مطلب رمز دار : سلفیش
[ جمعه 22 آذر 1398 ] [ 02:25 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
مطلب رمز دار : سلفیش
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ جمعه 22 آذر 1398 ] [ 02:25 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] بیستم آذردیشب رفته بودم پیش نینی بمونم که مامان و باباش بتونن یذره بخوابن؛ در اوج بیحوصلگی داشتم به این فکر میکردم که ساعت ۸ صبح یه ارائه دارم و باید شروع کنم به خوندن کتابی که قرار بوده از ۳ هفته پیش خلاصه شو برای زینب بفرستم که پاورشو درست کنه! و الان ساعت ۱شبه و یدفه یادم افتاده! با شرمندگی به زینب پیام دادم که بپرسم خودش درست کرده یا کلا بیخیالش شده و در اون لحظه با جواب زینب فهمیدم که ارائه مون افتاده برای هفته ی آینده و برای همینم فعلا که میدونسته سرم شلوغه سراغشو ازم نگرفته ... هیچ خبری بیش تر از این نمیتونست در اون لحظه خوشحالم کنه ^_^ و با پیشنهاد مامانم، تصمیم گرفتم حالا که صب ارائه ندارم و شب هم بیدارم، بیخودی نرم سر کلاس... و بخوابم ولی مشکل بعدی ارائه ی کلاس ساعت ۱۰ بود -_- و متاسفانه حوصله ی خوندن کتاب اونم نداشتم و گفتم حالا تا فردا یه کاریش میکنم... میخواستم به عطیه خبر بدم که بدونه صب نمیام و نگران نشه چونکه بچم هر وقت دیر میکنم (یعنی همیشه) پیام میده : خانوم مجیدی، وِر آر یو؟ البته دیگه عادت کرده که تا ۲۰ دیقه تاخیر طبیعیه ولی خب یادم رف که پیام بدم... تا صبح که داشتیم نینی رو میبردیم پایگاه سلامت و بهش خبر دادم که احتمالا به کلاس دوم هم نمیرسم گفت پس همون ۱۱ونیم منتظرتم (قرار قبلیمون) مامانم طبق معمول تذکر داد که اون گوشیو یکم بذار کنار، انقد نمیخواد برای کارای شورا وقت بذاری گفتم اتفاقا این بار طوطی نیس، عطیه س یه چند وقته کارم داره، هی نمیشه، من وقت خالی پیدا نمیکنم مامانم یهو با تعجب نگام کرد گفت : خب چرا انقد برنامه هاشونو به هم میزنی؟؟ وقتی میگه کارت دارم ینی میخوان سورپرایزت کنن پاشو برو دانشگاه شاید کیک گرفتن خب مادر من! نباید بهم بگی که :/ شاید من طبق معمول نفهمیدم خب! اصن خودم داشتم میرفتم دانشگاه دیگه... عطیه گفته بود رسیدی دانشگاه خبرم کن ( خب الان میگم چقد ضایع! قطعا برسم دانشگاه خبرت میکنم دیگه، کار دیگه ای ندارم تو دانشگاه که... ولی خب متاسفانه اون موقع کاملا این حرفش برام طبیعی بود) داشتم تو پارکینگ پارک میکردم که خانم طوطی زنگ زد اتفاقا اونم از صبح پیام داده بود که کجایی؟ امروز نمیای؟ ولی جوابشو نداده بودم چونکه این هفته سر نوشتن متن سخنرانیش برای مراسم روز دانشجو و هم چنین بیانیه ی شورای صنفی رُسمو کشیده بود... و من رسما بهش اعلام کردم که دارم چند روزی میرم مرخصی! و در کمال تعجب این بار حتی خودشم قبول داشت که دیگه زیادی تحت فشار بودم و هیچ مخالفتی نکرد جواب ندادنم عمدی نبود، واقعا فرصت نکرده بودم آنلاین بشم حالا زنگ زده بود باز کارم داشت ولی گف که فقط ۲ دیقه طول میکشه، میخوایم بریم با مسئول سرویسا صحبت کنیم گفتم باشه، بعدشم زود میرم پیش عطیه سرمو با صحبت درباره ی پیامای کانال گرم کرد تا ساختمونا رو دور زدیم و رسیدیم به فضای باز پشتش، که یدفه یکی داد زد: اومد اومد! آهنگ پلی شد با منظره ی جمعی از دوستان و همکلاسی ها بادکنک به دست دور یک میز که روش یه کیک بزرگه و جعبه های کادو دست و جیغ و خوندن تولدت مبارک و همین طور که نزدیک میشدم فیلم میگرفتن یه لبخند کج و یه نگاه چپ چپ به خانوم طوطی که ینی ناقلا، تو عم همدست بودی باهاشون؟؟ دستای از هیجان لرزونی که دیگه تحمل وزن کیفو نداشتن و همونجا رو زمین رهاش کردن ذوقی که تو گلو مونده و رها نمیشه مرسی بچه هاااا مرسیییی بغل بغل بغل بغل... تماشای جمع ده نفره ای که حدس میزدم احتمالا ۴ نفر باشن عطیه، بهاره، مهشاد، فروغ فاطمه، فاطی (این دوتا فرق دارن باهم) زینب، مرضیه، محدثه، یاسی دقیقا حرکتی که آذر پارسال با همکاری بچه ها برای تولد زینب و محدثه و یاسی زدمو امسال رو خودم پیاده کردن و من باز هم رکب خوردم سوپرایز کردن داره کمکم از مد میفته و هنوووز توجه کردن به این نکته ها رو یاد نگرفتم! خنگ شدم چرا؟ اون وقت تا یه جمله به مامانم گفتم که عطیه کارم داره، تا ته داستانو خوند حالا که اومدم خونه میگه خیلی هیجان انگیز نبود که میدونستی قراره سورپرایز شی؟ حقیقتا نه :/ هیجان انگیز نبود یا حداقل نیم ساعت قبلش وقت فهمیدنش نبود! هرچند دقیقا نمیدونستم که نقشه چیه و کیا در پشت صحنه مشغولن! مهشاد میگه من حتی یه روز که داشتم نوتیفیکیشنای گوشیمو نشونت میدادم، اون بالا یه پیام اومد از گروه "تولد مینا" و متاسفانه من حتی اونم ندیدم با این کادوهای دوس داشتنیم، فهمیدم که خیلی قابل پیش بینی شدم شاید لازم باشه یکم تنوع بدم به زندگی ینی حتی همون رنگ لاکی که دوس دارم و بهش میگن "مینا پسند" ( حالا اگه من بودم یادم نمیموند بقیه چه طیف رنگی از لاکو استفاده میکنن) عطیه میگف چون سرمایی ای گفتم برات جوراب بگیرم غافل از اینکه بدونه من از قبل به بقیه دوستامم اعلام کردم که جوراب از همه چی بیشتر خوشحالم میکنه حالا من با این جورابای بابانوئلیم کریسمس کجا برم؟؟! اون موقع که خبر دادم نمیام، نمیدونستم باعث نگرانی این همه آدم شدم و چند نفر فک میکنن رو تک تک کلماتی که قراره عطیه بهم پیام بده! چن تا ویدیو هم ضبط کردن قبل از اینکه من بیام، ولی هنوز ندیدم میگن برا اینکه بکشونیمت دانشگاه به فروغ گفتیم زنگ بزن بگو یه جلسه یهویی (فورس ماژور) برا شورا داریم ولی خوبه که خودشون فهمیدن اینجوری دیگه اصلااا نمیام دانشگاه خبرها حاکی از آنست که همون ساعت ۱۲ ظهر، دوستای مریم تو تهران هم داشتن براش تولد میگرفتن! آدم بعضی وقتا واقعا باورش میشه که ما دوتا دوقلوییم و در آخر اول اینکه بخدا انقدم پیر نشدم! شمع ۲۲ مو نگه میدارم برای تولد سال بعدم دوم ببخشید که چندین روزه هی میگید بریم بیرون و هربار چون من کار داشتم کنسل شده و شما هی با کادوهاتون اومدید دانشگاه و برگشتید خونه سوم مرسی که رفتید پیشواز و برنامه ی تولدو از برنامه ی شلوغ هفته ی بعدم با ۲تا امتحان دانشگاه و ۲تا امتحان کلاس زبان و ۲تا ارائه و ۵تا آزمون آنلاین و کامل کردن جزوه های ناقص و بازدید کارخونه و کارگزاری بورس و مهمونی نینی و دندون پزشکی و مراسم شب یلدای مدرسه ی خاله حذف کردید! همین دیگه :) [ چهارشنبه 20 آذر 1398 ] [ 09:47 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] دیالوگ های قشنگ شون
زندگی، حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری،
حتی وقتی نمیخواهی اش، از نا امیدیهای تو قوی تر است. از هر چیز دیگری قوی تر است. آدمهایی که از بازداشتهای اجباری برگشتند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانههاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.
کتاب من او را دوست داشتم آناگاوالدا [ سه شنبه 19 آذر 1398 ] [ 06:37 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : شمارو دعوت میکنیم به صبر
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ پنجشنبه 14 آذر 1398 ] [ 02:04 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] ی نوری از امید هست ؟؟؟بعد از این کوچه های تنگ بعد از خونه های سرد بعد از این آرزوی مرگ بعد از این بارون سنگ یه نوری از امید هست
[ پنجشنبه 14 آذر 1398 ] [ 12:49 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : ادب از که آموختی؟
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ دوشنبه 11 آذر 1398 ] [ 02:04 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] قشنگیاا
اومدم بگم درسته خیلی غر غرو شدیم
ولی پاییز قشنگ طولانی بود که هنوز بیست روز ازش مونده ولی خیلی خوش گذشته همین
[ یکشنبه 10 آذر 1398 ] [ 06:58 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] مطلب رمز دار : نمیدونی چقد دلم میخاد
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ یکشنبه 10 آذر 1398 ] [ 12:43 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] سیمرغ
یه پست بلند طولانی نوشتم از ریز خاطرات این یه هفته خووب پر ماجرا
و بله قبل سیو شدن پرید هشتگ غر هشتگ امتحان اپید [ دوشنبه 4 آذر 1398 ] [ 05:09 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |