ماجرای گوشی مینا
[ پنجشنبه 29 فروردین 1398 ] [ 08:33 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ]
˙·٠●❤ چار دختر جفنگ ❤●٠·˙✿ مریم ✿ مینا ✿ فائزه ✿ ندا ✿ |
ماجرای گوشی میناMina Goli: یاد یه خاطره ای افتادم؛ یادته اون روز که من گوشی آورده بودم مدرسه؟ الان همش فک میکنم چقد خر بودم Faeze: یادم نمیاد اصلن :| Mina Goli: بابااااا... اون روز که فهمیدن من گوشی آوردم رفتم دفتر !! که مهسا گوشیمو قایم کرد برد خونشون! Faeze: من فقط موبایل هدی رو یادمه Mina Goli: فااائزه که گیر داده بودی به من اینا خنده های هیستیریکیه تازه یاد گرفته بودی این کلمه رو! Faeze: نه اصن یادم نمیاد تو رو اون روزی ک میگی Mina Goli: یادت نیس من یه مدت جلوی چشم خانوم آزادی نمیومدم هی قایم میشدم! Faeze: یادمه ع ازادی قایم میشدی ولی یادم نبود برا چی Mina Goli: اون روز تو دفتر یکم شاخ تو شاخ شدیم هرچی بدتر رفتار میکرد منم بدتر جوابشو میدادم برا همین یه مدت نمیخواستم دور و برش باشم! Faeze: ی چیزایی داره یادم میاد Mina Goli: یه روز ۲شنبه ای بود آخرای بهمن یادم نیس دوم دبیرستان بودیم یا سوم؟! ولی روز قبلش برنامه ی دهه ی فجر با کلاس ما بود Faeze: دوم بودیم سوم انقدی با مهسا صمیمی نبودیم اصن Mina Goli: آره راس میگی اینو دیگه یادته که من سنتورمو آوردم مدرسه آهنگ ای ایرانو زدم چقدم قبلش اصرار کردم به خانوم آزادی و چقد براش توضیح دادم که سنتور یه ساز سنتیه تا بالاخره راضی شد! Faeze: ایموجی سوت زنان از صحنه خارج شدن Mina Goli: فائزه مسخره بازی درنیار Faeze: بخدا Mina Goli: باورم نمیشه تو چیزی رو یادت نیاد تو مگه منی؟ Faeze: البته من وقتی ناراحتم یذره از فاعزه واقعی فاصله میگیرم شاید الان من خودم نیسم یا خودم من نیس خب داشتی میگفتی Mina Goli: خودت میکروفونو برام نگه داشتی تا صدای ساز شنیده بشه! Faeze: (ایموجی چشای گرد شده) سن داشت اون موقع ؟ Mina Goli: نه نداشت رو زمین نشسته بودیم تازه هی میخواستم بهت اشاره کنم که دستتو یکم ببری عقب تر ولی نمیتونستم! اگه حرف میزدم ریتم آهنگ دیگه به هم میخورد Faeze: شاید حافظم از سوم دبیرستان ب بعد خیلی قوی شده Mina Goli: قبل از اجرا هم توی آزمایشگاه آهنگ جان مریمو زدم براتون اون خانومه که مسئول آی تی بود فامیلیش چی بود؟ اومده بود چک کنه آهنگ غیرمجاز نزنم Faeze: مسئول ای تی ؟ همون ک مریم میگف شبیه زن عمو ته ؟ Mina Goli: هااان؟ همونی که مامانم خیلی دوس بود باهاش قدش بلند بود Faeze: الله اکبر دارم نگران خودم میشم Mina Goli: فاااائزه داری ناامیدم میکنی تو که اینجوری نبودی Faeze: گاهی پیش میاد شاید من تو ی تصادف حافظه قبلمو از دست دادم Mina Goli: من هنوز حرف نزده، تو تا آخر چیزی که میخواستم بگمو رفته بودی الان دارم یذره درکت میکنم که چی میکشی از دست من حالا این اصن مهم نیس داشتم گوشیمو میگفتم فقط میخواستم بگم اون روز هم خودم خیلی ذوق کرده بودم هم معلما و کادر دفتر داشتن بهم افتخار میکردن هم آهنگ زنده تو برنامه های مدرسه برای بچه ها خیلی جالب و هیجان انگیز بود! و دقیقا فرداش همون ساعت آخر گند خورد به همه چی Faeze: الان اگه اون روز گند نخورده بود تو روزمون و ازادی عوضی بازیا درنمیاورد دیگه خاطره جالب نداشتیم الان بگیم تو هم دیگه همش ی قانون مند بودی ک چیزی نداشتی برا تعریف کردن ب بچه هات Mina Goli: خاطره ی جالب که زیاد داشتیم ولی اینم خب خیلی هیجان داشت ولی تو که یادت نمیاد چه فایده؟ Faeze: اره اگه یادم میومد الان با هیجان برات صحنه های هیجانی شو توصیف میکردم Mina Goli: از اون زنگای فیزیکی که میپیچوندیم میرفتیم زیرزمین براشون میگفتم یادمه زنگ آخری بود که ورزش داشتیم ولی معلم نداشتیم یا داشتیم ولی ولمون کرده بود هرکاری میخوایم بکنیم کل روز گوشیم تو کیفم بود درش نیاورده بودم ولی وقتی بارون گرفت، رفتم چن تا عکس بگیرم که کم کم بچه های دیگه هم ملحق شدن بهمون و عکسامون دسته جمعی شد آخ چقد ابله بودم! حالا با اون دوربین داااااغون؟! Faeze: این کانونی ها فک کردن چخبره درساشونو یاد میگیرن البته چهارم از ماه ابان اینا دیگه اکثر کلاسا رو نمیرفتیم مستقیم میرفتیم زیر زمین Mina Goli: خب ما پررو بودیم Faeze: خیلی خوب بود دیگه Mina Goli: درسو یاد میگرفتیم چون معلممون خوب بود Faeze: اخه منم ک کانونی نبودم میومدم بیرون Mina Goli: منظورم خانوم جندقیان بود نه علیمحمدی Faeze: نظری ندارم Mina Goli: انصافا قشنگ درس میداد تو فقط با خانوم حسینی مقایسه ش کن! راستی ۵شنبه شبه (فاتحه فراموش نشه) Faeze: :||||| بی صحبت خدا رحمتشون کنه حالا من ک خیلی باش حال نمیکردم ولی زن خوبی بود خدابیامرز Mina Goli: چقد باهاش بحث میکردم الکی الکی سر چیزای بیخود Faeze: من یاد دسشویی های مهر و ماه و مهتاب میوفتم فقط Mina Goli: من یاد کوییزای ۵ نمره ایش میفتم Faeze: یاد گم شدن هواپیمای مالزی سال اول دبیرستان Mina Goli: کاش جزوه هاشو ننداخته بودم دور همه ی تیکه کلاماشو بالای برگه های دفترم یادداشت کرده بودم کولیس و ریزسنج Faeze: با لهجه حسینی Mina Goli: یه چیزی بود هی تکرار میکرد یادم نمیاد الان بر وزن آفتاب بالانس مهتاب بالانس از بحث فاصله نگیر Faeze: چ مکالمه پر باری Mina Goli: ما و اکیپ سلاطین تو اون راهرو باریکه ی بغل ساختمون بودیم Faeze: خببب Mina Goli: تقریبا ۱۰ دیقه مونده بود که زنگ خونه بخوره Faeze: این تیکه مشترک همه خاطره های گوشی گرفتنه Mina Goli: فقط یادمه یدفه یکی بدو بدو از اون ور ساختمون دور زد اومد طرف ما شاید خود مهسا بود یادم نیس گف خانوم آزادی یا خانوم اکرمی انگار دارن میان اینجا فهمیدن گوشی آوردی حالا گوشیه اصن دست من نبود! Faeze: اون موقع ها ک بش اکرمی نمیگفتیم میگفتیم؟ Mina Goli: نه فک نکنم یدفه یکی از همین مسئولای دفتر از همین طرف ما اومد Faeze: خانم حسینی Mina Goli: آهااا داشتم دنبال همین اسم میگشتم خوشحااال که مچمونو گرفته! Faeze: بیا کاپتو بگیر باید مودب باشم و گرنه میگفتم کاپ ... Mina Goli: خلاصه هی میخواست از ما اعتراف بگیره ولی جز انکار چیزی نمیشنید همون موقع زنگ خورد Faeze: منم بودم؟ Mina Goli: ولی انگار اونی که خبرو منتقل کرده بوده به دفتر، گفته بوده که گوشی مال منه! منم رفتم دفتر ولی گوشیم دستم نبود نمیدونستم دست کیه Faeze: داره ی چیزی یادم میاد چون من خیلی صمیمی شده بودم با مهسا من اصن پیش شماها نبودم بعدش منو مهسا اومدیم بهتون خبر دادیم گوشی رو ازت گرفتیم بعد من بخاطر مامانم نمیتونسم ببرم خونه بابام اومده بود دنبالم برا همین گوشی رو دادم دست مهسا Mina Goli: آهاا Faeze: یسسسسسس یسسس Mina Goli: حیاط مدرسه هی داشت شلوغ و شلوغ تر میشد منم عین بچه های گستاااخ کیفمو از جلو انداخته بودم جلوی دفتر وایساده بودم میخندیدم تا خانوم آزادی کارش تموم بشه بیاد بقیه ی بچه ها هم هی رد میشدن با تعجب نگاه میکردن میپرسیدن چیزی شده؟ میگفتم نه بابا Faeze: دیدی یادم اومد ؟ بهم افتخار میکنی؟ Mina Goli: آره الان یکم خیالم راحت شد داشتم نگرانت میشدم Faeze: *_* Mina Goli: تو هم اومدی بهم خبر دادی که گوشیمو دادی دست مهسا اینو الان که خودت گفتی یادم اومد Faeze: اره و تو همین جوری تو اتاق معاون ها وایساده بودی Mina Goli: بعدم گفتی میخوای بمونم؟ ولی بابات اومده بود دنبالت دیگه میدونستم باید بری این تارفای الکی چیه Faeze: خدای فداکاری Mina Goli: نه من بیرون بودما Faeze: شاید رفته بودی تو دیگه Mina Goli: شاید Faeze: اخه یادمه از پشت پنجره وقتی رفتم تو حیاط بازم برات دست تکون دادم Mina Goli: چون خانوم آزادی گف دیدم دوستات اومدن زودتر بهت خبر بدن منم اینکه اصلا گوشی ای وجود داشته رو پذیرفته بودم یکم جدی و اخمو باهم بحث کردیم و من انگار اون مینای سابق نبودم مث بچه پرروها داشتم جوابشو میدادم! پرسید گوشی مال تو بود؟ گفتم نه! خداااای من چقد بچه بودم Faeze: چرا انقد خودتو تخریب میکنی Mina Goli: چون اگه شخصیت الانم اون موقع اونجا بود اول خودمو ادب میکردم Faeze: شخصیت الانتم دیدیم Mina Goli: بی تربیت Mina Goli: گف پس مال کی بود؟ گفتم نمیتونم بگم که Faeze: اسطوره مرام و معرفت Mina Goli: بعد خانوم آزادی گف پس زنگ بزن به مامانت بیاد من باهاش صحبت کنم منم پررو پررو گفتم باشه رفتم تو اتاق گوشیو برداشتم زنگ زدم Faeze: خجسته Mina Goli: حالا صدام داش میلرزیدااا Faeze: خب مامان تو و هدی از همه پایه تر بودن اون موقع ها Mina Goli: نمیدونم حرفمو با چی شروع کردم ولی مامانم خیلی منطقی برخورد کرد Faeze: راحت میشد باهاشون تو این موارد سریع ارتباط برقرار کرد Mina Goli: گف بابا خونه س میخوای بگم اون بیاد؟ گفتم آره حالا نمیدونم وسط هفته بابام خونه چیکار میکرد؟ Faeze: ولی یادمه بودم تا وقتی بابات اومد تو حیاط سلام بهش کردم دویدم رفتم Mina Goli: آخه حتی خودمم نمیدونستم چرا گوشی بردم مدرسه! چی میخواستم بگم به مامانم؟ Faeze: تازه قبلش گفتم میخای من بگم بابام بیاد Mina Goli: احتمالا من گفتم مرسی بابام داره میاد Faeze: تعارف های الکی Mina Goli: یادم نیس الکی دارممیگم بعد دیگه مدسه تقریبا خالی خالی شد ولی بابام خیلی سریع اومد Faeze: احسنت ب این پدر Mina Goli: تازه یادمه پشت تلفن هم گوشی رو گرفت گف نگران نباش من سریع خودمو میرسونم Faeze: انگار دخترشو برده بودن اتاق شکنجه Mina Goli: پدر نشدی بفهمی خلااااصه بابام اومد Faeze: خعببب Mina Goli: گف چی شده؟ گفتم گوشی مال من بوده ولی گفتم مال من نبوده پرسید الان کجاست؟ گفتم یکی از بچه ها برد خونشون گف اوکی من درستش میکنم بعد دوتایی رفتیم تو دفتر نشستیم رو صندلی خانوم آزادی هم اون ور نشسته بود Faeze: من جای خانم ازادی بودم اجازه نمیدادم قبلش همو ببینید ک اعترافاتتون یکی کنید Mina Goli: بعد دیگه خیلی یادم نیس که چی گفتن ولی خانوم آزادی هی تکرار میکرد که اگه میخواستن عکس بگیرن، دوربین مدرسه اینجا بود میومدن میگفتن من دوربینو بهشون میدادم! من انقد از برخوردشون ناراحت بودم ساکت نشسته بودم، چپ چپ نگا میکردم! نمیدونم چرا از رو نمیرفتم ولی بابام انقد محکم حرف میزد خانوم آزادی دیگه هیچی نمیگف فقط هی بابام ازم تعریف میکرد خانوم آزادی ازم تعریف میکرد :// روششون برای مذاکره رو نفهمیدم Faeze: حالا بابای تو هم یذره مساعل ساده رو خیلی جدی میکنه عح عح دانش اموز نمونه بهاالدینی Mina Goli: ولی تهش این بود که ما باید بدونیم گوشی مال کی بوده بابامم با قاطعیت میگف دختر من حاضر نیس اسم کسی رو ببره Faeze: ی دختر مقاوم مرسی ک زیر شکنجه ها دووم اوردی دختر Mina Goli: و خانوم آزادیم گف پس ما مجبور میشیم از انضباط دختر شما ۲نمره کم کنیم Faeze: کمم نکرد اخر ش Mina Goli: و اگر میخواد این اتفاق نیفته باید اسم کسی که مقصره بوده رو بگه منم دیگه چه میگفتم چه نمیگفتم انضباط خودم قرار بود کم شه ولی نشد بیچاره ها انضباطمم کم نکردن Faeze: اره چون تو جون جونی ش بودی Mina Goli: لابد یه فرقی داشتم دیگه من بودم همچین آدم پررویی رو سال بعد ثبت نام نمیکردم حالا اصن اینا هیچی Faeze: اگه اینا هیچی پس داریم درباره چی حرف میزنیم Mina Goli: با بابام که رفتیم خونه، نشستیم سر میز، ناهار خوردیم با خانواده هیچ کسم ازم هیچی نپرسید فقط فک کنم یه خلاصه ی خیلی خیلی کوتاه برا مامانم تعریف کردم ولی حتی نپرسید تو آخه برا چی گوشیتو بردی مدرسه دختر؟ عقده ای ای چیزی هستی؟ بعدازظهرم با مامان و بابام سوار ماشین شدیم رفتیم تا اون سر شهر که گوشیمو از مهسا بگیرم Faeze: مهسا نبود گوشی رو داده بود دست داداشش Mina Goli: حالا قبلش باهاش هماهنگ کرده بودم که دارم میامااا Faeze: که داداشش بهت بده Mina Goli: وقتی رسیدم رفته بود باشگاه سپرده بود به داداشش ولی اونم خواب بود حالا مامانش اومده بود دم در من نمیدونستم چی باید بگم Faeze: اره یادمه اینارو Mina Goli: نمیدونستم مامانش در حد پذیرفتن این موضوع منطقی هس یا نه ولی احتمال میدادم نگفته باشه؛ منم میخواستم نفهمه که بعدا دردسر نشه! حالا هی میپرسید چی بوده اون امانتی؟ منم هی میگفتم داداشش میدونه دیگه Faeze: چقد ضایع Mina Goli: وااای خیلی میخواستم بمیرم اون لحظه تا اینکه بالاخره رف اون بچه رو بیدار کرد اونم خوابالو اومد دم در بدون هیچ حرفی دستشو دراز کرد گوشیمو گرفتم باز بدون هیچ حرفی درو بست رف پایان مسخره ای داشت Faeze: انگار میخاسه حشیش بخره Mina Goli: همین بود ماجرا الان کلشو یادت اومد؟ Faeze: اره مکالمه هایی برای کمک ب نگرفتن الزایمر Mina Goli: ببین چقد بده بعضی خاطره ها جا بمونه از وبلاگ فک کنم خودم انقد که شرمنده بودم ننوشتمش تا به فراموشی سپرده بشه ولی الان فقط به نظرم بچگونه و مسخرس سارا سوئدیه مون نمیتونست بپذیره که ما اینجا حق نداریم موبایل یا تبلت یا دوربین یا حتی فلش و اینجور چیزا رو با خودمون ببریم مدرسه! Faeze: ما خودمونم نمیتونیم هنوز بپذیریم ک چرا Mina Goli: راس میگی _از سال بعدش روزی نبود که حداقل ۵نفر از کلاس گوشی نیاورده باشن! تازه حتی آشکارا وای فای مدرسه رو تموم میکردن -_- _با اینکه به دو سه نفر شک داشتم، اما هیچ وقت نرفتم دنبال پیدا کردن آنتن کلاسمون نمیخواستم متنفر باشم ازش ترجیح دادم نفهمم کار کی بوده _خواستم یه پست با سبک متفاوتی رو تجربه کنیم ولی فک کنم شد طولانی ترین پستی که تاحالا داشتیم! _بعد از اون فرهنگ سازی ای که کردم، بچه ها برای برنامه های بعدی ویولن و حتی گیتارم آوردن مدرسه!! _امیدوارم هنوز زود نباشه برای انتشار این خاطره امیدوارم پشیمون نشم از اینکه رمزدارش نکردم! [ پنجشنبه 29 فروردین 1398 ] [ 08:33 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] ...هر بار ازش میپرسیدم چیزی شده؟ چرا انقدر بههمریختهای؟ میگفت نمیتونم ببخشم. یه بار ازش پرسیدم از کی ناراحتی؟ چرا نمیتونی ببخشیش؟ گفت از خودم، خودم رو نمیتونم ببخشم. بعد تو چشمام نگاه کرد و گفت شنیدی میگن از یه سوراخ دو بار گزیده نشو؟ من صد بار گزیده شدم. اولین باری که از کسی ضربه خوردم و واقعا دلم شکست، اون آدم رو از زندگیم گذاشتم کنار ولی دوباره برگشت به زندگیم چون بخشیدمش... با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم خب بخشیدن کجاش بده؟ خندید و گفت هیچ جاش! میدونی برای چی حالم خرابه؟ برای اینکه نمیتونستم حال خرابش رو ببینم و زود اشتباهاتش رو میبخشیدم ولی فکر میکنی اون چیکار میکرد؟ جبران میکرد؟ نه، دوباره و دوباره همون اشتباه رو تکرار میکرد. هر بار میگفت این بار فرق داره ولی هیچ فرقی نداشت، منم هر بار میگفتم این آخرین باری هست که میبخشمش ولی آخرین بار نبود. اون آدم برای من تموم میشد اما هر بار نمیدونم از سر عادت یا دوست داشتن، با بخشیدنم دوباره همه چی رو شروع میکردم... حالا فهمیدی چرا نمیتونم خودم رو ببخشم؟ نگاش کردم و گفتم خب تو که اشتباهی نکردی. یه نفس عمیق کشید و گفت چه اشتباهی بالاتر از زیاد بخشیدن! ببین رفیق هر آدمی رو تو زندگیت یه بار ببخش، دو بار ببخش، سه بار ببخش... ولی وقتی یکی رو زیاد بخشیدی یه روزی میرسه که دیگه خودت رو نمیتونی ببخشی. حسین حائریان [ دوشنبه 26 فروردین 1398 ] [ 07:55 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] روزای بلند
فک نمیکردم بعد عید این حجم از کار رو سرم بریزه
+ : درس ها و جزوه هایی که کل روزمو پرکردن +: داستان نویسی هام و باز نویسی های طولانی شون و اماده کردنشون برای جشنواره سیمرغ کشوری ( تو این مورد خیلی از خودم راضی ام که دارم برای هدف م تلاش میکنم و بلاخره میخوام تو یه مسابقه بزرگ شرکتشون بدم ) + : قرض گرفتن کتاب از دانشگاه و بقیه دانشجو و جمع کردن پولام برا کتاب هایی که بقیه ندارن هم به لیست کارام اضافه شده و قرار گذاشتم حدود 700 شو تموم کنم تا ماه رمضون تا بیشتر تمرین باشه برا هدف م +: سخت ترین کار این روز هام هماهنگی برای جشنواره ادبی مون بود و هست که قراره از شنبه شروع شه تا دوشنبه شب تموم شه طوری که همش رفتم تامعاونت دانشجویی که توی پردیسان عه و برگشتم کلی با معاون های فرهنگی مون جلسه داشتم کل دیروز و امروز با دکتر فاتح تلفنی حرف میزدم تا بهمون ماشین بده بریم یه شاعر و نویسنده رو از تهران بیاریم که کلی خفن ان بعد باهاشون کارگاه برگزار کنیم ودوباره شب ماشین برشون گردونه تهران تماس های طولانی با اون استاد داستان نویسی عشق که ادرس بده و چقد خوشحالم که اقای جزینی گفت من با دانشجو ها بحث قیمت نمیکنم قرار شد همه داوری که برامون کرده و نشستی که قراره بیاد قم رو داره بدون هزینه انجام بده . بعد کلی رفت و امدمون با بچه های کانون دنیای کتاب قبول کرد اسپانسر مراسممون باشه و کلی مزایا بهمون بده و در ازاش ما یه کلیپ 55 ثانیه ای از مجموعه شون پخش کنیم هر چی از طولانی بودن این هفته بگم کم گفتم که رفتیم ایدی کارت چاپ کنیم و خرید کاور و بند بعد یک ساعت معطلی اخرم کارمون انجام نشد افتاد برای فردا که اون دانشجوی مسئولش رفت لرستان کمک به سیل زده ها و باید یکی دیگه بره بگیره . # حاشیه ما تاریخ مراسممون رو از قبل عید مشخص کرده بودیم و دعوت نامه مون رو دیروز به معاون وزیر فرستادیم حالا انجمن اسلامی مستقل ... برداشته روز مراسم ما راعفی پورو دعوت کرده توی سالن داخل شهر همه دانشکده ها رو هم پر کرده از بنر و پوستر رفتیم به معاون اجرایی دانشگاه شکایت کردیم :| دکتر محبی بهشون گفته باید مراسمتون رو تعطیل کنید ولی دبیر انجمن شون وقیحانه داره به تبلیغاتش ادامه میده ما هم دیروز همه پوستراشونو کندیم امروز دکتر محبی بهشون گفته اگر مراسمتون اجرا بشه دوشنبه دبیرتون رو عزل میکنم و و توبیخ میشد :| ولی عین گاوا بازم دارن میگن مراسمشون حتمی اجرا میشه :| حاشیه دو باید فینالیست هایی که تو مسابقه مون اومدن بالا رو دعوت کنیم برای نشست ادبی به صورت تلفنی یه دختره ای هست از بهداشت حرفه ای 94 بعد این دختره هیچ شماره تماسی از خودش نداده و از دیشب دنبال شماره اش ایم ماشالا اینجا هیچکی هم ایمیل هاشو چک نمیکنه که بتونیم از طریق ایمیل پیداش کنیم 94 ای ها هم فارغ التحصیل شدن رفتن و من فقط یه پسرشونو میشناختم ک بهش پیام دادم شماره رو بگیرم میگه اون دختره ایدی شو هم به کسی نمیداده چه برسه به شماره :|| خیلی دوس دارم روز مراسم دختره رو ببینم ک چ فکری با خودش کرده تو مسابقه هم شماره شو ننوشته !! خلاصه که انشالله همچی به خوبی تموم شه و خستگی این روز های طولانی پرکار روم نمونه [ چهارشنبه 21 فروردین 1398 ] [ 10:19 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] ادامه ی نوروز ۹۸روزای آخر تعطیلاته عید امسال چطور گذشت؟؟ سه چار روز عید دیدنی رفتن و هف هش روز مهمون داری کردن... بقیشم فیلم دیدن و کتاب خوندن ! تقریبا خسته کننده بود؛ به جز اون قسمتش که هر روز چک میکردیم ببینیم دیگه کجا رو آب برده و سیل چن تا شهر و روستا رو ویران کرده!! :| یه حس ترس آمیخته با غم! هربار از خودم میپرسم ینی بلای دیگه ای مونده که سر کشورمون نیومده باشه؟ ینی میشه وضعیت مردم بیچارمون از این بدتر نشه و بتونن یه روزی خوشبختی رو با تمام وجود لمس کنن؟؟ خوشحالم انقد مسافرت و این ور اون ور میریم که دیگه دلمون نخواد سیزده بدر جایی بریم! امسالم طبق عادت هرساله، روز سیزدهم فروردین دیگه رفتم سراغ خوندن درسا و کامل کردن جزوه هام... متنفرم از اینکه برای یه جشن یا مهمونیِ چن ساعته، پاشم برم تا یه شهر دیگه -_- از شنبه باز میریم دانشگاه و زندگی به روال عادی خودش برمیگرده دوس داشتم امسال خوب شرو شه و تا آخرشم خوب بمونه ولی عیدِ خیلی بدی بود همین :(
[ سه شنبه 13 فروردین 1398 ] [ 11:35 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] غر
انقد غر دارم از همچی از عالم و ادم که نمیدونم چجوری میتونم خنثی ش کنم
شاید اینم ی ویروس زود گذره مثلا اومدم پست بیست سالگی مو بنویسم و از 19 ای که انقد خوب بود حرف بزنم نوشتم و نصفه موند و اخرشم پاک کردم یا همون پست 97 قشنگ اصن فقط بخاط این نوشتم که به خودم یاداوری کنم همچی خوبه و غر نزنم الان ساعت دو نیم داشتم با عصبانیت تمام داستانمو مینوشتم شاید بهتر شم ک اقاجونم اومد گف لامپو خاموش کن ب معنای واقعی کلمه میتونسم سر خودمو بزنم تو دیوار و فقط خونه خودمونو بخام دیگه و اتاق نازنین و مقدار زیادی تتهایی [ دوشنبه 12 فروردین 1398 ] [ 01:33 ق.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] تولدت مبارکفاااائزه دیشب پستای تولد سالای قبلتو برات فرستادم ولی یادم رف بیام یدونه برا تولد امسالت بنویسم... مریض شدم، عین جنازه افتادم گوشه خونه، نصف روزم خوابم -_- خب، از کجا شرو کنم؟ شاید مث خیلیای دیگه روزشماری میکردی تا برسی به بیستمین سالروز تولدت؛ آره ۲۰ خیلی عدد قشنگیه، خیلی سن قشنگیه ولی چه فرقی با سالای دیگه داره؟ قطعا خیلی وقتا خود الانتو با یه سال پیشت مقایسه کردی... با دو سال پیشت... الان کجایی؟ اون موقع کجا بودی؟ چیکار میکردی؟ اطرافیانت کیا بودن؟ دوستات و خانوادت چه جایگاهی داشتن تو زندگیت؟ برنامت برای زندگی چی بود؟ الان هدفت چیه؟ این خاص بودن ۲۰ سالگی رو خودت قراره بسازی! چن روز پیش ازت پرسیدم هدفت از زندگی چیه؟ میخوام خیلی بیشتر بهش فک کنی، خیلی بیشتر روش وقت بذاری! میدونم چن سال دیگه با شوق از افتخاراتت میگی و از بیست سالگی به عنوان نقطه ی عطف زندگیت یاد میکنی! به قول زینب مث روز جشن امضای کتاب پرفروشت ! چون که ما میشناسیم فائزمونو چون که بهمون نشون دادی اگه بخوای، میتونی چه کارایی بکنی چون که دیدیم چقد صبوری تو سختیا چقد همراهی تو دوستیا چقد میخندونی همه رو در اوج بیحوصلگی ها حواسمون هست چقد خوبی! ^_^ شاید سالی یه بار، روز تولدت، وقت قدردانی باشه بابت بودنت! دو دهه از عمرمون گذشت؛ دیگه وقت بزرگ شدنه! وقتشه خیلی مسئولیت پذیرتر از قبل باشیم؛ شاید آماده ی تغییرات بزرگی که قراره آیندمونو بسازه... دوس دارم سال دیگه بیام تبریک بگم به یه نویسنده ی چیره دست! به دانشجوی نمونه ی ام یو کیو! تولدت مبارک فائزه خانوم ای باجنبه ترین رفیق قدیمی خوشاخلاق کم ادای همیشه آنلاین! [ سه شنبه 6 فروردین 1398 ] [ 04:43 ب.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] نوروز ۹۸هیچ حس خاصی به عید امسال ندارم انگار اصلا وقتش نبود که سال نو شروع بشه! یه چیز اضافیه این وسط! حتی چارشنبه سوریشم خیلی بینمک بود... صدای یه ترقه ساده نشنیدیم! ینی ملت بافرهنگ شدن؟ تازه دو سه هفته بود دانشگاه میرفتیم؛ باز نزدیک یک ماه تعطیلی... هرکی ما رو میبینه میپرسه چطور شما قمین؟ مسافرت نرفتین؟؟ عادت نداریم این همه روز تعطیلو تو خونه بمونیم! این رسم و رسومات عید دیدنی هم واقعا مسخرس! روز اول همه ناهار خونه ی مامان جون روز دوم همین جمع ناهار خونه دایی باز روز سوم ناهار خونه خاله! روز چارم... خسته شدیم دیگه! چه کاریه آخه بعدازظهرا بمون خونه ی مامان جون و آقاجون که بزرگ فامیلن و مهمون زیاد میاد براشون، کمک کن پذیرایی کن... دختردایی پسرداییا میرن، نوه عمه ها میان... اونا میرن خواهر زاده ها و برادر زاده ها با ایل و طایفه شون میان... شب بیا خونه خودتون مهمون داری کن، به امید اینکه بعدش بخوابی خستگیت دربیاد؛ ولی مهموناتون شب بمونن خونتون!! و مجبور شی اتاق و تخت نازنینتو ترک کنی... خودتون که میرید عید دیدنی، قبلش یه جمعیتی پامیشن میرن... مهمون که میخواد براتون بیاد، همین الان مستقیم از خونه ی یکی دیگه اومدن... روز بعد صبر کنیم همه خاله و داییا جم شن، بیس نفری خراب شیم خونه ی یه عمه، بعد عمه بعدی، و بعدی... حالا دایی بزرگه، وسطیه، کوچیکه... عمو، خاله... چایی میوه آجیل شیرینی ... دسشویی چایی میوه آجیل شیرینی ... دسشویی! الی آخر! مسخره نیس واقعا؟؟ چه عجله ایه آخه؟ بیس روز تعطیله! آروم بگیرید دو دیقه! بخدا به همه چی میرسید... بذارید سر فرصت! از اون ور اخبار اعلام میکنه طی ۷۲ ساعت اول تعطیلات نوروزی، ۷۶ کشته و ۱۶۰۰ زخمی در تصادفات جاده ای!! چراااااا؟؟ آخه چرا؟ این همه عجله به چه قیمت؟ من که امسال رسما به خانواده اعلام کردم فقط خونه ی اونایی که دوسشون دارم و باهاشون حال میکنم میام! وگرنه به جای وقت تلف کردن اینجوری، ترجیح میدم بمونم خونه و مجموعه کتابایی که بابام بهم داده رو بخونم و فیلمامو ببینم! فقط مشکل اینه که نمیتونم جلوی اونایی که ازشون خوشم نمیادو بگیرم که نیان خونمون _قبلنا شاید چن ماه یا چن سال طول میکشید تا یه عقیده ی قدیمی رو بذارم کنار یا نظرم درباره ی چیزی عوض بشه یا آدما رو با خصوصیاتی که دارن بپذیرم ؛ هیچ وقت نمیخواستم باور کنم که زندگی همینقدر سخته، دنیا همینقدر ترسناکه، آدما به همین بدی ان و سرنوشت اینقدر بی رحمه... چقدر ناتوانه این انسان! خیلی عجیبه هرررر روزی که میگذره، دیدم به زندگی و دنیا فرق میکنه نسبت به دیروزم!! _تنها تصمیمی که برای تغییر امسالم گرفتم، اینه که صُبا زود برم سر کلاس دیگه انقد بیخیال با نیم ساعت تاخیر نرسم _ مهمترین چیزی که در سال گذشته فهمیدم، اینه که مهارت پیدا کردن تو رانندگی و داشتن گواهینامه و ماشینی که در اختیارت باشه، تاثیر بسیار بسیار زیاد و سریعی در مستقل شدن افراد داره!! _ یه هفته صبر کردم و گوشی جدیدمو همزمان با سال جدید افتتاح کردم!
[ شنبه 3 فروردین 1398 ] [ 03:28 ق.ظ ] [ ✿ مینا ✿ ] مطلب رمز دار : #
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
[ جمعه 2 فروردین 1398 ] [ 02:13 ب.ظ ] [ (مریم ، مینا ، فاعزه ، ندا ) ] |
|
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ] |