :/ کیانا میگه ن بار اول اتفاقن قبول شدم افسره میگه خب پس همون شانسی بوده 
حیف گواهینامه دستش بود باید با تعامل حلش میکردیم و گرنه گند میزد ب کل هیکلش.
کلی صحبت کردم راضی ش کردم که تعهد بگیره از کیانا که دیگه بدون ی با سابقه نشینه و افسرم راضی شده بود فقط گف باشه پس منتظر میشیم دایی ش بیاد ک بشینه ک کنارش .
حالا دایی ش چقد رو اعصاب من بود :| هی بش میگفتم من افسرو راضی کردم شما فقط برو گواهینامه رو بگیر 
رفته جلو میگه عه خب جناب سروان پس باید کلاسا رو . بله چشم حتما !!!!! 
من و کیانا پوکر فیس بودیم !!  خودمون رفتیم گواهینامه رد گرفتیم از پلیسه 
پنجاه تومنم نقد دادیم ب اون پسره 
ک برگشتیم خونه و روز پر ماجرام تموم شد .


[ چهارشنبه 16 آبان 1397 ] [ 10:20 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

این داستان: استاد وقت نشناس!

همون استاد بیشوری که یه رب بعد از شروع کلاسش تازه زنگ میزنه خبر میده که نمیتونه بیاد، ساعت ۱۲ شبم پیام میده که فردا ۸ صب پاشید بیاید برای جبرانی!
تازه کسایی که ارائه داشتن هم مسلط باشن...
اوکی!
ما که تایممون همیشه خالیه و بچه ها هم همه تو همین شهرن، فقط منتظریم تو بگی کی بیایم سرکلاس!
ینی حقشه نرم واقعا!
مثلا شبا زود میخوابم، خبردار نشدم...
وقتی این استاد برنامه ی ۳۰ نفر دانشجوش براش مهم نیس، دلیلی داره من بخوام احساس مسئولیت کنم و به خاطر ارائه م برم سر کلاس؟!

********

من که خواب موندم
ولی اون بدبختایی که خودشونو رسوندن به کلاس، گفتن تشکیل نشد
استاد پررو ! با این وضع اطلاع رسانیش توقع داشته همه هم بیان!
گفته تعداد کمه، کلاسو میندازیم بعد ازظهر :/
بعدم با اون یکی استاده هماهنگ کرده و وقت کلاسشو ازش گرفته!

اصن چرا اون هرچی گف ما باید بگیم "چشم"؟!
مگه روز و ساعت جبرانی نباید با مشورت دانشجوها و رضایت همه انتخاب شه؟

ولی اگه همون صب پاشده بودم رفته بودم دانشگا، الان مامانم نمیگف ماشینو کار دارم با اسنپ برو


[ دوشنبه 7 آبان 1397 ] [ 02:24 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

از هر دری سخنی


اول اینکه 
مینا منو ببخش 
حوصلم سر رفته بود قالبو عوض کردم 
بعد هیچکدومو نپسندیدم. اونی ک بود از قبلو پیدا نکردم ک بزارمش دوباره 


دوم 

حس جدیدم ب محیط دانشگاه 

پارسال ک رفتم سر کلاس فقط 12 تا دختر و یدونه پسر بودیم سر کلاس 
یه کلاس خلوت خوب که حس این مدرسه غیرانتفاعی ها رو بهم میده 
با حیاط پر از درخت های انار و نیمکت های سبز رنگ بین گل ها و درختاش 
تازگی ها که تو حیاطش زندگی بیشتر جریان داره *_* 
میز تنیس همیشه پر دختر یا پسرایی ک راکت گرفتن دستشون دارن پینگ پنگ بازی میکنن یا پسرا توپ اوردن دارن فوتبال میزنن تو دروازه کوچیک های گل کوچیک 
ی هفته هم تور والیبال کشیدن برامون 

البته بعضی وقتا صحنه های مسخره ام میبینی 
در کمال احترام ب انتخاب پوشش شون 
ولی یهووو میبینی خفاش شب داره رو هوا با توپ ابشار میزنه تو زمین حریف 
خب دخترم دربیار اون چادرو برا والیبال :)


حالا من این ترم سه تا درسامو با ترم یکی ها برداشتم 
13 تا پسرر دارن 12 تا دختر یعنی دیر برسی صندلی گیرت نمیاد بشینی 
شانس نداشتیم ما یذررره :)) 
یعنی ها کل دانشکده بهداشت سر جمع تا پارسال 25 تا پسر نداشت ک امسال 13 ورودی رشته ما پسرن 
خود استادا هم تعجب کردن 



سوم:
کلاس دفاع مقدس از اونجایی ک عمومی و ساعت کلاسش بعد ازظهر از همه دانشکده ها انتخابش کردن ک بیان دانشکده ما 
تشکیل شده از ترم 7 ای های حرفه ای و ترم یکی های محیط و بقیه ک مثل من اضافه برداشتن این درسو 
حدودا میشیم 40 تا دختر و 4 تا پسر که از دانشکده پردیس اتاق عمل میخونن میکوبن از پردیسان میان ک برسن به این کلاس و ساکت و اروم همیشه میشینن کنار در ورودی 

هفته پیش ک رفتیم سر کلاس اون پسرا با یه ربع تاخیر اومدن تا خواستن ک بشینن سر جاشون استاد احمق گف 
نه من با آموزش هم صحبت کردم اسم شماهارو از لیست این کلاس خط بزنن 
:| بعدم در کلاس روشون بست 
اونا دوباره درو باز کردن گفتن چرا استاد عاخه 
ما ترم اخریم اگه اینو برنداریم باید یه ترم دیگه هم بیایم الکی 
اون استاد بیشعور هم همین طوری ک اهمیت نمیداد بهشون جواب داد اخه دخترای کلاس من معذبن با شما و راضی نیستن تو کلاس باشید 
:| همه دخترا پوکر فیس شده بودن ک این چی داره میگه برا خودش اخه 
پسره پرسید خانما شما راضی اید ما بیایم تو !؟!
اکثریت گفتن معلومه ک اره اصن این بحثا زشته تو محیط دانشگاه 
ک چارتا دختر بسیجی از گوشه کلاس صداشون بلند کردن ک نه استاد ما سختمونه معذبیم حذفشون کنید 
-_- آخ ک میخاستم بزنم تو دهنشون ک انقد هنوز فکراشون بستس 
-‏خب شما ک میدونید دانشگاه مختلط عه پس اصن از اول میرفتید حضرت معصومه یا دانشگاه قم تو انتخاب رشته-
 اون یکی شونم با پرویی تمام رو ب بقیه دخترا با نگاه تاسف باری میگف کاش انقد شان خودتونو برا چارتا پسر پایین نمیاوردید فک کنن شما هول اید :| 
گفتم مشکل از ذهن تو عزیز من که نمیتونی ببینی چهار نفر اون جلو بشینن و کاری نداشته باشن بهت 
بقیه هم کم کم صداشون در اومد ک استاد یعنی چی اینکارا دانشگاه اگه نمیخواست تو انتخاب واحد قبول نمیکرد اینارو 
پیرمرد احمق هم میگف اخه کلاس شلوغه 44 نفرید اینا حذف شن بهتره خلوت میشه !!!(اره اینا حذف شن ک تو بشینی بهمون شماره موبایل دوستتو بدی بگی بلیط اب و تاب میفروشه فامیلی منو بگید بیشتر تخفیف بگیرید )
گفتم استاد ظرفیت کلاسای دانشگاه تو انتخاب واحد 100 نفر نوشته شده پس قانونا حق دارن سر کلاس باشن 
ک بلاخره راضی شد درو کامل باز کرد ولی گف پس صندلی بزارید پشت در بشینید !!

چقد اعصابم خورد میشه ک تو قم بی اهمیت ترین مسائلو هم چندتا ادم متظاهر ریاکار به حاشیه میرسونن 




چهار :
 یه چیز جدیدی ک خوشالم کرده چند روزه اینکه رفتم سراغ نوشته ها و داستان کوتاه هایی ک پارسال نوشتم و  با اینایی ک امسال دارم مینویسم مقایسه شون کردم و پیشرفت چشمگیر خودمو دوس داشتم و راضیم کرد 
 ‏الان حتی نوشته های این ماهم از ماه قبلی بهتره .
 ‏چقد ذوق میکنم ک سال دیگه همین حس بهتر شدن و روند صعودی رو نسبت ب سالی توشیم داشته باشم *_* 


حسن ختام : از اون پست طولانی هاس ک مینا دوس داره :*


[ یکشنبه 6 آبان 1397 ] [ 11:16 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

اتفاق های قشنگ

دیروز دسته جمعی رفتیم بیرون 
کیانا اومد هممونو چپوند تو ماشینش   رفتیم تا شهرک قدس کافه مونه 
یه کافه قشنگ که کیفیت خوراکی هاش نسبت به قیمیت شون خیلی خوبه بنظر من
توی کافه مینا یدفعه گف من حس میکنم اون مرده ازمون عکس گرف
خلاصه اهمیتی بهش ندادیم و بعد از یک ساعت و نیم اونجا بودن ساعت 8 اومدیم بیرون دو ساعت بعدش دیدم بیچاره برا استوری پیج کافه اش میخاسته 
:(( همیشه قضاوت نادرست میکنی خانوم مینا
. بعد کافه  اصلن دلمون نمیخواست که بریم خونه هامون  یذره بی هدف گشتیم تو خیابان ها

                    از اونجاااا که قم هیچ محل منااااسبی برای دخترا نداره
                    پارک ها که اصلا انتخاب قشنگی نیستن اونم ساعت 9 شب 

 مینا مثل مادری مهربان و قدیسه ای فداکار بهمون مکان داد نرگسو گذاشتیم خونشون و خودمون رفتیم خونه بابامحموووود ایناااا
قرار بود تا ساعت 11 و نیم خونه هامون باشیم ها ولی ما ها دور هم که میشیم 
نخورده مستیم  اونم با آب انگور سفارشی از باباشون ک دیگه ساعت از دستمون در رفت دیدیم دو شبه لباسامونو میپوشیم ک من و زینب و کیانا بریم منزل 
میریم تو کوچه  کیانا میگه تاریکه من میترسم پشت ماشین بشینم زینب تو بشین 
زینب قفل درو وا میکنه ک بشینه اونم تاریکی بهش غالب میشه
عاخه ماشین که ترس نداره -_- خلاااصه که 
رفتیم بالا دوباره لباس عوض کردیم و شب موندگار شدیم  ساعت 4 و نیم خابمون برد
حالا من نمیدونم مینا خانم چرا گوشیت باید 7 صبح هی زنگ بزنه هی زنگ بزنه منم نه ک عادت ندارم دست به گوشی دوستام بزنم هی بجا اینکه قطش کنم هی چرت شو میزدم دوباره دو دیقه بعد آلارم میداد 
7 و نبم صیح زینب و کیانا و من لباس پوشیدیم ک بریم خونه هامون :)) زینب باید خواهرشو میرسوند آزمون؛ داشتیم از در میرفتیم بیرون 
ک مریم گففف یعنیییی چییی بابام براتون حلیم و کلپچ گرفته باید بمونین 
منو گروگان گرفتن  (علی رغم میل باطنی م ها) ک کیانا اینا برگردن دوباره صبحانه اونجا 
ساعت 8 و نیم صبونه رو خوردیم ک دایی کیانا زنگ زد گف بیاد خونه کارش داره
ساعت ده صبح برا بار سوم لباسامونو پوشیدیم ک بریم 
گفتم حالا چ کاریه جمعه اس بمونیم کیانا بره برگرده

نرگس خیلی حیف شد ک شب پیش ما نبودی جای خالی ت واقعا حس میشد و چقد خوب بود ک واسه ناهار بهمون اضافه شدی باز کامل کردی این جمع قشنگو
 مرسی که مارو تحمل کردی مینا مرسی که غذای مورد علاقتو واسه ناهارمون درست کردی ممنون ک بهم سیب زمینی دادی تا بجا بادمجون با قیمه خوشمزه ات بخورم :*

حسن ختام اینکه مرسی که دارمتون تو همه اتفاقای زندگیم 
چه خوبه ک دورهم درجه های شیدایی رو رد میکنیم
 قدیسه نمای دوست داشتنی منی


پ.ن: حالا اصن واسه چی رفتیم خونه اینا ک حرف بزنیم ؟ 
رفته بودیم برا هالوین پارتی مون برنامه ریزی کنیم  که با لش بازی هامون ازش غافل شدیم و بهش اهمیتی ندادیم
ایشالا مراسم بعدی بالماسکه به خواست خدا


[ جمعه 4 آبان 1397 ] [ 08:46 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]

[ نظرات() ]

اولین روز از دومین ماه از سومین فصل امسال

امروز خیلی روز مسخره ای بود :/
از همون صبح زود که چون داداشم خواب مونده بود ، منم معطل شدم و با نیم ساعت تاخیر رسیدم به دانشگاه...
و ترجیح دادم کلا نرم سر کلاس! چون استادمون از قبل رسما اعلام کرده بود که اگه بعد از من رسیدین، کلا ریسک نکنید در بزنید بخواید بیاید تو
و من نمیدونم چرا الکی انقد ازین استاده حساب میبرم!! (با اینکه خانومم هس)
جلسه ی اول گفته بود من اصلا حضورتون برام مهم نیس؛ شاید ۵_۶ جلسه یه بار حضور غیاب کنم... الان نمیدونم چی شده یدفه تغییر رویه داده و هرجلسه همون لحظه که میاد تو کلاس حضورغیاب می‌کنه و حتی برای کسایی که با تاخیر می‌رسن، حاضر نیس حضوری بزنه!!
چی میشه که آدما انقد مزخرف میشن؟!

کلاس بعدیمو از قبل قرار بود که نرم...
خلاصه "مستقیم" رفتم کارگاه روانشناسی تربیت مربی کودک که قرار بود بعد از کلاس صبحم برم... اونم چه مستقیمی !
دقیقا یک ساعت داشتم تو دانشگاه دور خودم میچرخیدم!
با این آدرس دادنشون!  فقط گفته بود "تالار اندیشه"... خب لنتی این‌همه سالن همایش تو دانشگاه هس! حداقل یه راهنمایی میکردی که تو کدوم ساختمونه!
من فقط قبلا شنیده بودم که دور و بر ساختمون بهشتیه... ماشینو پارک کردم رفتم دنبالش... دانشگا یه جوری جدی تفکیکه، که حس میکنم حق ندارم پامو بذارم اون طرفا... چون قلمروی پسراس
کل ساختمون بهشتی رو گشتم، پیداش نکردم -_- اومدم بیرون؛
هیچ موجود زنده ای یافت نمی‌شد که بتونم ازش سوال بپرسم.
بالاخره یه پسر تپلی رو دیدم و ازش آدرس پرسیدم؛ یکم دور و برشو نگاه کرد گف: اصن اینجا نباید میومدی که! باید بری جلوتر، میدون بعدی رو دور بزنی بری تا آخر... درش اونجاس!
منم تشکر کردمو همون مسیری که گفته بودو رفتمو وقتی رسیدم پشت ساختمون، دیدم اون پسره هم از اون طرف دور زده اومده پشت ساختمونو وایساده داره میخنده
خب من به تو چی بگم آخه عوضی!
کاش بلد بودی حداقل همین لحظه یکم آدم باشی وقتی میبینی دیرم شده و ازت کمک میخوام!
فقط سری به نشانه ی تاسف تکون دادمو برگشتم همون جایی که سوال پرسیده بودم؛
این بار یه دختره رو دیدم؛ گف دنبالم بیا من قبلا ورودیشو دیدم...
داشت میرفت پشت ساختمون، گفتم من همین الان این مسیرو رفتم، هیچ دری نیستااا
گف چرا من دیدم..‌ بیا
رفتیم ... نبود... معذرت خواهی کرد و جدا شد
و من برای دومین بار برگشتم به همون جایی که اولش وایساده بودم!
رفتم تو گروه تلگرام ، از بچه های کلاس پرسیدم کسی میدونه تالار اندیشه کجاس؟
یکی جواب داد: تالاری که توش می اندیشن!
مرسی واقعا من الان به چنین جواب کاملی نیاز داشتم! -_-
بالاخره یه مردی با لباس حراست دیدم! آدرس پرسیدم و درِ بسته ای رو نشونم داد که درست پشت سرم بود و هیچ تابلوی اسمی نداشت!
و منِ خسته ای که شب قبلش نخوابیده بودم، چند دقیقه فقط تمرین حفظ آرامش کردم...!


یکی از چیزایی که توش شانس ندارم، اندازه ی بادمجونیه که مسئول سلف، همراه قیمه میذاره تو ظرفم! چرا منی که انقدررر عاشق بادمجونم همیشه باید بادمجون کوچولو نصیبم بشه؟


قرار بود ساعت ۴ که کارگاهم تموم میشه، داداشم بیاد کیف باشگاهشو از تو ماشین برداره؛
ساعت ۳ونیم یه لحظه گوشیمو چک کردم دیدم بچه ۵بار زنگ زده، ۳تا اسِمِس داده، حتی تو تلگرامم صدام زده!
از کلاس جهیدم بیرون، پریدم تو ماشین، رفتم تا دانشکده شون
هرچی زنگ زدم جواب نداد
گفتم شاید پیاده رفته تا سردر دانشگاه... کل مسیر دمبالش گشتم، نبود:/
هیچ دسترسی ای بهش نداشتم... انقد منتظرش موندم تا کلاس بعدیم شرو شد و باز به خاطر برادر، همون خانوم بداخلاقه برام دومین غیبت امروزو زد -_-
کیفشو دادم به نگهبانی سردر که اگه هنوز تو دانشگاهه بعدا خودش بتونه بره تحویل بگیره.
بعد از یک ساعت بی‌خبری بالاخره جواب داد: اسیرمون کردی
خوشم میاد که از رو هم نمیره...


از صب زود تا غروب دانشگا بودم و هر۳تا کلاس امروزو غیبت خوردم
وقتی رسیدم خونه انقد خسته بودم که کل تایم بازی پرسپولیسو پرقدرت خوابیدم
تازه فهمیدم چرا نرگس میگف به خاطر بازی امروز نمیخواد بیاد دانشگاه...


الان یادم افتاد صب که سرگردان تو دانشگاه میچرخیدم، اتفاقی یکی از دوستامو دیدم که همین امروز تولدش بود! اصن یک آبانو که میشنوم یاد اون میفتم... و انقد تو حال خودم بودم که یادم رف بهش تبریک بگم -_-
تولدت مبارک فاطمه


از پست جشن هالُوین یکی از بچه های سال پایینی مدرسه تو اینستا، فهمیدیم که داره پزشکی میخونه تو اوکراین واقعا چرا اوکراین؟؟!
من اگه تو جشن هالوین شرکت کنم، دوس دارم یه اسکلت مهربون بشم


چقدر بی ثباتن اینایی که تا قم بودن مبلغ حجاب بودن و به نظر مذهبی ترین فرد مدرسه، و حالا که تهران قبول شدن و رفتن دیگه نمیشه شناختنشون!



 دارم سعی میکنم کمتر از بی‌مسئولیتی و بی‌دقتی دیگران عصبانی بشم؛
مامانم میگه تو زیادی رو رفتار اطرافیانت حساسی و اینجوری فقط عصاب خودتو خورد میکنی!
خب من چیکار کنم وقتی کارا و حرفاشون تو زندگیم و حتی تو اتفاقات روزانه م تاثیر میذاره
معلومه که همه چی به‌هم ربط پیدا میکنه... وقتی قراره تاوان کوتاهی اونا رو من بدم، نمیتونم هیچ واکنشی نشون ندم که!

اه
امروزِ مسخره...
از الان میدونم که فردا هم روز جالبی نخواهد بود...
چون ماشینو لازم دارن و من قراره با اسنپ برم

****

فرداش:
فقط دوساعت بخوابی و ۷ صب پاشی بری دانشگاه
از ۱۱ تا ۴ بیکار و ول باشی تو دانشگاه و به زور خودتو مشغول کنی تا کلاس بعدی شرو شه
خانواده به خاطر ارائه ی تو مسافرتو انداخته باشن هفته ی بعد
و وقتی خسته و کلافه بالاخره میری سرکلاس، یه ربع بعد استاد زنگ بزنه بگه من نمیام، کلاس کنسله به همین راحتی
تو بمونی و ارائه ی انجام نشده و غیبت هفته ی دیگه و تعطیلی دوهفته دیگه و تحمل راننده تاکسی بداخلاق تا خونه و همکلاسی هایی که میتونستن همون صب برگردن شهرشون...


[ چهارشنبه 2 آبان 1397 ] [ 04:24 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]

[ نظرات() ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات